یک راز هستم ، از آسمان افتاده ، در گوش شبنمی ، بر روی گل خفته . تا فاش شود این راز ، شنبم در جهان ، میزند پرسه :)
آخرش خودکشی میکنم ...
تا حالا تجربه اش کردی ؟ :)
بعضی شب ها هست که برای زنده ماندن هیچ دلیلی پیدا نمیکنی
ولی برای نبودن هزاران دلیل داری
درد می کشی، درد میکشی درد می کشی
اشک میریزی و دلت می خوهد فریاد بزنی
به هزاران نوع خود کشی فکر میکنی
شاید فقط باید رگت رو بزنی و همه چیز رو تموم کنی
یا شاید باید قرص های داخل کشو رو برداری و هفت یا هشت قرص روی هم بخوری
خودت رو دار بزنی ؟ نه باید یک جور باشه که خانواده ات وقتی پیدات کردند نترسند .
و بعد به بعدش فکر میکنی ...
دقیقا قراره چی بشه ؟
وقتی مردم . وقتی دیگه نبودم. دقیقا کجا هستم ؟
کسی به خاطر بزدلی به خاطر عذابی که خودم رو از دستش راحت کردم من رو دعوا می کنه ؟
یا به خاطر نبودنم ، نفرین می شوم ؟
در همین حین زیر پتو ، جمع میشوی و آرام آرام به خواب میروی...
زیر لب آرزو میکنی کاش فردا دیگه نباشم ...
ولی صبح میشود و بيدار می شوی
درون همان دنیایی که دیشب نمی توانستی حتی برای یک لحظه ی دیگر تحملش کنی ...
نمی خواهی باشی .
به خودت نگاه میکنی . شب بسیار سختی را از سر گذراندی .
لبخندی میزنی و می گویی : آفرین :) خوب جنگیدی♡
با قطره ی اشکی در گوشه صورتت بلند میشوی
با همان بی حالی و روح پژمرده قهوه ای دم می کنی .
داخل اتاقت مینشینی و درحالی که با دست های بی رمقت قهوه را در دست گرفتی به خودت می گویی : آروم باش . همه چیز درست می شود . خوب میشوی . هر وقت خوب شدی دوباره ادامه میدهیم...
اندکی استراحت میکنی . با همان فنجان قهوه و کتابی شیرین
و بعد به مسیرت ادامه میدهی
باید بگویم تو شجاع ترین آدم این دنیا هستی ♡
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترکیب تنهایی و پاییز
مطلبی دیگر از این انتشارات
در من،منی پنهان است؛با خیالی درگیر...!
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرگ دارد ما را مسخره میکند یا ما مرگ را؟