دو جنگجوی تو!

برای خواستن یک ذهن آرام باید اهداف خود را نمایان ساخت و اگر این اهداف از بین روند، ذهن نیز خواهد باخت.

شاید اکنون وقت آن فرا رسیده باشد که روحم را قوت بخشم نه از منظر وجودی روح بلکه به معنای آرامش آن. حقیقت آن است که خود را باید به منبع یگانگی وصل کرد، مگر آن که برای مدتی و برای دلخوشی کوچک به باب تفریح و مزاح با افکاری تاریک و پست، روح دیگری را برای ساعتی که آن باشد ساعت مرگ، بیامیزم.

پیچیدگی انسان شاید از آن روست که شاید نمی‌داند که برای چه کاری می‌خواهد زندگی کند. هر آن چیز که هست جز انسان چه گیاهان و چه جانوران و چه زیست موجودات، همگی دلیل وجود خود را می‌دانند ولیکن انسان شاید، مسیر خود را باید بیابد تا بداند. و این یافتن است که انسان و انسانیت را تعریف می‌کند، نه دانستن آن چه که از پیش بوده است و شاید همین بازی زندگانی ما است.

اگر روحی را خواهی، باید روح خود را جلا بخشی نه برای آن که ساعتی برای آن روح ارزشی بگذاری بلکه برای روح خود ارزش گذاری و این روح است که انسان را زنده می‌کند. پروردگارم طلب بخشش من را فرا بخواند، چرا که من خود گناهکارم، و ذهنم و روحم در تلاطم آشوبناک زندگانی، چونان کودکی سرمست از بازی های کوتاه مهمانی، خواه ناخواه به سمت و سویی می‌رود که خود را به فنا و فراموشی بسپارد.

این چنین گفتار شاید در طول زمان، ثابت نباشد ولیکن درطول زمان های کوتاه شاید، بتوان باز تعریفی برای مفهوم وجود انسانیت باشد و این گونه باشد که انسان خود را برای ساعاتی بیشتر درک نماید و این گونه، زیستن خود را باز تعریف سازد.

اکنون در این تلاطم ایام که موج هایی از هر سو محکم کوبیده می‌شوند، گواه این باشند که من هم خواهم رفت.

رفتنی که شاید سرآغازی بر آمدن باشد ولیکن بر هر حال این ما باشیم که در این جهان پر جور، ظلم و ستم در حال زیستنیم در یک بازی بسیار پیچیده و ساده، گویی پیچیدگی آن از ندانستنش نشأت می‌گیرد و سادگی آن از ثبات اش، ثباتی که در طول زمان و چه بسا قبل از وجود خلقت بوده، هست و خواهد بود و همین است که ما را برای زندگانی در آن سوی دیگر امیدوار می‌سازد.

چشمانم را به سوی حقیقت می‌گشایم که شاید افکارم را جلا دهد و شاید گوش هایم را برای شنیدن ناشنیدنی ها باز کند، نه آن‌گونه که خود را می‌خواهم نجات دهم بلکه آن‌گونه که میخواهم راهی را که برای من مقدر گشته است باز شناسم، آن شناختی که قبل از آمدنم به این جهان می دانستم اما با آمدن به این جسم فانی، گویا آن را به فراموشی کوتاه مدت سپرده ام.

در زندگی دو جنگجو وجود دارد، جنگجویی که در درونت زیست می‌کند، افکارت، تأملات ات و می‌شود شخصیتت و هر آنچه که در درون تو وجود دارد، جنگجویی که در صحبت و کلام خود را نمایان می‌سازد و دیگری جنگجویی است که در بیرون از تو زندگی می‌کند و شاید ثروت، قدرت، و مهارت های تو باشد، مجموعه از توانایی ها برای زیستن در این دنیا و ادامه بقای خودت باشد. هرکدام را که در اختیار نداشته باشی انگار یکی از دستانت را از دست داده ای و سپس تو را به مصاف گرگی وحشی و درنده فرستاده اند، گرگی که از هیج رو درنگی برای دریدنت ندارد، گرگی که آن را شاید زندگی می‌نامیم. و این گونه بود که سرنوشت آدمی نوشته شد، نه از آن رو که خود را دلباخته این جهان می‌دانست بلکه باید خود را در این سفر زندگی، که سفری باشد بس سخت و پیچیده برای رسیدن به هدف خلقت گام نهاد در راه خویش و این گام نهادن میسر نیست مگر آن که در او، دو جنگجوی قدرتمند و پهناور به نام جنگجوی درون و بیرون شکل گرفته باشد. و این گونه یک انسان نمودی پیدا می‌کند برای زیستن و جهان خویش را باز می‌شناسد و این گونه چه بسا، خودش را بشناسد.شناختی که در گذر ایام متغیر است و با قدرت هر چه بیشتر این دو جنگجو تثبیت می‌شوند. شاید وقت آن باشدکه ما نیز خود را برهانیم برای زندگی ای طوطی وار.