رمان آنلاین کایوت ( هر گونه کپی برداری بدون اجازه بنده ممنوع )
کایوت (پارت ششم )
آشفته و سردرگم نشسته بودم و منتظر بیدار شدن بقیه بودم ، خودم بعد از اینکه از خواب پریدم دیگه نتونستم بخوابم و همش فکرم درگیر بود .
چرا حس میکنم قسمتی از خاطراتم را گم کردم و به صورت خواب دیدمشون ؟
تصمیم گرفتم برم کمی بیرون چادر و هوایی تازه کنم ، آسمون خیلی پیدا نبود اما معلوم بود که باید ساعت تقریبا حول و حوش شیش صبح باشه .
به صفحه گوشیم نگاه کردم ساعت شیش و ربع بود ، جالب بود که کسی از چادر های دیگه بیدار نشده بود و فقط و فقط من بیدار بودم . من آدم سحر خیزی نیستم ولی بعد خوابی که دیشب دیدم هر چی سعی می کردم بخوابم باز همون کابوس رو میدیدم پس تصمیم گرفتم دیگه نخوابم و تقریبا از دو نصفه شب تا الان بیدار موندم و دارم به اون خواب فکر میکنم .
آسمان کم کم داشت ابری میشد و مدام باد میوزید ، احساس لرز کردم . فک کنم قرار بود بارون بیاد ، ملحفه ای رو برداشتم و به دور خودم پیچیدم ، هندزفری هامو توی گوشم گذاشتم و در حالی که آهنگ ملایمی گوش میدادم ، چشمامو بستم وشروع کردم به قدم زدن در فاصله کمی از چادر ها .
آرام زیر لب در حال زمزمه متن آهنگ بودم که حس کردم بوی نم خاک میاد ، چشمامو باز کردم و دیدم داره بارون میاد ولی به خاطر اینکه درخت ها خیلی تنومند بودند من زیاد خیس نمیشدم .
نگاهمو چرخوندم تا ببینم کسی بیدار شده یا نه ، حوصلم سر رفته بود و آهنگ گوش دادن توی یک مکان محدود سرگرمم نمیکرد ، از طرفی نمیتوانستم از چادر ها دور بشم چون هوا خیلی روشن نشده بود .
از شانس خوب یا بدم هیچ کس بیدار نشده بود و خودم بودم و خودم ، سرم را گرداندم تا جایی برای نشستن پیدا کنم که ناخودآگاه چشمم به چیزی براق وسط درخت ها افتاد .
اون ها مثل چشمای گربه بودند و صد البته خیلی ترسناک تر از چشمای گربه ، ولی جای عجیبش اینجاست که با اینکه ترسناک بودند اما آرامش بخش هم بودن!
اون حیوون یا هر چی که بود مستقیماً بهم خیره شده بود و من نمیدونستم باید چیکار کنم ، باید همینجوری ثابت میموندم تا اون حیوون بیخیال بشه و بره یا باید آرام و با احتیاط برم توی چادرمون و تا وقتی همه بیدار بشن صبر کنم ؟
قدمی برداشتم با جا به جا شدن مکان چشم ها فهمیدم اون جانور به قدمم واکنش نشون داده و کمی به سمتم حرکت کرده ، چون ازم دور بود نمیتونستم بفهمم چه حیوونیه و این ترسناک بود .
نفس عمیقی کشیدم و آرام به کنده درختی که فاصله چندانی باهام نداشت نزدیک شدم و روش نشستم ، با چشمام دنبال اون چشم ها گشتم ولی هر چی نگاه کردم پیداشون نکردم.
ترسی تو دلم نشست و نگران داشتم فکر میکردم که اون حیوون الان کجاست و ممکنه یدفعه بهم حمله کنه ؟
با شنیدن صدای نفس هایی کنارم آرام و رنگ پریده سرم را برگردوندم و با حجم عظیمی خز سفید مواجه شدم . قلبم توی دهنم میزد و دستام یخ کرده بود ، آب دهنم رو قورت دادم و برای اینکه بتونم ببینم اون حجم از خز چیه به جلو خم شدم و سرم را برگردانم .
آب دهنم خشک شده بود و مردمک چشمام از ترس گشاد شده بود ، چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم .
اون ..... اون ... اون شکل گرگ بود اما .. اما جثه اش خیلی بزرگ تر از یه گرگ بود ، داشت نگاهم میکرد و عجیب چشم هاش برام آشنا بود !
سرش را جلو آورد و باعث شد از ترس خودم را عقب بکشم ، به چشم هام نگاهی انداخت حس میکردم چشماش ناراحتن .
? یادم اومد این چشم ها رو کجا دیدم !
چشماش دقیقا شبیه اون گرگ افسونگر توی جنگل بود ، نکنه ... نکنه این همون گرگه ؟
اما اون جثه اش کوچیک تر از این بود ولی حسی بهم میگفت این همون گرگه ، ولی چطور اینقدر بزرگ تر شده ؟ مگر گرگی هم به این اندازه داریم ؟
ناگهان چثه آن گرگ بزرگ تغییر کرد و اندازه یک گرگ معمولی شد !
شکه و ترسیده داشتم به اون گرگ که حالا دقیقا مثل همون گرگ افسونگر بود نگاه میکردم و نمیتونستم اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاد رو هضم کنم ،
ناگهان حرف های یاور و دوستش در ذهنم زنگ خورد .
_: هی یاور مطمئنی گرگ نبود ؟
*: اره بابا خیلی بزرگ تر از گرگ بود ولی تا منو دید یدفعه اندازه گرگ شد و گذاشت دنبالم شانسم گفت تونستم قسر در برم .
آره یاور هم همچین چیزی دیده بود و عقیده داشت که اون موجود گرگینه بوده ! پس ... پس اون درست دیده بود و عقلشو از دست نداده بود ؟
نگاهم رو به گرگ انداختم ، بی آزار به نظر میرسید با توجه به اینکه دفعه قبل بهم آسیبی نرسونده بود حسم میگفت این بار هم بهم کاری نداره !
آرام سرش را کمی جلو آورد و نگاهی بهم انداخت ، انگار میخواست مطمئن بشه مثل دفعه قبل خودمو عقب نمیکشم .
وقتی مطمئن شد که همچین قصدی ندارم شروع کرد به بوییدنم ، بعد کمی وقت سرش را عقب کشید و صورتم را لیس زد ، نمیدونستم چیکار باید بکنم اون یه گرگ یا شایدم گرگینه بود و چیزی که برام عجیبه اینه که بهم حمله نمیکنه و آسیبی بهم نمیرسونه .
آرام دستم را بلند کردم تا نوازشش کنم ، نگاهی به دستم و بعد به چشمام انداخت و وقتی تردید را توی چشمام دید سرش را به دستم نزدیک کرد و مثل یه گربه ملوس سرشو به دستم مالید و بعد دستبندم رو با دندون هاش از دستم خارج کرد و مثل یه گربه شروع کرد بازی کردن باهاش .
از تشبیهش به گربه توی سرم خندم گرفت و آرام شروع کردم به خندیدن ، با خیس شدن صورتم نگاهم رو به گرگ دادم ، میتونستم ببینم که چشماش میخندید و شاد بود !
وجدان : دیانا از کی تا حالا میتونی چشم خوانی کنی ؟
+: وجدان یه بار شد وسط تفکراتم مزاحم نشی و تیکه نپرونی ؟
=: اره شده این چند وقت زیاد پیدا نبودم گفتم بیام یادت بیارم که من هنوز هستم که یه موقع فراموشم نکنی .
+: نترس فراموشت نکرده بودم . حالا برو فعلا بزار ببینم با این گرگ ناز و در عین حال عجیب باید چه کنم .
وقتی که بلاخره وجدان ولم کرد تصمیم گرفتم با گرگ حرف بزنم تا بفهمم متوجه حرفام میشه یا نه ، اما با جای خالی اون مواجه شدم !
یعنی توهم زده بودم؟
سریع نگاهم رو به دستم انداختم و با دیدن جای خالی دستبندم فهمیدم توهم نزدم و اون واقعی بوده ، آرام بلند شدم و به سمت چادر ها حرکت کردم .
هوا خیلی روشن شده بود و همه داشتن یکی پس از دیگری بیدار میشدند !
فک کنم گرگ برای همین رفت ، اما مگه الان ساعت چنده ؟
نگاهی به گوشیم انداختم ، ساعت ۸ بود !
یعنی اینهمه وقت من داشتم با اون گرگ سر کله میزدم ؟ چقدر زمان زود گذشت ، با یاد کار هاش که مثل گربه ها بود لبخندی روی لبم نشست اما فکرم درگیر اون تغییر اندازه اش بود که خیلی نامعقول و عجیب بود .
بعد از اینکه همه بیدار شدند در حین صبحانه خوردن ، گوشی پدرم شروع کرد به زنگ خوردن .
#: دیانا جواب بده ببین کیه .
بدون دیدن شماره تماس رو وصل کردم .
+: الو سلام بفرمایید شما ؟
_:.....
+: چی بیمارستان ؟ کی ؟ برای چی ؟
پایان قسمت ششم
مطلبی دیگر از این انتشارات
من راپانزل نیستم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان نقاب پارت دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرگذشت عجیب سرگئی پانومارنکو، مردی که در زمان سفر کرد!