یک داستان ترسناک
حوالی صبح بود و داشتم از مسیر همیشگی به خانه برمیگشتم. بعد از شبی که برای شکار و استراحت در جنگل گذرانده بودم، خسته و بیحال، ولی هشیار بودم. باید صبح، سر ساعت به محل کارم میرسیدم، و از همین رو مسیر تازه ای انتخاب کردم. میانبری کوتاه تر از مسیر همیشگی، ولی مسیری که جاده ای نداشت و روی نقشه ای مشخص نشده بود. از لا به لای بوته ها و خار ها گذشتم. شاخه های خشک گیاهان به لباسم و گاها پوستم می تکید و هوای سرد بدنم را می سوزاند. با این حال، تصور خانه و یک فنجان چای گرم، و ترس از دیر رسیدن به محل کارم مرا به حرکت وا میداشت. از این لحاظ خیالم راحت بود و خدا را شکر میکردم که بالاخره از جنگل دور شده بودم و در بیشه ای قدم برمیداشتم که تنها ساکنینش حشرات و جونده های کوچک بودند. همانطور که مسیر هموارتر میشد و متوجه میشدم که به مقصدم که جاده ی اصلی بود نزدیکتر شده ام، صدایی به گوشم رسید. صدایی که با صدای جیرجیرک ها و پرندگان صبحگاهی همخوانی نداشت و شک داشتم منشأش هرچه بود، در جالت طبیعی باشد. باشد. صدا ابتدا ارام و با فواصل زیاد، از دور دست به گوش میرسید و مثل ناله ی موجودی دردمند و ازرده بود. بی توجه به آن صدا در مسیر درست قدم برداشتم ولی صدا با هر قدم بلندتر و بلندتر میشد. سعی کردم کلمات اشنایی در ان صدا پیدا کنم. کلماتی مثل کمک، ولی هرچه گوش میسپردم چیزی به جز ناله ای نامفهوم و مجموعه ای از اصوات نبود. وقتی برخلاف میل خودم انقدر به صدا نزدیک شده بودم که گوشم را کر میکرد، تصمیم گرفتم دنبال منشأش بگردم و موجودی را که این چنین ناله میکرد از عذابش خلاص کنم. به سمت صدا که حالا بلند و گوشخراش شده بود قدم برداشتم و بالاخره در نور اندک گرگ و میش، گودالی خاکی زیر زمین دیدم. صدا قطعا از این گودال بلند میشد. وسایلم را روی زمین گذاشتم و چهار دست و پا وارد گودال شدم. تنها وسیله ای که با خودم داشتم، چاقوی جیبی و یک بسته کبریت بود. چهار دست و پا داخل گودال پیش میرفتم و شیب زمین را به سمت پایین حس میکردم. هرچه جلو میرفتم هوا گرم و گرم تر میشد و صدای بلند و بلندتر. ناگهان احساس کردم دستم روی چیز نرمی فرود امد، و از لولیدنش بین انگشتانم فهمیدم که کرم بوده. حالم بد شد و خواستم برگردم، ولی کنجکاوی و یا شاید احساس ترحم برای ان موجود باعث شد راهم را ادامه بدهم. بعد از چند دقیقه احساس خستگی شدیدی داشتم. هوای داخل گودال گرم و مرطوب بود و تنفس برایم سخت شده بود. خاک نرم بود و بوی پوسیدگی میداد. کرم ها و سوسک ها و عنکبوت ها روی دستهایم حرکت میکردند و زیر دست و پاهایم له میشدند. دیگر نور ابتدای گودال قابل دیدن نبود و نمیدانستم چند دقیقه یا چند ساعت است که حرکت میکنم. گودال به راستی باریک و تنگ بود و وقتی به حالت چهار دست و پا بودم، کمرم به سقف گودال میخورد. با این حال احساس میکردم که میتوانستم جلوتر بروم. گودال برای هر موجودی که بود، به طرز عجیبی مناسب اندازه ی یک انسان بالغ هم بود. داخل گودال جلو میرفتم و گودال بدون هیچ پیچ و خمی ادامه داشت. انقدر به صدا عادت کرده بودم که دیگر برایم ازار دهنده نبود. گاهی حتی نمیشنیدمش و دست از حرکت برمیداشتم، ولی دوباره اوج میگرفت و دوباره حرکت میکردم. گاهی فکر برگشتن به سرم میزد، ولی صدا با تمام ناهنجاری اش تبدیل شد به تنها صدایی که میشنیدم. تنها صدایی که میشناختم. خاطراتم در نظرم می امدند و محو میشدند. خانه ام، شغلم، خانواده ام، دیگر برایم مهم نبودند. باید به صدا، به منشأ صدا میرسیدم. ساعت ها و شاید روزها میگذشت. گرسنه بودم. خسته بودم. دست ها و پاهایم زخم شده بود و زخم ها عفونی و گندیده شده بودند. ولی باید منشأ صدا را به چشم خودم میدیدم. برای برگشتن دیر بود. نمیدانستم چقدر زمان دارم. نمیدانستم اول از تشنگی و گرسنگی میمیرم، یا عفونت و زخم یا کمبود اکسیژن.ولی هروقت این فکر به ذهنم میرسید، صدا در گوشم بلندتر میشد و ادامه میدادم. ناگهان گودال باریک و باریک تر شد تا این که به سختی میتوانستم حرکت کنم. در تاریکی مطلق، برق یک جفت چشم، همسطح چشمان خودم دیدم. موجود هرچه بود، سرش را از من برگرداند و صدای ناله ها اهسته شد.بوی گندیدن به مشامم خورد که انقدر شدید بود که سرم گیج میرفت. به سرعت و با زحمت دست داخل جیبم بردم و کبریت و چاقو را دراوردم. کبریت ها نم گرفته بودند. یک کبریت، دو کبریت، سه کبریت، هرچه میزدم اتش نمیگرفت. اخرین کبریت را در دست گرفتم و اتش زدم. برای چند ثانیه، نفس در سینه ی هردوی ما حبس شد. کبریت خاموش شد و نمیتوانستم چیزی که چشم هایم مانند روشنایی روز دیده بودند را باور کنم. هراس و وحشت سرتاپایم را گرفته بود و دست و پاها و زبانم قفل شده بود. رو به رویم در تاریکی، موجودی با موهای بلند و کثیف با پیکری درحال گندیدن و فاسد شدن بود. پشت موهای بلند و چرک گرفته اش، دو چشم اشنا برق میزدند و حتی با صورتی که تکه تکه هایی از پوستش کنده شده بود و گوشت زیرش مشخص بود، او را در لحظه شناختم. دهانش تکان نمیخورد. دیگر صدایی نمی امد. انگار به هدفش رسیده بود. سریع دنبال چاقو گشتم ولی گودال تنگ شد و دست هایم را به بدنم چسباند. با ناامیدی فهمیدم کاری از دستم برنمی اید، و چند لحظه ای قبل از بیهوش شدن، به چشمان ان موجود اشنا، به چشمان خودم نگاه کردم. وقتی به هوش امدم، در انتهای گودال تنگ نشسته بودم. دست هایم تکان نمیخورد. پاهایم را حس نمیکردم. میترسیدم با کوچکترین حرکت بدنم متلاشی شود. دهانم را باز کردم که کمک بخواهم، ولی تنها صدایی که از دهانم در می امد، ناله ای نا مفهوم بود. ناله ای بلند و گوش خراش که خودم از صدای خودم ترسیدم. رو به رویم برق چاقو را می دیدم ولی نمیتوانستم برای برداشتنش دست دراز کنم. همه ی افکارم ناپدید شده بود و جسمم و ذهنم اسیر گودال شده بود. راه فراری نداشتم. برای چند ساعت، چند روز، چند ماه، نمیدانم چند مدت صبر کردم و اتفاقی نیفتاد. موهای و ناخن هایم رشد کردند و زخم هایم گندیدند و فاسد شدند ولی زنده ماندم و درد کشیدم. متوجه شدم کاری از دستم بر نمی اید، جز این که ناله کنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل دوم (روزی،روزگاری)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنها...(4) قسمت آخر!
مطلبی دیگر از این انتشارات
رادیو اکتیو قسمت 2