می نگارم ،گه گاهی بر تکه برگ سپید،خود ندانم چه می شود سیل رگبار رویای من
کابوس ،پارت#یازدهم
ساعت نزدیکای 6بود که رسیدم سوئیت احمد رضا بعداز چندبار زنگ زدن پی درپی در باز شد خودم رو داخل پرت کردم و فورا در محکم بستم .که همون لحظه صدای رضا بلند شد که گفت:
چخبرته عمو مگه سر آوردی؟ این چه وضعه درزدنه
شرمنده داداش دست خودم نبود ،از وقتی از خونه راه افتادم همش حس می کنم یکی دنبالمه.
تو مطمئنی کسی تعقیبت می کرد؟
—نمیدونم، گفتم که حس کردم فقط
—بیخیال خواهر حتما بخاطر فکروخیال زیادیه بیا تو بچه ها منتظرن .
با یه یاالله وارد سالن شدیم
رضا برخلاف پسرهایی که می شناختم همیشه تمیز و مرتب بود محال بود یه روز سرزده بیام خونه اش و ببینم بهم ریخته اس ،یه سوئیت 65متری جمع و جور که یک اتاق خواب انتهای سالن و یه سرویس حمام و دستشویی هم کنارش قرار داشت سالن ش مبله و یه فرش گرد فانتزی مدل چمنی سیاه سفیدوسط سالن بین مبل ها زیر میز پهن شده بود
انتهای سالن گوشه مبل چرم خاکستری نزدیک به پنجره سالن چشمم به دوتا جوون افتاد که سر شون رو کرده بودن تو لب تاب و داشتن باهم پچ پچ می کردن رضا از قصد گلویی صاف کرد که هردوشون سر بلند کردن و تا چشمشون به ما افتاد فورا بلند شدن و هم زمان باهم سلام کردن
رضا هم جلو رفت و دستش رو سمت یکی از پسرا که لباس سورمه ای تنش بود و موهاش رو مثل بهنام صفوی بالا شونه کرده بود دراز کرد گفت :
ایشون آقا جواد مغز متفکر گروه استاد هکر،
جهت دستش رو سمت بغل دستی جواد پسری با ته ریش های مردانه و چشمانی درشت و اندامی کشیده ورزشگاهی دستانش را زیر بغل زد
ایشون هم محمد طاها،کارش جا گذاری میکروفن
مطلبی دیگر از این انتشارات
آلزایمر
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنها پنجدقیقه:)!