کایوت ( قسمت چهارم )

با صدای پدرم که گفت رسیدیم سرم را به سمت پنجره چرخوندم و با دقت اطراف رو زیر نظر گرفتم .
تقریبا ده تا چادر بود که فک کنم ده نفر توی هر کدوم جا بشند ، بدو بدو رفتم و یکی از گوشه ترین چادر ها رو انتخاب کردم .
بقیه که میدونستند اگه این چادر رو انتخاب نکنند من این سفرو بهشون زهر میکنم وسایلشون رو برداشتند و به داخل چادر رفتند .
بعد از گذاشتن وسایل مرد ها بیرون رفتند تا ما خانوما لباس هامون رو عوض کنیم ، سریع یک شومیز بلند کالباسی و کلاه کپی از کوله ام در آوردم و به یک ثانیه نرسیده حاضر و آماده از چادر برای گشت و گذار توی جنگل بیرون زدم .
گوشیم رو دستم گرفته بودم و از زمین و زمان عکس می‌گرفتم ؛ این قسمت جنگل خیلی قشنگ و رویایی بود و منو به وجد آورده بود .
+: دیانا مگه تا حالا جنگل ندیدی که اینجوری داری کولی بازی در میاری ؟
*: ?? حتما ندیده که عین ندید بدید ها رفتار می‌کنه .
پوفففف باز هم این پسر عمو ها بیکار شدن و اومدن سر وقتم .
_: وای می‌دونید چیه ؟ راسیاتش چون من عین شما تو جنگل زندگی نمیکنم وقتی جنگل میبینم ذوق میکنم .
+: ما کی تو جنگل زندگی ...
با ضربه ای که تو سرش خورد با غیض نگاهی به داداشش انداخت .
+: چته چرا میزنی ؟
*: اسکل برقی منظورش اینه ما حیوونیم .
_: براوووو آفرین اونم از نوع وحشیش .
با این حرفم هر دو با نگاهی آتشین و حرصی نگاهم کردند .
_ : خب پسر عمو های عزیز من دیگه برم شما ها هم جای نگاه کردن به من برید تو جنگل پرسه بزنید بای بای .
آخیش اگه اینا رو بهشون نمیگفتم تو گلوم گیر میکردن خفه میشدم .
هندزفری رو تو گوشم گذاشتم و همینجور که آروم و ریز قر میدادم چشم گردوندم تا شاید سوژه ای برای عکس پیدا کنم ، همینجور داشتم میرفتم که تصمیم گرفتم برگردم ولی وقتی راهمو کج کردم فهمیدم اصلا نمی‌دونم کجام ،
یدفعه ترس وجودمو فرا گرفت و عرق سردی روی پیشونیم نشست .
دیانا اصلا نترس نفس عمیق بکش همین راه رو مستقیم برو ایشالا که راه درست همینه .
در حالیکه به خودم دلداری میدادم حرکت کردم ، مدام صدای شکستن شاخه میشندیم ولی به خودم میگفتم چیزی نیست خرگوشه . بعد اینکه تقریبا نیم ساعتی راه رفتم فهمیدم راه اشتباهی رو اومدم و گم شدم .
دیانای نفهم خر چرا اینقدر حواس پرتی آخه ؟
چرا نگاه نمیکنی داری کدوم گوری میری و از کدوم طرف داری میری ؟
آی احمق حالا اگه نفهمند نیستی و پیدات نکنند میخوای چه غلطی بکنی ؟
همینجور که میزدم تو سرم و به خودم ناسزا میگفتم صدای پایی اومد با ترس سرم رو بلند کردم و دورم رو نگاه کردم .
در حالیکه از ترس میلرزیدم پشت درختی پناه گرفتم ، با دیدن دو تا مرد خوشحال اومدم به سمتشون برم که یا شنیدن حرفاشون مات و شوکه سر جایم موندم .
_: هی یاور مطمئنی گرگ نبود ؟
*: اره بابا خیلی بزرگ تر از گرگ بود ولی تا منو دید یدفعه اندازه گرگ شد و گذاشت دنبالم شانسم گفت تونستم قصر در برم .
_: آخه همچین چیزی مگه داریم ؟ حتما مواد جدیدا بهت حسابی ساخته توهم زدی .، اخه اصلا اینجا گرگ هم خیلی نیست چه برسه به چیزی که تو میگی !
*: باور کن اون یه گرگینه بود من مطمئنم .
چی می‌گفتند این دوتا ؟!
گرگینه اصلا وجود خارجی نمیتونه داشته باشه ، اینا همش زاده تخیل ما انسانهاست .
از پشت درخت بیرون اومدم و به سمتشون حرکت کردم ، دست و پاهام از ترس میلرزیدند .
+: ب .. ببخشید آقا ؟
با شنیدن صدایم هر دو سرشان را به طرفم برگردوندند و با نگاهی آزار دهنده بهم خیره شدند .
*: بله ؟
+: ببخشید من گم شدم شما میدونید از کدوم طرف باید برم ؟
_: پیس یاور دیوونه چرا این دختره رو با خودمون نبریم ؟
*: واسه چی ببریمش آخه ؟
_: دیوونه مثلا اگه الان یه حیوونی چیزی بهمون حمله کرد اینو طعمه میکنیم ، اگه هم سالم رسیدیم خونه میتونیم ازش پول در بیاریم و باهاش کلی مواد بخریم .
داشتم به اون دو نفر که پچ پچ می‌کردند نگاه میکردم ، طرز نگاهاشون خیلی ترسناک بود و باعث شد قدمی به عقب بردارم .
آروم آروم داشتم میرفتم عقب که متوجهم شدند و به طرفم اومدند ، شروع کردم به فرار کردن از دستشون سرعت اونا خیلی بیشتر من بود ولی به خاطر اینکه مدام جا خالی میدادم یا دور درخت ها میپیچیدم نتونسته بودند هنوز منو گیر بندازند .
پاهام درد گرفته بود و نفس کم اورده بودم اما نمیتونستم حتی یک دقیقه هم استراحتی به خودم بدم ؛ تو بد مخمصه ای افتاده بودم و خودم را لعنت میکردم که چرا از آنها راه برگشت را پرسیدم .
پایان قسمت چهارم