کتابخانه (قسمت ششم پنجاه تومنی)
ترم های دانشگاه یکی یکی میگذشتن و کامبیز قصه ما هم تا ترم سه و چهار همچنان عاشقانه درس میخوند. البته قصد ندارم ترم های یک و دو و سه و ... رو عبور کنم. بعدتر و به فراخور داستان برمیگردم و بعضی ماجراها رو براتون بازگو می کنم.
این کامبیزخان قصه ما اونقدر عاشق درس و یادگیری و مطالعه بود، که جای اکثر کتابهای مهم کتابخانه دانشکده رو از حفظ بود. اون زمان هنوز سیستم کتابخانه ها مکانیزه نشده بود. یعنی از این کشو چوبی ها بود که باید توشون کتابها رو جستجو میکردی. دو سه تا کمد بود، یکیشون به ترتیب حروف الفبای عنوان کتابها بود، یکیشون به ترتیب حروف الفبای نویسنده و فکر کنم یکی دیگه هم بر اساس موضوع جداسازی شده بود. برای پیدا کردن یه کتاب باید چند دقیقه ای و بلکه بیشتر سر این کشوها دنبال اسم کتاب میگشتین و کوچکترین خطای نوشتاری در کارت کتاب ها میتونست شما رو زمان زیادی معطل کنه. برای همین هم بعضی از بچه های دانشکده که حوصله گشتن تو این کشوها ور نداشتن، از کامبیز می خواستن ببرتشون تو کتابخونه و کتاب بدرد بخور اون حوزه ور بهشون نشون بده. اینم بگم که توی این دانشکده رفتن به مخزن کتابخونه اون دوره آزاد بود. یعنی اینجور نبود که به کتابدار بگید بره از مخزن کتاب بیاره.
کامبیز در سالن مطالعه هم یک میز داشت. آره، یه میز. شوخی نمی کنم. البته نه اینکه یه میز بهش داده باشن، که این امکان نداشت. بلکه از بس اونجا بود و مطالعه می کرد، تقریبا جای ثابتی داشت. همیشه بساطش اونجا پهن بود. ساعت هایی که کلاس نداشت اونجا می نشست و مطالعه می کرد. البته در کنارش خب گپ و گفت با بچه های دیگه هم بود. ولی در کل اگر کسی دنبال کامبیز میگشت، به احتمال قوی میتونست اونجا پیداش کنه. جالب بود که اگر کسی هم مثلا میخواست کتابی یا امانتی رو به کامبیز بده، کامبیز اگر تو راهرو یا جای دیگه ای بود، می گفت لطفا بذارید رو میزم تو کتابخونه!
ولی این روند زیاد ادامه نداشت و کامبیز کم کم از درس فاصله گرفت. شاید اولین جرقه هاش هم در همین روند مکانیزه کردن کتابخونه شکل گرفت. چجوری؟ ... میگم...
کتابخونه ها میخواستن اطلاعات رو بریزن تو کامپیوتر و نیاز بود بچه های علاقمند، که بخاطر علاقه خودشون به کتابخونه دچار کمترین خطا میشن، در این پروژه همکاری کنن. مسئول کتابخونه با شناختی که از کامبیز داشت، این پیشنهاد رو بهش داد که کامبیز یه تیمی رو جمع و جور کنه و تو یه بازه حدود یکماهه، اینکار انجام بشه. جزئیات این کار بماند، ولی در مدت اجرا همه از مدیریت کامبیز تعریف می کردن و کار خوب جلو رفت، به نحوی که چند روزی هم زودتر پروژه به اتمام رسید و مسئول کتابخونه ضمن اعلام موضوع به رئیس دانشکده، کامبیز رو مورد تشویق قرار دادن. اینجا بود اولین جرقه های توانمندی های مدیریتی کامبیز نمایان شد.
و همانا این شروع فاصله گرفتن کامبیز از درس و مشق و افتادن تو مسیر کار و فعالیت شد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت (پارت ششم )
مطلبی دیگر از این انتشارات
رادیو اکتیو قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
صدای...