... in that moment I decided, to do nothing about everything
ناراحتیهایی با بینهایت دلیلِ نادلیل
تکتک سلولهای بدنش بدنبال راهی برای فرار از او بودند؛ دیگر دلشان نمیخواست بخشی از وجود او باشند. هنوز نمیدانست چرا؛ نه از آن دسته آدمهای عاشق پیشه بود که بخاطر شکسته شدن قلبش آنگونه از خود بیخود شود، نه از آن دسته آدمهای ورشکسته شده بود که بخاطر پول از دست رفته رو به تباهی رفته باشد.
او کسی نبود. حداقل نه کسی که من یا تو داستانش را بشنویم و همانند داستان رمئو و ژولیت برایش افسوس بخوریم. یکی از آن آدم های به اصطلاح معمولیای بود که از هر صبح به مدرسه میرفت. نمراتش مشکلی نداشت؛ آنچنان عالی نبود ولی بد هم نبود.
تنها نبود. حداقل نه به آن معنای همیشگی. گروهی نه چندان بزرگ در مدرسه، گروه دوستانش حساب میشدند و او یکی از اعضای پایهایِ آن اکیپ. میگفتند. میخندیدند. شکایت دبیر و مدیر را بهم میکردند. (آنقدر شکایت میکردند که انگار با شکایت کردن پیش همدیگر مدیر عوض یا دبیر تصحیح میشود!) گاهی هم دعوا میکردند؛ چند روزی حرف نمیزدند ولی بعد از آن چند روز به طرز معجزه آسایی همه چیز به فراموشی سپرده میشد.
در خانه هم مشکلی نداشت. هر چند از خوابیدن در اتاقی مشترک با خواهرش برایش خوشحال کننده نبود اما چیزی نبود که بخواهد بخاطرش ناراحت شود. پدر و مادرش هم یکی از پدر و مادرهای معمولی از قشر متوسط جامعه بودند؛ از لحاظ مالی آنچنان مشکلی نداشتند که بخواهد بخاطرش کمتر بخورد یا کمتر بپوشد.
تلاش کرد عمیقتر فکر کند. برایش مهم بود که علت این حال خرابش را بیابد. هر چقدر فکر میکرد باز هم به جوابی نمیرسید. البته نه آن طور که آنقدر خوشبخت باشد که هیچ دلیلی برای ناراحتی نداشته باشد. او برای حال بدش به هزاران دلیل رسید. اما هیچ کدام آنقدر بزرگ و ناراحت کننده نبودند که بخواهند به این روز بیندازنش.
- یکی به او سلام نداده بود.
- یکی بیدلیل به او ناسزا گفته بود.
- یکی جواب پیامهای پیاپیش را نداده بود.
- یکی به زبان بیزبانی به او گفته بود که نمیخواد با او حرف بزند.
- یکی در خیابان با نگاهش او را تحقیر کرده بود.
- یکی وسط مکالمه او را رها کرد.
- یکی هزاران پیام بیدلیل برایش فرستاد.
- یکی در جمع، متوجه حضور او نشد.
- و هزارن دلیل بیخود دیگر…
چون برای این حالش دلیلی نداشت؛ راهی برای خلاصی از آن هم پیدا نمیکرد. اگر قلبش شکسته بود، میتوانست آرام آرام ذهنش را از تصویر عشق گذشتهاش پاک کند تا به همان آرامشی برسد که قبل از قلب شکستگی اش داشت. اگر ورشکست شده بود، به دنبال کاری میگشت و آرام آرام دوباره به همان درآمد مالی خوب میرسید. البته این بار تجربهاش هم بیشتر شده بود و کمتر احتمال داشت ورشکست شود.
اما وقتی حال بدت دلیلی نداشته باشد نمیتوانی آن را از بین ببری؛ اگر زهری نخورده باشی هیچ پادزهری حالت را خوب نمیکند.
انتخاب طبیعی بهترینها را با توجه به شرایط انتخاب میکند. کسی که آنگونه غمگین شده و راهی برای خلاصی از آن پیدا نمیکند، تمایلاتش را از دست میدهد؛ افسرده میشود و بدنبال دلیلی برای پایان دادن به زندگیاش میگردد. برای همین تنها نسل آنهایی ماندهاند که راهی برای مقابله با آن، در بدنشان تعبیه شده.
مکانیسمی که آنها را از درد رها میکند و به ایشان توانایی از نو ایستادن میدهد. بهشان آبی میدهد که تکتک دلیلهای اندوه در آن حل شوند؛ حتی مشکلات و دلیلهایی که هنوز نمیدانی چیستند. قطرات اشک همه را در خود حل کرده و از تو دور میکنند. آرام از چشمان لبریز میشوند و همان طور که دارند همه کشکلات را در سر حل میکنند، آرام از زیر گونهها از چهره جدا میشوند و به زمین میریزند. آن مشکلات حل شده هم بدون ذهنی که در آن بپیچند؛ زیاد زنده نمیمانند.
اما او هر چقدر تلاش میکند نمیتواند اشکهایش را جاری کند. انگار کسی آن دو غدهی اشکِ بادامی شکل را از بالای کاسهی چشمانش برداشته است. شاید هم به اندازهی کافی غمگین نبود تا آن مکانیسم دفاعی فعال شود. اما نه خیلی ناراحت بود. مکانسیم باید فعال میشد؛ چون اگر نمیشد ممکن بود به مرگش ختم شود.
آرام بر روی زمین دراز میکشد. سقف، سفیدتر از همیشه بنظر میرسد. همان طور که سلولهایش در حال تلاش برای فرار بودند، به ادامهی تفکر برای علت حال بدش ادامه داد. همان دلایل کوچک، این بار بزرگتر و پررنگتر نشان داده میشدند. همانطور که ذهن آرام آرام دلایل را مرور میکرد، سقف لکه لکه در چشمان او از سفید به سیاه بدل میشد.
بعد از چند دقیقه، کل سقف سیاه دیده میشد. سیاهی آنچنان غلیظ که گویی در مراسم ختم ایستاده بود. کمکم مکانیسم شروع به فعال شدن میکند. اشک جاری میشود. او دیگر تلاش سلولها برای رهایی را حس نمیکند. البته مطمئن نیست که فقط حسش نمیکند یا واقعا دیگر سلولها تمایلی به فرار ندارند؛ چون آنچنان مست گشته است، گویی به جای آب در بدنش شرابی هزاران ساله در جریان است.
اشک ریختنش بعد از ساعتها پایان مییابد. مستی از سرش میپرد. سلولهای بدنش آرام گرفتند و در جای خود بالا و پایین نمیپرند. ذهنش هم تقریبا خالی شده و آن دلایل نادلیل کوچک را از یاد برده. حال میتواند خیلی آرام به ادامهی زندگی به اصطلاح عادیاش برسد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنها...(2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خانه درختی گربهها
مطلبی دیگر از این انتشارات
دسامبر همه میمیرند! داستان نابودی یک آرمان شهر...