کابوس،پارت#هفتم

وقتی به بیمارستان رسیدم محیطش خیلی شلوغ بود مثل اینکه یه مینی بوس تفریحی چپ کرده بود و زخمی هاش رو به اینجا انتقال داده بودن،

صدای ناله و گریه همراه بوی بد الکل و خون فضای رقبت باری ایجاد کرده بود

در بخش مراقبت های ویژه وضعیت قابل تحمل تر بود حداقل دیگه صدا ناله گریه نمی اومد .به اتاق 210که نزدیک شدم نگاه سرباز روی من زوم شد،فورا حالت پریشان و ناراحت به خودم گرفتم و نزدیک اتاق شدم

سلام خسته نباشید،می خواستم یه دقیقه خانم مرجان محمدی ملاقات ‌کنم

شما چه نسبتی با مریض دارید ؟

فورا کارتم در آوردم نشونش دادم.

متاسفم،شما نمی تونید وارد بشین ،مریض ممنوع ملاقات هستن،
از پشت شیشه به داخل اتاق سرکی کشیدم ،دخترک بیچاره وسط کلی سیم و دستگاه با جسه ای ظریف و بدنی که با باند پوشیده شده بود آروم خوابیده بود ،این جور که پیدا بود بنظرم بااین وضعیت نمی تونست حتی لبهاش تکان بده چه برسه به اینکه بخواد جواد سوالهای من رو بده

لطفا اینجا واینستید،برای من مسئولیت داره


از اتاق فاصله گرفتم درحالی که به سمت ایستگاه پرستار نزدیک می شدم صدای زمزمه دو نفر که راجب اون دختره صحبت می کردن سرعتم کم کنم و به بهانه پیدا کردن گوشیم،اطلاعاتی که می خواستم بدست بیارم.

مگه روزنامه رو نگاه نکردی؟

وای دیگه الان باوجود فضای مجازی کی به روزنامه اهمیت میده.

چهارشنبه آوردنش اینجا پرشده بود از عکاس و خبر نگار اینجور که میگن پسره از اون خلافکار های کله گنداس ،وقتی می فهمه دختره بهش پشت کرده می خواد با یکی دیگه ازدواج کنه.

یه روز دستور میده نوچه هاش دخترک بینوا رو از جلو آموزشگاه بدزدن بعد تو یه کارخونه متروکه بیرون شهر آتیش بزنن .

وای چه وحشتناک حالا کی نجاتش داد.؟

همون لحظه یه صدای تیز تو ایستگاه پرستارا پخش شد و همه به سرعت سمت اتاق دختره دویدن

دلشوره گرفتم و راه رفته رو برگشتم .از پشت پرده های کشیده شده چیزی پیدا نبود

یک دفعه در با ضرب خیلی بدی باز شد و دکتر رو کرد سمت سرباز و گفت

مریض با یه آمپول هوا به قتل رسیده هرچه سریع تر گزارش بدین