آرامش است...عاقبت اضطراب ها☘
یک راز...
آرام ازپله های انبوه وکوچک ایستگاه متروپایین آمد.پله های ساکن راجایگزین پله های برقی کرده بودبلکه بتواندبه مسیری که انتخاب کرده بود،بیشترفکرکند.سالن تاریک بودوصدای پاشنه های کفش هایش،تنهاصدایی بودکه گوشهایش رااحاطه کرده بود.باهرقدم،برنگرانی اش افزوده میشدودرعین حال،بااطمینان بیشتری قدم برمی داشت.بارها،صحنه ی روبروشدن با"او"رادرذهن خودتصویرکرده بودوهربار،شوقی عجیب،قلبش رالبریزمی نمود.
آمدن قطار،رشته ی افکارش راازهم گسیخت واورابه دریای واقعیت انداخت.
آدمهادرآن هنگام برایش بادرختان ساکن وسردکنارخیابان،تفاوتی نداشتند.امیدی همراه باترس درقلبش لانه کرده بود.سعی می کردازنگاه کنجکاوانه ی دخترجوانی که روبرویش نشسته بودبگریزد.ندایی درکنج اتاق ذهن ناآرامش،مدام می گفت که درنزدیکترین ایستگاه پیاده شودوبه زندگی ساده ودرظاهرآرامَش برگردد.عقل می گفت درجایت بمان وقلب حکم رفتن می داد.درنهایت قلب پیروزشد.مسیری چنددقیقه ای تامدرسه رابایدپیاده طی می کرد.بایدذهنش رامشغول کاری می کردتادوباره افکارمزاحم،اوراازتصمیمش بازندارند.مشغول شمردن قدمهایش تامدرسه شد.دقیقاصدوپنجاه وشش قدم بود...مدرسه ی"علم وتجربه"سال تاسیس:۱۳۷۹
نفس عمیق وپرصدایی کشید،تلاش کردپاهایش نلرزد وباوقار،واردحیاط مدرسه شد.
چندپسربچه درگوشه ای ازحیاط مشغول بازی باتوپ کوچکی بودندومردی جوان،که معلم آنهابود،بالبخندآنهاراراهنمایی وتشویق می کرد.
صدای هیاهوی بچه ها،ازپنجره ی کلاسهابه گوش می رسید.حتی ازپشت پنجره های بسته!
بایدراهرویی نسبتاتاریک ولی کوتاه راطی می کردتابه دفترمدرسه برسد.
_سلام،شمس هستم.دبیرجدیدادبیات
_سلام.حال شماچطوراست؟خوش آمدید.
روی صندلی بزرگی روبروی مدیرنشست.
_خانم خانی،لطفادوتاچایی برای مابیاورید.
_خیلی خب،خانم شمس به مدرسه ی ماخوش آمدید.این مدرسه،یکی ازمدرسه های برتراین شهرستان است وتاکنون توانسته است دربسیاری ازالمپیادهای ورزشی وعلمی،مقام اول یادوم راکسب کند.امیدوارم ازاینجاخوشتان بیایدوسالهادرکنارهم همکاری خوبی داشته باشیم.
_بله تعریف این مدرسه رازیادشنیده ام... ازشماممنونم،همکاری باشما،باعث افتخارمن است.
_خواهش می کنم،شمامی توانیدازامروزبه کلاس درستان بروید.موفق باشید.
_متشکرم.
جرعه ای ازچایی نیمه سردش خوردوآرام برخاست.
_برپا...
_سلام بچه ها،ممنونم.می توانیدبنشینید.
چشمان نگرانش چهره های معصوم بچه هاراکاویدند.
_من خانم شمس هستم.دبیرجدیدادبیات شما.خانم احمدی متاسفانه برایشان مشکلی پیش آمدوازامروزتاروزی که حالشان بهترشود،من درخدمت شماهستم.
ازشماهم می خواهم که هرکدام بایستیدوخودرامعرفی کنید.
_ علی مختاری
_مهدی ترابی
_محمداسدزاده
_دانیال طهماسبی
_آرین داوودی
آرین داوودی....آرین داوودی...آرین...
"او"باچهره ی کودکانه وچشمان معصومش مقابلش بود.
دستانی که ازقلبش برخاسته بودند،به راه گلویش نیزرسیده بودندوآنرابه سختی می فشردند.
تلاش بیهوده ای کردتادستانش نلرزندورازچشمانش راآشکارنسازند.
_خانم معلم...خانم...حواستان هست؟
نگاهش رااز"او"گرفت وبه کسی که صدایش می زدنگریست.
_اوه،بله عزیزم...متشکرم بچه ها.
سعی کردلرزشی درصدایش نباشد:
_خب،کتابهایتان راروی میزبگذاریدتادرس جدیدراباهم آغازکنیم.من می خواهم باهم دوست باشیم وهرکسی متوجه قسمتی ازدرس نشدحتماسوال کند؛دیگرمی دانیدکه می گویند"ندانستن عیب نیست..."
_نپرسیدن عیب است...
_آفرین به شما،حالایکی ازدوستانم به من بگویدخانم احمدی تاکدام درس،برایتان تدریس کرده اند؟شمابگوآقای فیضی نیا.
_خانم،تادرس چهارم.
_متشکرم عزیزم.لطفاازنیمکت اول هرکدام یک جمله ازدرس پنجم را بخوانید.
به"او"نگریست.بسیارآرام بود.انگارکه درکلاس وهیاهوی آن حضورندارد.بایکی ازدست های کوچکش کتاب راصفحه می زدوبادیگری،عینک ظریفی راروی بینی اش جابجامی کرد.
درنگ راجایزندانست.
ازهیاهوی بچه هااستفاده کردوآرام به سمت میز"او"رفت.همزمان باآن،کودک نگاهش راآرام ازکتاب گرفت وبه چشمان اودوخت.
لبخندی شیرین کنج لبش جای گرفت که ترس کودک راازبین برد.
_سلام مردکوچک،شماچراتنهانشسته اید؟
تنهاواکنش کودک،گلگون شدن گونه هایش بود.
_می شودمن کنارشمابنشینم؟
سرش راباخجالت،کمی به سمت پایین آورد.
_خب بچه ها،شروع کنید.
بچه ها،هریک جمله ای راخواندندونشستندتانوبت به"او"رسید.
_بخوان آرین جان(وصدایش همزمان باآن لرزید)
_کش...ور..عزیز...ما..ایران...
باتردیددستش راروی شانه ی کودک گذاشت وآنرابه آرامی وبرای دلگرمی او،فشرد.کودک نگاهی به چشمان مهربان معلم کردوباصدایی قوی ترومطمئن ترازقبل شروع به خواندن کرد.
صدای زنگ پایان کلاسها،اورابه خودآورد.عجولانه باهمکارانش خداحافظی کردودرانتظارآمدن کودک روی یکی ازصندلی های چوبی حیاط نشست.
پسربچه،آرام ازپله های حیاط پایین آمدوخودرابه در مدرسه رساند.روی سکوی مقابل مدرسه نشست وبه نقطه ای نامعلوم نگریست.
چنددقیقه گذشت وتنهاتفاوت پسربچه باچنددقیقه ی پیش،درجابجاکردن کیفش ازروی شانه ها،به روی دستانش بود.خسته بودواین خستگی درنگاهش هویدابود.آغوش گرمی می طلبیدکه اورادرخودجای دهدودستان پرمهری که قلبش رانوازش کند.
_عزیزمن،چرااینجانشسته ای؟
_منتظرپدرم هستم.
_پدرت؟
ماشینی مقابل آنهاتوقف کردو"پدر"که انگاربرای کودک فرشته ای بزرگ بود،اوراصدا زد.
_خداحافظ خانم مع....
معلم،باقدمهایی تنددرحال دورشدن بود.
*
_عزیزان دل من،هرکدام ازشمااستعدادی داردکه آن استعدادبایدشکوفاشودواین شکوفاشدن،می تواندباکمک معلمان،خانواده،دوستان ویادیگران اتفاق بیفتد.اینگونه می توانیدبفهمیددرچه شغلی موفق ترهستید وآن شغل رادرصورت امکان انتخاب کنید.
من همیشه دوست داشتم معلم شوم مخصوصامعلم ادبیات.حتی درکودکی شعرهای زیادی راحفظ بودم وهرجابه مهمانی می رفتیم،آن هارابرای همه می خواندم ودیگران،مراتشویق می کردند.
کدام یک ازشمادوست دارد درآینده،معلم شود؟
دستان چندنفرازبچه هابالاآمدوچندنفری باتردید،دستانشان درهوا،معلق مانده بود.
_خوب است،حالادوستان عزیزم به من بگویندبهترین معلم زندگیتان کیست؟
_خانم شمس
_خانم کیانی
_خانم احمدی
_خانم احمدی
_آرین جان توهم بگو،عزیزم
_پدرم.
احساس کرددستی قوی،گلویش رامی فشاردوحسادت زنانه اش راتحریک می کند.سعی کردبراین احساس غلبه یابد:
_عالی است عزیزم.نه تنهامعلمان مدرسه،بلکه هرفردشایسته ی دیگری می تواندقهرمان ومعلم خوب زندگی ماباشد.
بچه هاشمابایدهمیشه نسبت به کسی که ازاوعلمی یادمی گیرید،فروتن باشید؛این سخن پیامبرعزیزمان است.
_خانم اجازه،فروتن یعنی چه؟
_فروتن یعنی همیشه به معلم خوداحترام بگذاریم،به حرفهای اوتوجه کنیم وبه دستوراتش که برای مامفیداست،عمل کنیم.
بزرگترین معلم زندگی ما،خدای مهربان ودانااست که هرعلمی رامی داندوبرهرکاری توانااست.قرآن به ماآموخته،یادخدای بزرگ،آرام بخش دلهای ماست.پس درشروع هرکاری ابتدانام خدارابه زبان آورید مثلابرای درس خواندن.
هم چنین خداوند،معلمان دلسوزی مثل پیامبران وامامان بزرگوار(علیهم السلام)رابرای مافرستاده تاسوال هایمان راازآنهابپرسیم ودرمسیری قدم نگذاریم که شیطان مارافریب بدهد.
تکلیف این هفته ی شما،این است که نامه ای به خداوندکه بزرگترین معلم زندگی ماست،بنویسیدوخواسته هایتان راازاوبخواهیدوبه خاطرنعمت هایی که به شماداده،ازاوتشکرکنید.
*
آوای خنده وهیجان بچه هاتادفترمدرسه هم به گوش می رسید.معلم ها،ازجشنی که بچه هابه مناسبت روزمعلم برایشان گرفته بودنداطلاع داشتندولی باحواس پرتی عمدی،واردکلاس شده وبارانی ازبادکنکهای رنگین وگلپرهای خوش رنگ،برسرشان باریدن گرفت.
اونیز،باشوقی سرشارکه کمتردرزندگی پرفرازونشیبش تجربه کرده بود،واردکلاس شد وشوری بی نظیر،درفضای کلاس شکل گرفت به گونه ای که کلاس "سوم ب"رابه قلب تپنده ی مدرسه تبدیل کرد.
درمیان چشمان پرشیطنت ولب های خندان بچه ها،به دنبال چشمانی آشنامی گشت ونمی یافت.ازبچه هاخواست کمی آرام ترباشند.
نگاهش روی چهره ی"او"که سردترازهمیشه بود،توقف نمود.لبخندشیرین همیشگی،ازلبهای کودک سفرکرده بودوجایش رابه نیشخندی تلخ داده بود.
آتش شوقی که بچه هادردلش برافروخته بودنددرثانیه ای کم جان شد.
_بچه های عزیزم،واقعامتشکرم.این دوماهی که معلم شمابودم،یکی ازبهترین لحظات زندگی من بود.امیدوارم توانسته باشم رضایت شمارابه دست بیاورم.هدیه هایی که ازدستان کوچک مهربان شمامی گیرم،برای من به اندازه ی وسعت آسمان،ارزش دارد.لطفاآرام باشیدتاهم انشاهای زیبایتان رابخوانیدوهم هدیه های ارزشمندتان راتماشاکنیم.
ولی بی قراری او،نه به خاطرهیاهوی کلاس،بلکه بیشتربه علت بی تفاوتی"او"بود.کاش میشدبدون ملاحظه ی هیچ چیز،نام کودک رافریادبزندوعلت سردی اش راهمان دم،متوجه شود.
_ابتداانشاهای شماراباجان ودل گوش می دهم.
_آرین جان!توامروزخیلی ساکت نشسته ای،فکرمی کنم ازاینکه من دیگرمعلم ادبیاتت نیستم،خوشحال شده ای.
چشمک مهربانانه ای به کودک زدوبچه ها،خنده ی ریزی کردند.
_لازم شداول نامه ی آرین عزیز راگوش دهیم.لطفاساکت باشیدبچه ها.
کودک ازجای خودبرخاست وباچانه ای که آرام می لرزید،شروع به خواندن کرد:
"سلام خدای مهربان...
من آرین هستم.۹ساله ازتهران.خانم معلممان خواسته است نامه ای به توبنویسم وبه خاطرنعمت هایی که به من داده ای تشکرکنم.
نمی دانم نعمت یعنی چه ولی چون خانم معلم گفته است چیزی است که به خاطرآن بایدخداراشکرکنی،پس چیزخوبی است.
پس پدرم که برایم کتاب داستان می خواند،غذا می پزدیاپیتزامی خرد،مراگاهی به سرکارش می بردتادرخانه تنهانباشم،گاهی هم که حوصله داردبه پارک می بردتابابچه های دیگربازی کنم،کنارمن می نشیندوبامن کارتون می بیندحتی اگرزودخوابش ببردیاوقتی مریض هستم مرادکترمی برد،یک نعمت بزرگ است ومن ازخداتشکرمی کنم که این نعمت خوب رابه من داده است.
خواسته ی من این است که اوکه انقدرمهربان است؛ حتی مهربان ترازپدرم،به من یک مادرخوب هم بدهد.من قول می دهم به خاطرآن نعمت هم،ازاوتشکرکنم وقدرش رابدانم.
حالامن یک سوال دارم،خانم معلم چراخودش ازمامی خواهدنعمت خداراشکرکنیم ولی خودش به حرفش عمل نمی کند؟؟مگروقتی خدابه مادری،بچه می دهد،آن بچه یک نعمت نیست؟من خودم ازمادربزرگم شنیده ام که می گویدبچه یک نعمت برای پدرومادرش است.پس چرامن راترک کرده ورفته است؟؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای اولین بار...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آبی. رنگ اعماق دریا {۳}
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( قسمت نهم )