مجموعه داستان های من
من و من ، ماه و جزیره (2)
آفتاب شدیدی روی دریا افتاده بود، و از شدت گرمای زیادی که به پشتم میخورد در حالت بیهوشی حال بی قراری داشتم، مدت زیادی گذشته بود و من روی آب شناور بودم بخاطر عذابی که آفتاب به بدنم میداد و شدت آفتاب سوخته شدن پشتم، یواش یواش هوشیاریمو به دست آوردم. اولش درست متوجه نبودم کیم؟ کجام؟ دارم چکار میکنم؟ چشمم درست جایی رو نمی دید! چند بار پشت سر هم پلک زدم و متوجه شدم که روی یک تیکه از قایق نجات افتادم. یه تیکه پلاستیک فشرده با لبه های گرد نارنجی رنگ که درست و دقیق از قسمت پیچ شده به قایق جدا شده بود، طول زیادی نداشت تقریبا نصف قدم بود اما نسبت به ارتفاع و چگالی کمش از آب منو به راحتی روی آب چند ساعتی شناور نگه داشته بود. برگشتم تا آسمونو ببینم و رد داغی رو دنبال کنم که یکدفعه پهلوم شروع کرد به تیر کشیدن! یه تیکه از پیچ ها توی پهلوم فرو رفته بود. هنوز گیج بودم، هوشیاریمو به دست آورده بودم اما گیج میزدم سعی کردم ذهنمو خالی کنم و روی آخرین لحظاتی که می تونم به یاد بیارم تمرکز کنم. سطح دریا تقریبا خالی بود. غیر از منو این تیکه پلاستیک نارنجی و چندتا جلیقه نجات چیز دیگه ای به چشم نمی خورد. البته دیدم محدود بود و بخاطر زخمی که داشتم نمی تونستم تکون بخورم، از طرفی هم گرمای آفتاب امونمو بریده بود. هرچه زود تر باید فکری میکردم. درکی از عمق زخمم نداشتم اما میدونستم که جدا کردن بدنم از پیچ میتونه باعث خونریزی شدید بشه و منم طبیعتا وسط این دریای بی خاکو علف کاری ازم بر نمیاد. 10 دقیقه گذشت و آفتاب دیگه مرز کلافگی رو در من رد کرده بود اما هنوز کاری ازم بر نمی امد. تکون خوردم که بتونم از زاویه های دیگه دورمو برسی کنم که دوباره درد شدیدی پهلومو گرفت، اینبار شدت درد و کلافگی که آفتاب ایجاد کرده بود باعث شد آدرنالین خونم ترشح بشه زانو هامو جوری بند کردم که لیز نخوره و با یک حرکت دوتا دستمو گذاشتم روی تخته پلاستیکی و جوری هولش دادم که قسمت بالایی رفت زیر آب و خودمم ازش جدا شدم و از پشت افتادم توی دریا.
داد بلندی زدم و متوجه شدم که کنارم روی سطح دریا حسابی خونی شده سریع دستمو گذاشتم روی زخم و یه دستی شنا کردم به سمت جلیقه ها همشونو جمع کردم برگشتم به سمت تخته که دیدم دو تا چمدون شیک یکی چرم مشکی و اون یکی قهوه ای روی آب شناوره . چندتا شی دیگه هم دور تر دیده میشد. اول باید زخممو رسیدگی میکردم سعی کردم بشینم روی تخته و با یکی از جلیقه ها از عرض دور کمرمو ببندم تا روی زخمم حسابی سفت بشه خدارو شکر خیلی عمیق نبود. با دست سطح آب دریارو کنار زدم تا با تخته به سمت چمدون ها برم. با دوتا جلیقه ی دیگه برای خودم کلاه درست کردم جوری بالای سرم و پشت گردم بستمشون که کمترین نور آفتاب به بدنم بخوره حدودا بعد از یک ساعت هرچی که دور ورم بودو جمع کردم. دوتا چمدون یه لنگه کفش یدونه پارچه پرچم تبلیغاتی یه تیکه طناب که از میله های محافظ کنده شده بود و یدونه کیف اداری چرم. چمدون هارو که روی آب نمی تونستم باز کنم و تقریبا بقیشونم چیز بدرد بخوری نبودن با تیکه طنابه و بند کفش سعی کردم همرو بهم وصل کنم تا موج دریا از هم جداشون نکنه.
یکم ترسیده بودم ، کمی آشفته با آینده ای مبهم با خودم فکر میکردم تا اینجا که واضح بود از الان به بعدشو چکار کنم؟ یواش یواش داشت گرسنم میشد! خبری از خشکی نبود غذا هم که هیچی! حتی نمی دونستم به کدوم سمت برم بیشتر بی تحرک بودم و با امواج دریا هم مسیر شده بودم. زیاد فکر میکردم سریع همه چیز از ذهنم میگذشت و دنبال یه راهی بودم تا اوضاع رو مدیریت کنم. بلاخره گرسنگی بر من چیره شد. راهی نداشتم جز دلبستن به چمدون ها به ظاهرشون که نمی خورد چیز خوردنی توشون باشه بیشتر میخورد پر ادکلنو کمر بندو اینجور چیزا باشن.
چمدون مشکیو کامل گشتم و همون طور که حدس میزدم چیز خوردنی پیدا نشد بعد سراغ چمدون قهوه ای رفتم خدارو شکر زیپ وسطو که آروم باز کردم دیدم به پک های خوردنی که تو کشتی بهمون میدادن رحم نکرده و 4 ، 5 تارو توش جا داده! سریع یکی از پک هارو اوردم بیرون، پک ها حاوی یک عدد موز یک نصفه نون گرد یک تیکه فیله مرغ خشک شده، سس و اندکی سیب زمینی آبپز پوست نکنده بود همینطور یه لیوان آب میوه که سطحش پلمپ شده بود. یادمه با فونت و دیزاین پک ها توی کشتی زیاد حال نکرده بودم اما گشنگی نکشیده بودم که دیزاین از یادم بره!!!
سریع مرغو در اوردم و زدم تو سس و شروع کردم به خوردن حالا با چه حالتی؟ یه پام از تخته آویزون بود همینطور آب میمود روی همه چی با یه دست پکو نگه داشته بودم اون یکی پام لای وسایل قفل شده بود!
به خودم اومدم دیدم چقدر تشنمه. اما نمی تونستم همه ی ذخایر غذاییمو یک جا بخورم از طرفیم اگر پلمپ آب میوه رو باز میکردم باید تا تهشو میخوردم چون یه یخچال ساید بای ساید روی یه زمین صاف دم دستم نبود! همین که توی این تکون تکون ها روی خودم نمی ریختمش برده بودم. برای نون ها یه نقشه داشتم و جلوی خودمو گرفتم و نخوردمشون. با خودم گفتم یه حرکت خیلی آینده نگرانه میزنم و نون هارو خرد میکنمو میریزم رو سطح دریا صبر می کنم ماهی ها که اومدم نون هارو بخورن یه چندتاشونو میگیرم. نون دوتا پک اول رو خرد کردمو ریختم اما انقدر ماهی نیمود که موج نونارو برد. اینبار نونای دوتا پک بعدیو جوری ریختم که بتونم کنترل کنم و نزارم موج با خودش ببرتشون اما بعد از یک ساعت بازم خبری نشد! داشتم نا امید میشدم که سرو کله چند تا ماهی پیدا شد اومدن خیلی راحت نون هارو خوردنو من حتی نمی دونستم چکار باید بکنم فقط تا اینجاشو آینده نگری کرده بودم! خلاصه صاف صاف تو چشام نگاه کردنو نون هامو خوردنو رفتن...
دیگه داشت آفتاب غروب میکرد و من هنوز به اوضاع مسلط نبودم ، نگرانیم هم خیلی بیشتر شده بود چون تو شب دید کمتری داشتم و شرایط به کل سختو سختر میشد...
تا اینجای داستان به نظرتون چطور بود؟ به نظرتون از این به بعد چه اتفاقی میوفته؟
حتما نظرتون رو برای من به اشتراک بذارید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
روسریِ بهشتی^^
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوست عزیز من
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای دل ِ نازم:)