«گمشده»

برای چندمین بار برگه ی خط زده را مچاله و به گوشه ای پرت  می کند. با کلافگی آهی می کشد و خودکارش را تکان میدهد ،دستش را لابه لای موهای موج دار رها شده اش فرو می برد و با خود فکر می کند . دیگر حتی دلش به نوشتن رضایت نمیدهد . در آیینه روبه رویش به چهره سردرگمش نگاه می کند اما به جای خود،  او را می بیند. دخترک مدتهاست به دنبال چیزی می گردد ،انگار قسمتی از خودش را گم کرده است . قسمتی که از او جدا شده و یا آن را بریده و به زور از او گرفته باشند . حالا احساس می کند عضو مهمی از وجودش به تاراج رفته ،شاید قلبش را برای همیشه از دست داده است .