یک داستان خیلی کوتاه

Amedeo Modigliani - Buste de femme, 1918
Amedeo Modigliani - Buste de femme, 1918

• تیغ


_ ما دو نفر، تنها در کویر روی زمین داغ دراز کشیده بودیم تا خستگی و نشئگی عشقبازی‌ چند دقیقه پیش از تن‌مان بپرد. ماه آرام و بی‌صدا از پشت توده‌ی ابری که در آسمان بود کنار رفت. نور خیس و تازه‌ی مهتاب روی شنزار تابید، پخش شد، آهسته روی زمین خزید و خودش را به تن‌های برهنه‌ی ما رساند. رو به هم دراز کشیده بودیم و من منتظر بودم که نور مهتاب به شانه‌های سفید و براق تو برسد و من فرصت دوباره بوسیدنشان را پیدا کنم. نه در تاریکی شب، بلکه زیر نور ماه. اما نور قبل از آن‌که به شانه‌های تو برسد ایستاد و در گودیِ پهلویت ماند و آهسته‌ آهسته ماسید. نیمی از تن‌های ما در تاریکی شب، نیمی دیگر زیر نور ماه. نیمه‌های تاریک ما با هم سخن می‌گفتند. نمی‌توانستم در تاریکی چشم‌هایت را ببینم اما حدس می‌زنم تو می‌توانستی. این از ویژگی زن‌هاست که چشم‌هایشان جایی کار می‌کند که نگاه مرد‌ها از دیدنشان عاجز است. خیره به چشم‌های من نگاه می‌کردی و حرفت را با این جمله شروع کردی: می‌دانستی ما هشت نفر بودیم؟!

《ما هشت نفر بودیم، همیشه هشت نفر بودیم. حتی وقتی که پدرم جسد خواهر بزرگم " مرضیه" را از زیر مینی‌بوس آبی رنگ شهر بیرون کشید و فهمید که مرده‌است هنوز هشت نفر بودیم چون چند روز بعد من به دنیا آمدم. وقتی همه‌ی خانه عزادار مرضیه بودند صدای گریه‌ی من هم به صدای گریه‌ی باقی افراد اضافه شد. من به دنیا آمدم و مادرم برای چندمین بار شرط را به پدر باخت. چون قبل از زایمان مادرم، خیلی قبل‌تر، وقتی که مادرم اولین احساس‌اش به من یعنی احساس تهوع را تجربه کرد و از وجود من با خبر شد پدرم با او شرط کرده بود که اگر این یکی هم مثل باقی بچه‌هات دختر از آب دربیاد به جون مادرم قسم که می‌کشمت! کشتن در ادبیات پدرم معانی مختلف داشت. می‌توانست منظورش طلاق دادن مادرم باشد، یا می‌توانست فرستادن مادر به خانه‌ی پدرش (یعنی پدربزرگم) باشد، یا حتی می‌توانست منظورش کتک‌زدن مادرم تا سر حد مرگ باشد. این کلمه‌ی خشن و ترسناک هزارجور معنی ترسناک‌تر از خودش داشت.
پدر و مادرم دو سال انتظار کشیده بودند تا من به دنیا بیایم. پدرم گفته بود برای این یکی دیگه عجله نمی‌کنیم تا اون چیزی بشه که میخوایم، و چیزی که می‌خواست یک پسر بود تا میراث نداشته‌اش را به ارث ببرد. تا مثل خودش تربیتش کند. که بتواند ثابت کند اجاقش کور نیست؟ باورت میشود؟ با وجود داشتن شش تا دختر هنوز می‌گفت اجاقم کور است! همه آن‌قدر منتظر آمدن من بودند که مرگ مظلومانه‌ی مرضیه به کل فراموش شد. مادرم وسط مراسم عزا شروع میکند به داد زدن و پدرم با ماشین عموبزرگم سریعا مادر را به درمانگاه می‌برد. تا به پدرم خبر می‌دهند که بچه به دنیا آمده یک راست می‌پرسد که پسر یا دختر؟ حتی برایش مهم نبود که بچه زنده یا مرده باشد. اصلا شاید بچه کرگدن باشد. فقط می‌خواست پسر داشته باشد و از بخت بدش این اتفاق نیوفتاد. همین‌که پرستار گفته بود دختردار شده‌ای جواب داده بود که: بخشکی شانس، کاش حداقل مرده به دنیا میومد، و بعد تنها به خانه برگشت. فردای آن روز خان‌دایی برای ترخیص مادرم به بیمارستان آمد. سال‌ها بعد خواهرهایم برایم تعریف می‌کردند که روزی که من پا به آن خانه گذاشتم، پدر خودش را در باغچه پشت خانه مشغول کرده بود تا ریخت من و مادرم را نبیند. وقتی که مادرم به اتاق پذیرایی خانه پا گذاشته بود قاب عکس خانوادگی ما که همه‌ی اعضای خانواده به همراه مادربزرگم در آن بود شکسته و خرد شده کف اتاق افتاده بود.》

_انگار که یک لحظه از خواب با وحشت پریده باشی، رعشه‌ای به بدنت افتاد و نیمه تاریک بدنت را تکان داد اما نیمه‌ی برهنه و روشن بدنت تکان نخورد و همانطور مانده بود، بی‌حرکت، تاریکی کنج لب‌هایت می‌جنبید، سکوت خودت را شکستی و مثل بچه‌ای که بخواهد از کابوس شبانه‌اش صحبت کند ادامه دادی:

《عشقِ من! می‌دانی عشق یعنی چه؟ یعنی همین‌که پدرم با این‌که همیشه پسر می‌خواست هیچوقت مادرم را بخاطر به دنیا آوردن این همه دختر طلاق نداد. و هیچوقت خیال ازدواج دوباره در سرش نبود. اصرار داشت که از مادرم پسری داشته باشد. آن‌قدر به این قضیه فکر کرده بود که دخترهایش را فراموش کرده بود. برادر نداشته‌ی ما در آن خانه از همه‌ی آدم‌های خانه وجود پررنگ‌تری داشت.

سه ماه از تولد من گذشته بود و پدرم هنوز حاضر نبود حتی قیافه‌ام را ببیند. این اسم را هم مادربزرگم روی من گذاشته بود. سه ماه تمام پدرم فقط باغچه و باغ را زیر و رو می‌کرد و هر بار به یک شکل آن‌را کورت‌بندی می‌کرد. هیچکس هم جرئت نمی‌کرد حرفی بزند و دلیل این کارهایش را بپرسد. هر شب خسته از بیل و کلنگ زدن به خانه می‌آمد. آن اتاق آخری خانه را تنگ و تاریک و نمور بود را برای خودش برداشته بود. مادربزرگم همیشه به خواهرهایم می‌گفت آدم اگر زیاد توی تاریکی و رطوبت بمونه خل میشه، جن میره توی جلدش. یک شب مثل همین امشب که ماه معلوم نبود کجا پشت ابرها پنهان شده بود پدرم خسته از کارهای عجیب و غریبش به خانه آمد و یک راست رفت توی اتاق، من و مادر که توی پذیرایی می‌خوابیدیم و من عادت داشتم هرشب آنقدر گریه کنم که همه کلافه شوند و تا صبح خوابشان نبرد.

عزیزم! می‌دانی بیخ تا بیخ یعنی چه؟ یعنی اینکه تو لب‌های نیمه خیست را روی صورتم می‌کشی و میبری‌ نزدیک گوشم و از آنجا شروع میکنی به بوسیدن و می‌بوسی و می‌بوسی و پایین می‌آیی و از گردنم رد می‌شوی و باز هم می‌بوسی تا برسی به آن‌طرف صورتم. از بیخ این گوش تا بیخ آن گوش! دوازده سال پیش هم، در شبی مثل همین شب، پدرم نصف شب از خواب پرید و یادش افتاد که خیلی وقت است مادرم را نبوسیده و با تیغ ریش تراش کهنه‌ کارش را شروع کرد و جای بوسه‌هایش فقط خون جوانه می‌زد و می‌شکفت و مادرم سکوت می‌کرد چون این یک صحنه‌ی عاشقانه بود و بچه‌ها نباید از صحنه‌های عاشقانه‌ی پدر و مادرشان بویی ببرند و باید صبوری می‌کرد تا کار پدرم تمام شود. مرا در آغوش گرفته بود و من باید تا صبح تمام آن‌چه درون تنش بود می‌مکیدم تا مبادا ردی از کارهای عاشقانه‌ی پدرم مانده باشد. و من آنقدر مکیدم که مادرم از اتاق محو شد، پدرم محو شد، عکس روی دیوار که شیشه و قاب نو برایش گذاشته بودند محو شد، تاریکی و بوی خاکی که پدرم روی مادرم می‌ریخت را می‌مکیدم و همه چیز را با ولعی عاشقانه محو می‌کردم.》

_سرت را چرخاندی و بعد بدنت را. رو به آسمان دراز کشیده بودی و چشم‌هایت دیگر نمی‌درخشیدند. زل زدی به شب که مثل خاک روی تن‌هامان سنگینی می‌کرد. انگار کسی داشت دفنمان می‌کرد. بیل می‌زد و خاک سیاه بر ما می‌ریخت. بیل می‌زد و هر دوی ما را در فاصله‌ی یک بوسه‌ی عاشقانه، عجولانه و کوتاه، دفن می‌کرد. ابرها آمده بودند و من و تو دوباره تاریک شده بودیم. تاریک، مثل سایه‌ی جسمی که رو به ماه ایستاده باشد.



اردیبهشت ۱۴۰۱