یک دم همنشین

تنهایی، هر شب به ملاقات من می‌آمد،
با من تا پاسی از بامداد می‌نشست،
فنجانی چای می‌خوردیم
و از روزگار می‌گفتیم...

تنهایی، جهان‌دیده بود
و من، یک شب‌زده...
او از مردم زده شده بود و
من از شب...
او از مردم می‌ترسید و
من از شب...
او از مردم فراری بود و
من از هر دو...

همیشه آرزو می‌کردم
خورشید ساعت کاری‌اش را
بیشتر کند و مرا
با سیاهی شب تنها نگذارد...
شب که می‌شد، هجوم خاطرات
مرا از پا درمی‌آورد...
اگر تنهایی نبود که همنشینم باشد،
من به تنهایی، زیاد دوام نمی‌آوردم...

از تنهایی پرسیدم:
«تو چرا از مردم می‌ترسی؟
مگر می‌شود ترس از ترسیده‌ها بترسد؟»

جوابش جالب بود:
«من از ذات آدم‌ها می‌ترسم.
گاهی اوقات، خیلی پیچیده می‌شوند.
چه بسیار کسانی را دیدم که حاضر بودند
از همه چیز خود بگذرند، برای کسی که
حاضر نبود قدم از قدم بردارد...
حاضر بودند مرا دور بیندازند
تا حتی به قیمت همه چیز هم
با کسی که فقط دوستش دارند، باشند...
آن‌هایی هم که هیچ‌کس را نداشتند،
باز هم از من می‌ترسیدند...
گاهی اوقات، از من به خواب فرار می‌کردند،
یک‌سری هم که دیگر بیدار نشدند...
فکر کنم عاشق خوابیدن بودند...
ولی تو، عجیبی...
می‌دانی ممکن است روزی غم بی‌کسی
یه خم تو را بگیرد و پشتت را به خاک بمالد،
اما باز هم هر شب پذیرای منی...
عجب همنشین و همدمی...»

نمی‌توانستم راستش را بگویم؛
دروغ‌گوی خوبی هم نبودم...
گفتم:
«راستش، من از مرگ نمی‌ترسم؛
شاید هم می‌ترسم، ولی
روزها به امید اینکه شب
باز هم تو می‌آیی تا صحبت کنیم،
زنده می‌مانم و به مردن فکر نمی‌کنم...
به همه لبخند می‌زنم تا حس خوبی بگیرند؛
شاید آن‌ها کمی از غم و خستگی خود را
فراموش کنند...
قرار نیست بقیه، بار بی‌کسی و خستگی مرا
به دوش بکشند...
تازه‌شم، تنها کسی که مرا ذره‌ای درک می‌کند،
کسی جز تو نیست...
بقیه فقط ادا در می‌آورند...
بمان برای من که هیچ‌کس مثل تو نیست...»

بعد از پاسی از شب هم کمی،
قربان صدقه هم می‌رفتیم،
که از شدت بدبختی و ترس
به همدیگر پناه آورده بودیم...
من به تنهایی و تنهایی به من...

این جهان که نشد،
شاید جهان بعد،
زیر درخت به،
آنجا تو را خواهم دید...