"یه دختر بلد نیست خط چشم بکشه، من چرا زندم"
ین
ادامه پست قبلی...
هممون تلوتلو خوردیم و رفتیم عقب.
هنری(+) با دهانی که از تعجب باز مونده بود گفت: این غیرممکنه.
ماتیلدا(#) گفت: یعنی داری میگی تو اودین هستی؟ فرمانروای آزگارد؟
اودین(%): بله درست میگی. لطفا هیجان خودتون رو کنترل کنید و بشینید.
گفتم(_):اون کلاغ ها چطور انقدر به تو نزدیک هستن؟
% بشینید تا داستانشو براتون تعریف کنم.
با دست اشاره به زیر پامون کرد. هنری به من نگاه کرد. هم میشد ترس رو توی چشماش دید هم حیرت رو... ماتیلدا نشست و ما هم به پیروی از او، نشستیم.
% این کلاغ ها داستان طولانی دارن... همونطور که میدونید من خدای نورس هستم که لقب های دیگه مثل خدای جنگ، نبرد، پیروزی و مرگ، خدای جادو، شعر، نبوت و حکمت و خیلی چیزای دیگه. مثل بقیه ی خدایان من هم همیشه توی آزگارد نمیمونم. من به همه جا سفر میکنم. از زمین که میدگارد باشه گرفته تا نیفل هایم و هل هایم.
کمی مکث کرد. یه لیوان نوشیدنی گرم خورد. وقتی داشت نوشیدنی رو میخورد، اتفاقی گردنبدش رو دیدیم که از سنگ های نسبتا کوچک و معمولی درست شده بود. ادامه داد:
% من اکثرا با اسب مورد علاقم اسلیپنیر(اسبی 8 پا که به قدری سریع است که میتواند پرواز کند) سفر میکنم. یک روز که واقعا از سرگردانی خسته شده بودم، فکر خوبی به ذهنم رسید. با خودم گفتم: «اگر میتونستم همه چیزی رو که میگذرد ببینم، پس میتونستم در خانه بمانم». و مدتی به این موضوع فکر کردم. چیزی که من نیاز داشتم حکمت واقعی بود. اگر من حکمت واقعی رو داشتم، میتوانست در خانه بماند و همه چیز رو همزمان ببینم، و حتی شما نمیتونید این کار رو در اینترنت انجام دهید.
اما برای به دست آوردن خرد واقعی، من میدونستم که باید از چاهی که توسط میمیر، عاقلترین مرد میدگارد محافظت میشود، نوشیدنی بنوشم.
صبح روز بعد، آزگارد رو ترک کردم. کوله پشتی مورد علاقم رو برداشتم و به سمت چاه میمیر حرکت کردم. سفر خطرناکی بود چون مجبور بودم از کوه های سنگی با کولاک برف و بادهای سرد یخی بالا بروم. چاه نزدیک محل زندگی غولها در یوتونهایم بود و زیر درخت خاکستر بزرگی قرار داشت. میمیر اصلا مهمان نواز نبود. با خودم گفتم: "او بیهوده به من نوشیدنی نمی دهد." "قیمت بسیار بالا خواهد بود". چقدر حق داشتم...
در راه به غول سوار بر پشت گوزن شمالی برخورد کردم. من خودم رو به ارتفاع غول رسانده بودم و با او وارد گفتگو شدم. او گفت: "چیزی وجود داره که خیلی دوست دارم از شما یاد بگیرم."
و غول با خوشحالی پاسخ داد: «هو هو. قبل از اینکه بتوانی از من یاد بگیری، باید به سه معما پاسخ بدی و اگر به هر یک از آنها پاسخ اشتباه بدی، سر خودت رو از دست میدی. اما اگر درست به آنها پاسخ بدی، می توانی سه سوال با همان شرایط از من بپرسی. آیا با قوانین من موافقی؟»
این بازی ای نبود که دوست داشتم ولی چون توی مأموریت بودم مجبور شدم قبول کنم.
غول گفت: «خب، اینها سؤالات هستند. نام رودخانه ای که آسگارد رو از یوتونهایم جدا می کند چیست؟ نام اسب هایی که روز و شب در آسمان می چرخند چیست؟ و نام دشتی که آخرین نبرد در آن خواهد بود چیست؟»
همون لحظه بود که نفس راحتی کشیدم چون جواب اون هارو میدونستم. جواب دادم:«ایفلینگ رودخانه سرد و مرگباری است که هر موجود زنده ای داخلش بیفتد، درجا یخ میزند.Skinfaxe و Hrimfaxe اسبهایی هستن که روز و شب رو تو آسمان میچرخند و میدان آخرین نبرد ویگارد است. این همان جایی است که من و تو قراره در آخرین روز با هم بجنگیم.
غول ناامید شد، زیرا دوست داشت سر مردم را از سرشان برداره و برای شام بجوشاند. "اکنون نوبت شماست".
پرسیدم: آخرین کلمه ای که اودین در گوش بالدور، پسرش زمزمه می کند، چه خواهد بود؟
غول گفت: این سوال منصفانه ای نیست. چگونه می تونستم این رو بدانم؟
گفتم: خب آیا نگران این بودی که با من انصاف داشته باشی؟ نه، تو نخواستی... اما من سرت رو نمیخواهم، فقط به من بگو چه چیزی باید به میمیر بدهم تا از چاه حکمت بنوشم؟
غول گفت: او چشم راستت را خواهد خواست.
لرزیدم. این چیز زیادی برای درخواست بود. "راه دیگری وجود ندارد.؟..."
«راه دیگری وجود ندارد. بسیاری از آنها حکمت آب رو خواسته اند، اما هنوز هیچ یک از آنها موافقت نکردند که بهای اون رو بپردازند.»
خوشحال بودم که غول خردمند اما خشن رو ترک کردم؛ به راه خود ادامه دادم. افسرده کننده بود، به خصوص وقتی که به چشمی فکر می کردم که باید برای همیشه از دست میدادم. و درد وحشتناکی که باید تحمل میکردم. چون وقتی که خدایان در میدگارد، سرزمین مردان باشند، باید چیزی رو که مردان احساس میکنند، احساس کنند و آنچه را که مردان و زنان میکشند، تحمل میکردند. اما این رو میدونستم که برای به دست آوردن خردی که برای نجات جهان به آن نیاز دارم، باید چشمم رو از دست بدم.
به راه خودم ادامه دادم و پس مدتها... بلاخره رسیدم. درخت خاکستر عظیمی رو که در مرز یوتونهایم(سرزمین غولها) قرار داشت، ببینم. در واقع درختی شگفتانگیز و زیبا و بسیار بلند و ریشهدار بود، همونطور که بقیه ی درختان زبان گنجشک معمولاً هستن. ریشه های عمیق اون، خرد را از چهار گوشه زمین می کشید. رفتم و نزدیک درخت میمیر، کنار چاهش ایستادم.
"اودین، منتظرت بودم." صدای میمیر بود چون اون از چاه نوشیدنی خورده بود و قبل از اینکه به او بگن، همه چیز رو می دونست. "آیا تشنه ای؟"
گفتم: «بله. من عطش زیادی برای خرد دارم، و بله، میمیر، من باید از چاه شما بنوشم.»
میمیر خندید. "بسیاری تشنه آبهای من هستند، اما نمی توانند از آن بنوشند. هنوز کسی با قیمت من موافقت نکرده است. باید چشم راستت را به من بدهی."
گفتم:«من بهای تو رو می پردازم میمیر.» و بعد، چشم راستم رو از کاسه در آوردم. درد شدیدی بود. چشم رو به نگهبان چاه دادم. میمیر شاخی پر از آب خرد به من داد. توی یه جرعه بیشترش رو خوردم.
فوراً همه ی چیزی رو که اتفاق افتاده بود و هر چیزی که در آینده بود رو دیدم و وقتی شادی ای رو که به سراغم میآمد رو دیدم، از خوشحالی خندیدم.
و اینطوری بود که پیوندی بین من و دو کلاغم که اسمشون رو گذاشتم هوگین و مونین برقرار شد. از این به بعد میتونستم کلاغ هارو هرجایی بفرستم و وقتی برگردن به من هرچیزی رو که دیده و شنیدند رو میگن.
وقتی حرفهایش تموم شد ماتیلدا خواست سوال بپرسد ولی تا دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، اودین دستش را به سمت گردنبندش برد و چیزی زیر لب خواند. سپس همه جا سیاه شد...
چشم هامو باز کردم. توی اتاق زیر شیروونی خانه ی هنری بودم. یکم اونور تر هنری و ماتیلدا و میلو بودن. هنری تازه داشت چشم هاش رو باز میکرد و میلو هم داشت وَرجه وورجه میکرد. ماتیلدا هنوز چشماش بسته بود. نمیدونم میشه اسمش رو گذاشت خواب یا بیهوشی...
_ مت بلند شو...
+ چیشد؟ چرا یک دفعه اینطوری کرد؟
_ نمیدونم حتما کار مهمی براش پیش اومده. متتتت... بلند شو.
ماتیلدا اروم چشم هاشو باز کرد بعد برگشت رو به ما و پرسید: چیشد؟
+ خودمون هم نمیدونیم.
میلو پارس میکرد. خیلی بیش از حد.
# بیا اینجا ببینم پسر خوب. چرا داری پارس میکنی؟
دیدیم میلو نرفت و همچنان پارس کرد. بلند شدیم رفتیم سمت میز جلوی میلو. یه نامه روی میز بود. نامه ای به خط نورس...
زیر نامه نوشته شده بود: "از طرف هوگین و مونین"
خب این داستان هم تموم شد. امیدوارم خوشتون اومده باشه و حوصلتون سر نرفته باشه. ببخشید یکم طولانی شد و بیش از حد طول کشید.
اسم کامل داستان هم که شد "چشم اودین"
ممنون که تا اینجا همراهم بودید. بازم از این داستانا شاید بزارم ولی نه حالا حالاها ?
مراقب خودتون باشید و نماز روزه هاتون هم قبول باشه.
سه قسمت قبل:
مطلبی دیگر از این انتشارات
مجموعه داستان سیاره سرگردان؛ داستان دوم: جشن آخرت
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای دل ِ نازم:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
حُقهای احتمالا برای قهرمان بودن؛ راهت را کج کن...