«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
پیرمرد و نوه اش + کلاغ | انشا ×۲
پیرمرد و نوه اش
درست رو به رویم ایستاده بود، پیرمردی شصت هفتاد ساله بود با قدی بلند و چهره ای جدی. از لباس مرتب و وضع ظاهری اش می شد حدس هایی زد ولی نحوه ایستادنش گواهی بر این حدس ها بود: او در جوانی اش نظامی بوده.
مدتی منتظر ایستاده بود و بعد برای شخصی که دور بود دست تکان داد و روی نیمکت نشست. دستی به روی نیمکت چوبی کشید انگار خاکی فرضی را پاک می کند. پسر نوجوانی شانزده هفده ساله نزدیک آمد و ایستاد؛ وسایلی را که دستش بود زمین گذاشت و با پیرمرد دست داد. ظاهرشان بسیار شبیه به هم بود ولی تفاوت های بسیار زیادی هم داشتند.
چروک های عمیقی صورت پیرمرد را پوشانده بود با موهایی کاملا سفید ولی پوست پسر صاف بود و فقط چند جوش داشت؛ مو هایش هم جوگندمی بود. پیرمرد گفت: 《اومدی باباجان؟》 احتمالا پسر نوه اش بود. با خودم گفتم: 《آره! دقیقا!》 پسر جواب داد: 《آره آقاجون، اومدم. ببین چی اوردم برات!》 بعد با دست ضربه ی آهسته ای به کوله پشتی اش زد.
تازه متوجه شباهت هایشان شدم، هردو بلند قد بودند، زاویه فک شان طوری خوشتراش بود که از دور خودنمایی می کرد، گردن هایشان کشیده و لاغر بود و چشمانی مشکی مانند شب های زمستانی داشتند.
پسر از کوله اش یک رادیو و یک کتاب در آورد، به پیرمرد داد و گفت: 《خدمت شوما!》 پدربزرگ دستش را برروی زانو اش گذاشت و بلند شد؛ از آن دسته افرادی بود که نمیخواد علیرغم پیری، فرسوده محسوب شود. وسایل را گرفت و گفت: 《باباجان چند دفعه بهت گفتم خوشم نمیاد اینجوری حرف بزنی، نکن عزیزم؛ اینجوری حرف نزن.》نوه جواب داد: 《ای بابا آقاجون! چرا حاشیه میری؟ مگه نگفتم یاس تو یه آهنگش به فَقَط گفت فِقَط و بعدش گفت به همین که میخواستی ایراد بگیری میگن حاشیه؟》 پدربزرگ نگاهی به نوه اش انداخت و ادامه داد: 《علی جان بس کن، زمان ما که هایده و حمیرا بود ما گوش نمیدادیم الانم گوش نمیدیم.》 نوه تاکید کرد: 《ولی آقاجون یاس لقبشه، اسمش یاسره! اصلا بیخیال.》و نشست.
توجهم به تفاوت های دیگرشان جلب شد. پیرمرد پیراهنی راه راه و آبی رنگ پوشیده بود و نوه اش سوئیشرت مشکی، پیرمرد کفش های چرمی پوشیده بود که معلوم بود تازه واکس زده شده اند ولی کفش های پسر اسپورت و سفید رنگ بودند. حتی شیوه وقت گذراندن آنها هم خیلی متفاوت بود: پیرمرد رادیو اش را روشن کرد و نگاهی به باتری هایش انداخت، بعد هم کتابش را باز کرد و مشغول شد و نوه در همین حین مشغول بازی با گوشی اش بود.
ظهر شد. پسر که ظاهرا برنامه ای در سر داشت، دستش را در کوله اش برد و دو ساندویچ بیرون آورد؛ یکی که ظاهرا فستفود بود را خودش برداشت و ساندویچ خانگی را به پدربزرگش داد. برای خودش از فلاسکی که همراهش داشت نسکافه درست کرد و یه چای هم به پدربزرگش داد. پیرمرد رو به من کرد و گفت: 《عموجان بیا جلو تعارف نکن》بعد به نوه اش اشاره کرد که یک چای دیگر هم بریزد. جلو رفتم و تشکر کردم. چای را خوردم و گفتم: 《حاجی نویسنده ام؛ میشه یه داستان ازتون بنویسم؟》
کلاغ و طاووسِ پدرسوخته
کلاغی با آرامش بر روی زمین نشست و آرام مشغول جستجو به دنبال غذا شد.
طاووسی مغرور از راه رسید. صدایش را بلند کرد و گفت: 《آهای کلاغ مزخرف! چطور جرات کردی با ورودت به اینجا به سرزمین زیبای ما اهانت کنی؟》 کلاغ ریشخندی زد و گفت: 《من؟》 طاووس سر تکان داد. کلاغ گفت: 《خب، من به اندازه کافی زیبا ام.》
طاووس گفت: 《این سیاهی ات را نمیبینی؟》 کلاغ جواب داد: 《باعث افتخارمه》طاووس پر هایش را باز کرد و گفت: 《این رنگ ها و زیبایی را ببین، احساس حقارت نمیکنی؟》
کلاغ فرمود: 《برا من لفظ قلم حرف نزن خوشگله! میدونی ما کلاغا؛ حرف بقیه پرنده ها به پای چپ مونه》طاووس نگاهی به پای چپ کلاغ کرد و غمگین شد. با خودش گفت کاش پاهای کلاغ را داشتم. کلاغ دوباره فرمود: 《پند گرفتی بدبخت؟ میرم سراغ طاووس بعدی.》
پ.ن: هردو تاش رو برای نگارش مدرسه نوشتم و تو کلاس خوندم، دقیقا با همین کلمات.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس #پارت شانزدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان فرار قسمت _21
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( پارت اول )