کایوت ( قسمت سوم )

چشمامو باز کردم و متوجه شدم از دیروز تا حالا لباس هام رو عوض نکردم ، به سمت کمد رفتم و یک دست لباس آزاد و راحت برداشتم .
داشتم لباس هامو عوض میکردم که چیزی روی زمین افتاد .
برداشتمش و فهمیدم همان حلقه است که دیروز در جنگل جلوی پایم افتاده بود .
حسم می‌گفت این حلقه بی ربط به آن گرگ نیست .
حلقه را به گردنم انداختم و اتفاقات دیروز را به دفترچه ام وارد کردم .
با زده شدن در اتاقم سرم را بلند کردم .
_: بله ؟!
+ : دیانا مادر بیا می‌خوایم بریم فرودگاه عموت اینا رسیدن .
_: باشه .
آه عموم و خانواده‌اش بازم قرار است در تابستان همراهمان باشند .
من مشکلی با عموم نداشتم ، مشکل من پسر عمو هایم بودند که باید جلوشون حجاب می‌گرفتم .
ناراحت و مغموم لباس هامو تعویض کردم و درحالیکه آن حلقه را لمس میکردم به سمت ماشین رفتم .
در فرودگاه منتظر نشسته بودیم .
مامان : ااا دیانا دیانا پاشو اومدن . سلام یادت نره ها ، با پسر عمو هاتم بداخلاقی نکن .
ناراضی در حالیکه که زیر لب ناسزا میگفتم با حرص سری به نشانه تایید تکون دادم .
بلاخره بهمون رسیدند و باز سلام و احوال پرسی و آبیاری کردن صورت ها شروع شد .
در حالیکه صورتم را با انزجار پاک میکردم چشم غره ای به پسر عموهایم که مزه می‌ریختند نثار کردم .
_ : میخواید تا صبح اینجا وایسید احوال پرسی کنید ؟ من خسته شدم بریم ویلا .
با این حرفم همگی به سمت ماشین ها حرکت کردند .
به محض رسیدن به ویلا با سرعت هر چه تمام تر به آشپزخانه رفتم و تمام خوراکی هایم را که خریده بودم توی کیسه ای پلاستیکی ریختم و به سمت اتاقم رفتم و آن ها را زیر تخت جاساز کردم .
می‌دانستم اگر آنها را قایم نکنم پسر عمو هایم دو سوته دخلشان را می آورند .
دستم را به سمت گردنم بردم تا از بودن حلقه مطمئن بشم ، خداراشکر سر جایش بود .
وقتی برای ناهار سر میز رفتم با دیدن موجود چندش نارنجی رنگی به نام میگو روی میز به این پی بردم که امروز از ناهار خبری نیست .
+ : دیانا مادر بیا این ماکارانی رو برای تو پختم که میگو دوست نداری .
با شنیدن این حرف بی بی چشمانم درخشیدند.
در حالیکه در دلم قربان صدقه بی بی میرفتم سر میز نشستم .
داشتم با لذت ماکارانی را می‌خوردم که با حرفی که پسر عمویم زد دست از خوردن برداشتم .
*: دیانا ماشالا سوگلی هستیا .
_: وقتی آدم حسودی نباشی و سرت تو کارت خودت باشه سوگلی هم هستی .
با این حرفم لال شد و مشغول غذایش شد.
#: وای داداش نمیدونی دیروز تو جنگل یه گرگ دیدیم
که خیلی بهمون نزدیک داره میشه داشتیم تند تند می‌رفتیم سمت ماشین که دیانا میخوره زمین ما هم نفهمیده بودیم .
با این حرف پدرم عمو حیران و کنجکاو از پدرم خواست ادامه ماجرا رو تعریف کنه .
#: اره خلاصه یکم که رفتیم دیدیم دیانا نیست برگشتیم دیدیم افتاده رو زمین و گرگه هم داره بهش نزدیک میشه . دریا که غش کرد و با کمک درسا بهش آب قند دادیم تا یکم سر پا شد .
+ : گرگه چیشد ؟ بلایی که سر دیانا نیورد ؟
#: نمی‌دونم والا خیلی عجیب بود اومد فقط صورت دیانا رو لیس زد و بعدشم رفت .
+ : وا مگه میشه ؟ خیلی عجیبه که حمله نکرده !
#: اره داداش برا منم خیلی عجیب بود .
= : حالا فعلا ناهارتون رو بخورید که از دهن افتاد .
با این حرف بی بی بحث خاتمه پیدا کرد .
عصر بود که تصمیم بر این شد که به جنگل برویم و شب را آنجا بمانیم .
+: میگم داداش شب خطرناک نیست ؟ مخصوصا با اتفاقی که برای دیانا افتاده .
#: نه با یه کمپ قراره بریم ، اونا هم دیگه میدونن جاهای بی خطر جنگل کجاست .
سر از پا نمی‌شناختم و بی صبرانه میخواستم هر چه زود تر به آنجا برویم ، تا حالا شب را در جنگل نگذرونده بودم و برایم یه تجربه مهیج بود .
کوله ام را جمع کردم و لباس های آراسته ای پوشیدم و حاضر و آماده توی ماشین نشستم و همراه با اتوبوس کمپ به سمت جنگل رفتیم .
پایان قسمت سوم