کایوت ( قسمت هشتم )

وقتی بیدار شدم حس میکردم یه وزنه ده تنی روی سرم گذاشتن و بازم دلم میخواست بخوابم اما دیگه خواب کافی بود .
تمام اطلاعاتی که داشتمو وارد دفترم کردم که بعدا اگر اتفاقی رو فراموش کردم مثل اتفاق توی جنگل بتونم از طریق دفترچم به یاد بیارمش .
با شنیدن اسمم برای شام ، لباس هامو عوض کردم وآروم از اتاق خارج شدم ، ما معمولا شام رو زود میخوریم .همگی سر میز بودند و خداراشکر شام جوجه داشتیم ، سلامی کردم و گوشه ای از میز رو انتخاب کردم و نشستم .
#: مادرجان چند روز دیگه دکترتون گفته باید چکاپ بشید و اگه مشکلی بود خدای نکرده برای عمل حاضر بشید .
×: من که چیزیم نیست ولی برای اینکه خیال شماها رو راحت کنم باشه میام ولی چیزیم نیست نترسید .
#: ایشالا که چیزی نیست ، بد به دلتون راه ندید .
بعد از اینکه شام رو خوردیم یکم حالم جا اومد ،
_: دیانا میای فوتبال ؟
+: حال فوتبال ندارم اما اگه میخوای پاسور بازی کنی میام .
_: اوکی بیا یه دست حکم بازی کنیم . داداش برو پاسورا رو بیار .
*: باش
+: بعدش بیا شلم و جرم هم بازی کنیم .
بعد از اینکه درسا هم به جمع سه نفرمون پیوست یه دست حکم بازی کردیم که چون من و درسا یار بودیم ازشون بردیم و حسابی به قیافه های دمغشون خندیدیم .
_: خیله خب حاالا بخندید گریتونم میبینم .
+: میبینیم?
بعد از اینکه شلم بازی کردیم علی برد و حسابی کیفش کوک بود .
=: بیاید جرم هم بازی کنیم ببرمتون راحتتون کنم .
بعد از یه ربع بازی من اول شدم ، درسا دوم شد و پسر عمو ها هم که بهشون بر خورده بود قهر چسانیده و پاشدن رفتن تو اتاق هاشون .
+: نچ نچ بی جنبه ها
=: دیانا بیخیال خودمون دوتا رو عشقه .
من همیشه درسا رو دوست داشتم چون خیلی پایه بود ولی از پسر عمو هام زیاد خوشم نمیومد از بس بی ادب و تیتیش مامانی بودن :/
چند روزی گذشت و توی این مدت من هر موقع تنها میشدم و شبا خوابم نمیبرد مدام به اتفاق های توی جنگل فکر میکردم .
از طرفی مدام توی نت دنبال مطالب درباره گرگینه ها بودم .
چیزایی که از اینهمه تحقیق و فکر کردن دستگیرم شد این بود که گرگینه ها وقتی ماه کامل بشه یه جورایی غیر قابل کنترل هستند ، و معمولا مثل گرگ ها یک بار عاشق میشن و اینکه اگه یه گرگینه گازت بگیره طی چهارده روز تا کامل شدن ماه درد می‌کشی و بعد توی ماه کامل یه گرگینه کامل میشی .
از طرفی درمورد فراموشی موقتم هم تحقیق کردم و هر چی گشتم و روی مطالب فکر کردم هیچ دلیلی براش پیدا نکردم و کم کم بیخیالش شدم .
امروز بی بی نوبت دکتر داشت و تقریبا یک ساعتی هست که رفتن بیمارستان برای چکاپ .
صدای زنگ گوشی مامانم بلند شد و از روی آهنگش فهمیدم باباس .
_: دیانا من دستم بنده گوشی رو جواب بده ببین بابات چیکار داره .
+: باشه
گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم .
+: الو بابا سلام خوبی ؟
#: سلام ممنون تو خوبی ؟ مامانت چرا گوشی رو جواب نمیده ؟
+: ممنون ، دستش بنده
#: دستش به چی بنده ؟
+: فک کنم داره ظرفای ناهار رو میشوره . کاری داشتی زنگ زدی ؟
#: اره راستی زنگ زدم بگم بیمارستان یکم شلوغه حالا دکتر معاینش کرد یه سری آزمایش های دیگه هم داده کارمون طول میکشه نگران ما نباشید .
+: باشه .
#: مامانت الان دستش آزاد شد یا نه ؟
+: نمی‌دونم یه لحظه گوشی ، مامااااان بیا بابا کارت داره .
#: دختر چته گوشم کر شد
+: ببخشید الان میاد ، گوشی
*: برو کمک زنموت ظرفا یکم مونده بشور و خشکشون یادت نره بکنی .
+: باشه
گوشی رو به مامانم دادم و رفتم کمک زنمو ، بعد از تموم شدن ظرفا رفتیم توی پذیرایی مامان انگار تو فکر بود ،
رفتم پیشش نشستم و دستمو پشت کمرش گذاشتم .
+: مامان ؟ چی شده تو فکری
*: هان ؟ نه چیزی نیس یکم خستم :) نگران بی بی هم هستم .
+: نگران نباش چیزی نیست ایشالا .
نزدیکای شب بود که بابا و بی بی برگشتن خونه .
+: سلام بابا خسته نباشید چیشد ؟ دکتر چی گفت ؟
#: سلام دخترم ممنون ، هیچی موقع شام درموردش صحبت میکنیم فعلا خستم و کلی عرق کردم می‌خوام دوش بگیرم .
+: باشه برید تا شما از حموم بیاید ما هم میزو میچینیم .
بوسه ای به گونش زدم و به سمت آشپزخونه رفتم ، مامان هم رفت بالا پیش بابا تا باهاش حرف بزنه ، درسا هم که داشت تا چند دقیقه پیش با پسر عمو ها والیبال بازی میکرد رفت بالا تا دوش بگیره .
=: دیانا یعنی چی شده ؟ چهره بابات و بی بی گرفته بود وقتی اومدن .
+: نمی‌دونم زنمو ولی منم دلشوره گرفتم .
آخرای شام بود که بابا شروع کردم به حرف زدن درباره امروز بیمارستان .
#: خب امروز که رفتیم بیمارستان و با آزمایش ها و معاینه دکتر به این نتیجه رسیدین که بی بی باید عمل کنه و خود این عمل مشکل و ریسکی مداره اما به خاطر سن بالای بی بی ممکنه که ...
با صحبت های بابا همه سکه و ناراحت بی بی رو نگاه میکردن .
#: و اینکه دکتر گفته تنهایی برای بی بی خوب نیست و به مراقبت نیاز داره و بنابر‌این من تصمیم گرفتم که من و دریا و بچه ها بیایم اینجا پیش بی بی زندگی کنیم .
×: داداش کار خوبی می‌کنی به نظرم ما هم بیایم اینجا یه خونه نزدیک اینجا بگیریم که شما هم تنها نباشید ، نظرت چیه خانوم ؟
=: خوبه به نظر منم هوای شمال خیلی خوبه و جای قشنگی هم هست ، فقط کسب و کارتون چی میشه ؟
#: زن داداش خداراشکر چیزی که زیاده کاره و من و داداش هم درآمد خوبی داریم و تصمیم گرفته بودیم باهم شریکی یه شرکت هم اینجا بزنیم ولی چون سخت بود مدام بیام اینجا و برگردیم بیخیالش شدیم ، اما الان فرصتش پیش اومد .
شکه داشتم بابا رو نگاه میکردم ، باورم نمیشد که بی بی ممکنه از عمل سالم بیرون نیاد و از طرفی خوشحال بودم که قرارع بیایم اینجا زندگی کنیم . زندگی اینجا رو دوست داشتم ، چون ویلای بی بی توی یه شهرکی بود که خیلی خوشگل و بزرگ بود و از همه مهم تر به ساحل هم نزدیک بود .
#: یه ماه دیگه نوبت عمل براشون گذاشتن ، تو این مدت ما باید همه کارا رو راست و ریست کنیم و ما هم اینجا اسباب کشی کنیم .
×: اره منم از فردا میرم ببینم تو همین شهرک ویلای خوب گیر میارم یا نه .
بعد از اینکه ظرف های شام رو جمع کردیم و همه جا رو مرتب و تمیز کردیم همگی رفتیم بخوابیم ، جز عمو و بابا که هنوز داشتند با هم برنامه می‌ریختند برای کارایی که قراره انجام بدند .
پایان قسمت هشتم