گرگ و بیشه
خودم را روی زمین ولو کردم ،وداخل علف های بلند دشت قایم شدم .از نژاد مان متنفراست شاید از روی حسادت هست یا علت دیگری دارد ؛ولی البته که به من حسادت نمی کند خودش از خانواده بزرگ و اصیلی هست،و همه جا نفوذ دارد .
هاه در کل خدا حسابی در خلقتش پارتی بازی کرده.
یا شاید فکر میکند من برای قلمروش تهدیدی هستم.
سرم را کمی بالا می آورم ودیدی به اطراف میزنم لحظه ای محوش میشوم که با چه سرعتی درحال دنبال کردن بوفالو است .
برگ نازک علف دماغم را قلقلک می دهد با نوک پنجه ام ان را میخارانم.
از جایم بلند میشوم وراه جنگل را در پیش میگیرم هر از چند گاهی به عقب نگاهی می اندازم چیزی نمیبینم حتما تا به حال شکارش کرده .تک و توک درختان را رد میکنم و کم کم تراکم درختان زیاد تر می شود .و این یعنی از قلمرو پادشاهی اش بیرون آمده ام ،اسمش سلطان جنگل است اما در بیشه زندگی میکند .پوزه ام را چپ و راست میکنم و چند باری زیر لب میگویم سلطان سلطان
وارد جنگل که شدم ، روز یک باره کدرشد درختان بلند با شاخه های به هم پیوسته اش اجازه نمی دهند نور خورشید به زمین برسد وفقط از لای درز های کوچک شاخ و برگ ها کمی خودش را عبور داده . بطرف برکه بزرگ بیرون جنگل میروم .برکه را دور میزنم و از قسمت باتلاقی اش عبور میکنم ،کنار برکه می ایستم سرم را خم میکنم و زبانم را بیرون می آورم و سعی میکم با گوشه چشمانم نگاهی بهش بی اندازم زخمش بالاخره خوب شده بود و حالا میتوانستم با خیال راحت بدون احساس درد و سوزش آب بخورم داخل آب میبرمش و آب را به داخل دهانم میکشانم.
هفته پیش که در حال آب خوردن بودم بوته های زیر درخت شاه بلوط که تنه اش پنج تای بلندی من بود و ارتفاعش تا آسمان تکانی خورد .توجهم به همان سمت جلب شد گرسنه بودم و میدانستم که میز غذایم زیر درخت پهن شده .بوته ها دیگر تکان نمیخورد میدانستم چه حسی دارد همان حسی که من موقع دیدن سلطان جنگل داشتم الان در دلش آرزو میکرد کاش اوهم مثل من گرگ درنده ای می بود تا من نمی توانستم شکارش کنم .به همان سمت دویدم از لای بوته ها بیرون آمد و شروع به دویدن کرد اسم این لحظه ،لحظه ی تعقیب شکار بود نیم ساعتی بود که از لای درختان جنگل می دوید و من دنبالش بودم دیگر به بیشه نزدیک می شدیم که من امیدوار بودم تا رسیدنش به آنجا شکارش کنم.خیز بلندی برداشتم که فقط توانستم پنجه ای به پهلویش بکشم حالا درد در رگ و پی اش میپیچید و کندش میکرد اما گاهی هم برعکس می شد ؛درد هشدارش میداد که اگر تند ندود و گیر من بی افتد بد تر از این سرش می آید روشنی بیشه دیده میشد تا اینکه پا داخلش گذاشتیم .
صدای غرشی بند دلم را پاره کرد ،
اما نایستادم وبه دویدن ادامه دادم .
با یک پرش بلند پایش را گاز گرفتم ایستاد و جفتک پراند و شاخش را در پهلویم فرو کرد پایش را ول کردم رو به رویم ایستاد و سرش را به زمین خم کرده بود این طوری شاخ هایش رو به رویم قرار گرفت.
وبعد یک غرش دیگر .
لعنتی خودش معلوم نبود کدام گوری است که صدای غرشش تا اینجا میرسد .
چرخیدم و گازی به گردنش زدم گردنش را تکان داد و من را به زمین پرت کرد و پابه فرار گذاشت ،بلند شدم .
چندین متر آن طرف تر ایستاده بود صدای غرشش پرده گوشم را لرزاند .
گوزن کند می دوید و دور می شد .
خوب اینجا خونه اون بود اما اون هم شکار من محلش ندادم و به سمت گوزن دویدم این بار کار را یکسره میکردم اگر دلشوره صدای پایی که پشت سرم می آمد نبود .
کنار گوزن رسیدم پریدم و این بار اساسی گردنش را گاز گرفتم
خون از لای دندان هایم روان شده بود ،زمینش زدم .
چند متری دورتر از من ایستاده بود و گوزن هم فس و فس آخرش را میزد .
گردن گوزن را ول کردم ،چند قدم به سمتم آمد ،میتوانستم از چشمانش؛ اون رو بزار اینجا و گورتو گم کن را بخوانم .
سرو گردنم را جلو کشیدم و دندان های خونی ام را روی هم فشار دادم ،دوسه قدم دیگر به سمتم آمد .
زوزه ای کشیدم ، اما همین طور می آمد و دست بردار نبود .سرو گردنم را عقب کشیدم و یکی دو قدم از گوزن فاصله گرفتم .
اما به یاد توله های دو ماه ام افتادم و نای شکار دوباره را هم نداشتم دهانم را تا می توانستم باز کردم و گردن گوزن را گاز گرفتم زبانم لای دندانم ماند و درد گرفت ولی با تمام قوا دویدم اوهم دنبالم می آمد من سنگین و کند او سبک و آسوده .کمی جلوتر دسته ای کفتار دور طعمه ای جمع شده بودند، طعمه احتمالا شکار شیر بود که نتوانسته بود از شکارش در مقابل این مفت خور ها محافظت کند. به جنگل رسیدم می دانستم دویدن میان درختان جنگل برایش سخت است دیگر حضورش را پشت سرم حس نمیکردم.
حالا شکارم مال خودم و توله هایم بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قدم زدن با دوست قسمت 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
دسامبر همه میمیرند: نبرد خونین جبهه شمال | فصل سوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
آن مرد با موج آمد...