"هر چه آید به سرم باز گویم گذرد وای از آن عمر که با میگذرد ، میگذرد ??
کایوت ( قسمت دوازدهم)
امروز روزیه که میریم خونمون و من بدجور ذوق دارم چون حسم میگه اتاقم قراره خیلی جذاب شده باشه ، زود آماده شدم و وسایلم رو جمع و جور کردم ، دم در منتظر بقیه بودم تا بیان زودتر بریم .
*: دیانا مادر بیا تو ، تو این گرما بیرون واینسا حالت بد میشه .
+: نترس بی بی این مدت که اینجا بودیم عادت کردم تازشم باد کولر یکم بهم میخوره .
بلآخره بابا و مامان و درسا هم اومدن تندی پریدم تو ماشین .
#: دیانا بابا چقدر هولی دختر
+: وای بابا آخه نمیدونی چقدر ذوق دارمممم ، عاشق خونه هاییم که سقفشون شیروونیه ?
بدین ترتیب در عرض یک. بعد رسیدیم به خونمون ، وقتی وارد خونه شدم فکم افتاد کف زمین .
خیلی خونه بزرگی نبود اما خیلی چیدمان و دکوراسیون قشنگی داشت و به آدم حس خوبی میداد .
+: بابا کدوم اتاق مال منه ؟
#: اونی که آویز درش بنفشه مال توعه و اونی که صورتیه مال درساس و اون یکی هم که سفیده مال ماست .
وای کاش تم اتاقم هم بنفش باشه چون من عاشق رنگ بنفشم ، در اتاق رو که باز کردم از خوشحالی دلم میخواست بپرم اتاقو بغل کنم ولی حیف تو بغلم جا نمیشد .
اتاقم دقیقا مثل فانتزی های توی ذهنم بود ، یه طرف اتاقم کمد و دراور بود که یه نرده داشت و بالاش تختم بود و میز تحریرم هم چسبیده به دراور بود و روبه روش یه پنجره داشت که ویوش رو به حیاط بود . کتابخونه هم کنار میز تحریر قرار داشت و یه قالیچه کوچولو هم کف اتاق انداخته بودند ، در طرف دیگه اتاقم به مبل کوچولو گذاشته بودن که کنارش یه چراغ بود و دیوارش هم طرح پروانه داشت .
کنجکاو شدم اتاق بقیه رو هم ببینم چطور شده ، اول از همه گفتم برم اتاق درسا رو ببینم چون اون خیلی پافشاری داشت رو اینکه همه تم اتاقش لیدی باگ باشه اما از اونجایی که مامان میدونست خیلی زود ازش خسته میشه اجازشو صادر نکرد و کلا که دوست بابا هم گفته بود جالب نمیشه و خونه رو کلا به خودش بسپاره .
در اتاق درسا رو که باز کردم دهنم کف کرد ، خیلی چیدمان قشنگی داشت و فقط کافی بود درسا بگه دوسش نداره تا بزنم تو دهنش .
اتاقش تم صورتی سفید بود و خیلی ساده اما در عین حال جالب چیده شده بود ، یه طرف اتاقش کمد و دراور بود که کنارش یه میز تحریر کوچولو داشت که بالاش چندتا شلف بود و در کنار میزش تختش بود .
دیدم درسا داره با نیش باز همه جا رو وارسی میکنه و تنها نتیجهای که میشه از نیش بازش گرفت اینه که اتاق مورد پسند خانوم واقع شده .
خب حالا اتاق مامان و بابا مونده ، خوش به حالشون اتاقشون مستر بود و حمام و سرویس بهداشتی جدا داشت .
خداراشکر تم اتاقشون مثل خونه قبلی قهوه ای و کرم نبود و سرمه ای سفید طوسی بود .
اتاقشون خیلی جذاب و خوشگل بود جوری که آدم نمیتونست ازش دل بکنه .
سرم رو برگردوندم و مامان رو دیدم که داره تند تند لباس ها و وسایلش رو جاگیر میکنه
*: دیانا چرا وایسادی عین مجسمه منو نگا میکنی ؟ لباس هاتو گذاشتی تو کمد که الان اینجا علاف (درست گفتم ¿) و بیکار وایسادی ؟
+: مامان بزار برسیم عرقمون خشک بشه بعد دستورات رو شروع کن .
*: خیلی وقته رسیدیم این یک ، دوما این چه طرز صحبت با منه ؟ مگه من دوستتم که اینجوری باهام صحبت میکنی ؟
+: وا مامان چیزی نگفتم که :/
*: ماشالا از زبون کم نیاری یه موقع ، همش فقط باید هی جواب منو بدی به جای اینکه بگی چشم مامان و یکم حرف منو گوش بدی که اینقدر حرص نخورم هی منو حرصم میدی آخرش من از دست تو و اون خواهرت دق میکنم میمیرم .
+: مامان یه نفس بگیر ،خدا نکنه بمیری زبونتو گاز بگیر
*: مرگ شتریه که در خونه همه میخوابه حالا فقط در خونه من زودتر میخوابه چون حرص میخورم همش +: وای مامان بسه چشم چشم رفتم وسایلمو بچینم اه
بعد از اینکه همه وسایل رو توی خونه جاگیر کردیم زنک زدیم و از بیرون ناهار سفارش دادیم ، بعد از ناهار هم بابا رفت با عمو یه سر به شرکت بزنه .
مامان هم رفت بخوابه و درسا هم رفت سی دی های که جدیدا خریده بود رو ببینه ، من هم کاری نداشتم جز نشستن پای گوشیم اما دلم میخواست برم بیرون .
یدفعه یاد دختر اون روزیه افتادم اسمش چی بود ؟
ک داشت انگار عین این اسم خارجیا هم بود .
وایی چی بوددددد ؟
کارنیا ؟ کاملیا؟
اهااااان یادم اومد کایلا بود .
گفت شهرک بغلی ماست بهتر نیست یکم باهاش دوست بشم ؟!
نه فکر خوبی نیست ، اصلا نمیشه اینقدر راحت اعتماد کنم بهش .
پس چیکار کنممممم ؟!
از زبان راوی :
دیانا بی حوصله در اتاقش راه میرفت و به آن فکر میکرد که چکار کنم تا حوصله اش بیش از این سر نرود در طرفی دیگر پیرزن در خانه پر خاطره اش نشسته بود و به آلبوم عکس هایش با شوهر مرحومش نگاه میکرد و با باز کردن آلبومی که همیشه آن را از بقیه مخفی کرده بود آرام اشک هایش روی گونه هایش جاری شدند و با انگشتانش صورت زیبای درون عکس ها را لمس میکرد .
آرام زیر لب پرسید تو کجایی ؟ دلم برات تنگ شده .
در آن سوی دیگر پسرک شیطانیمان بلاخره مورگان را ملاقات کرد ، با لبخندی که معمولاً شیطانی بود و نگاه سرد و مخوفش به فرد روبرویش که سعی داشت خودش را با جسارت نشان دهد نگاه میکرد اما ترس و اضطرابش به طور واضحی مشهود بود .
هر کسی جای او بود میترسید
×: سلام مورگان چرا یه همچین فردی باید درخواست ملاقات با دشمنش رو داشته باشه ؟
_: ازت میخوام کمکم کنی
×: اوو چرا از من کمک میخوای ؟ ازین کار چی گیر من میاد ؟
_: چون تو تنها کسی هستی که میتونی کمکم کنی و اینکه مطمئن باش کاری که میخوام برام انجام بدی بی ربط به شکار جدیدت نیست ?
×: ???? خوبه میدونی چطور راضیم کنی ، قبوله اما فقط به خاطر شکار جدیدم قبول کردم . حالا بگو چه کمکی میتونم بهت بکنم؟
+: میخوام کمکم کنی یه نفر رو از زندگیم دور کنی ، نمیخوام اون ( اشاره به فردی که خودشون دوتا میدونن ) معشوقشو بازم ببینه و منو تنها بزاره میفهمی که ؟
×: خوبه ? اگه قلب معشوقشو بدزدم مشکلی نداره که ؟
+: نه حتی اگه خواستی میتونی بکشیش فقط اثری از وجودش نزار .
دخترک پشت دیوار با شنیدن این حرف های بیرحمانه اشک هایش جاری گشت و با سرعت از آنجا دور شد .
بعد از مدتی حرف زدن مورگان بلند شد و پس از امضای قرارداد آنجا را ترک کرد ، بی خبر از آنکه امضای این قرارداد بعدا باعث پشیمانی اش خواهد شد.
پایان قسمت دوازدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
انتقام، شک، فراموشی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( قسمت نهم )
مطلبی دیگر از این انتشارات
خردهقصههای تصادفی با واژههای تصادفی