می دانی چرا کلیشه به وجود آمد ؟ چون ما در عمل به ساده ترین حرف ها مانده ایم ....
آدم برفی می دانستند هیچ وقت بهار را نمی بیند ؟

صبح های برفی که می آمد ،
زمزمه ی خبر هایش کافی بود تا از خواب بپریم
همان خواب هایی که در حالت عادی با عربده هم نمی توانستند ما را از هم بگیرند .
آری ما هم آدم فروش بودیم
ولی به برف ،
نه به عربده هاتان..

بوی برف در چشم هایمان می پیچید و هوس برف بازی ما را سخت مست می کرد.
کاپشن هامان را سراسیمه به تن می کردیم و دنبال دستکش هامان می گشتیم.
دستکش هایی که هیچ ایده ای نداشتیم کجای خانه کز کردند .
ولی مامان مثل همیشه ، در اولین تلاش پیدایشان می کرد .

صدایش از داخل خانه می آمد با همان حرف های شیرین و تکراری
گوش هایتان را بپوشانید ، کاپشن هایتان را درنیارید و...

آن روز ، می خندیدیم ، بی هزینه ، بی بهانه
می دویدیم ، بی خستگی و بی دغدغه

زل می زدیم به برف های ریز روی دست هایمان
آدم برفی ها را نصفه و نیمه درست می کردیم
و قبل از تمام شدنشان
دست هایمان پای سرما جان می دادند .
درد داشت اما همیشه و همیشه ارزشش را داشت :)
آخر های بازی های برفی که می شد با خودم فکر میکردم :
یعنی خورشید دلش شکسته ؟

و بازی بازی ، قصه جدی شد
آنقدر دور شدیم از خانه که
مسیر برگشتی نبود...
با اینکه رد پاهامان از خانه تا آن جا روی برف می نشست
دیگر هیچگاه راه خانه را پیدا نکردیم
آری
مدت هاست گم شدیم

و سرمای برف از کاپشن و صد لایه لباس گذشت و قلب هایمان یخ زد

کاش مامان ، سر صبح های برفی هوای قلب هامان را هم مثل گوش هایمان داشت .
دیگر دانه های ریز برف و آسمان صاف ، لبخند برایمان نمی آورد
انگار تورم ، قیمت خنده هامان را هم بالا برده بود ...
و سرانجام همه گفتند بهار می آید
و جای زمستان را میگیرد اما
حال زمستانی ما خیلی طولانی شده ...

اری زمستان ، دیگر حوالی رفتنت هستیم اما
یادت باشد ،
تو تمام آن چای ها را
که سر نشخوار های ذهن سرد شد
به ما بدهکار شدی...

بچه تر بودم زمانی که هنوز خنده یادم بود
شاد بودم ، آرام و هنوز انگیزه یادم بود
هنوز انگیزه یادم بود از سربار هدف
چون هدف داشتم ،معنی جنگنده یادم بود
زندگی ای شاعرانه ، عاشقانه داشتم
زندگی با تلخی فنجان قهوه ، یادم بود
با کتابی عاشقانه ، عارفانه آرام می گرفتم
هنوزم سعدی و الهی نامه از عطار یادم بود
به دنیای عشق سفرکردن چه زیبا بود
هنوز در بازکردنِ دنیای انگاره یادم بود
قسم به دل، این فراموشی ، آفت عشق است
عشق، قاتل خاموشِ این احساس های خوبم بود...
پایان :)
پ.ن : کتاب می خوام :)
ولی زیاد اعتیاد آور نباشه فعلا متاسفانه باید بچه ی خوبی باشم درس بخونم :<
لطفا ! :)
آخرش خودکشی میکنم ...
دنیای ماه، دنیای چشمان او...
بهار در من میخندد.
خوبی
ایام به کامه؟
فعالیتت اخیرا بیشتر شده
فاطمه احساس میکنم کلماتی که ردیف میکنی لابه لای اون احساسی که به تصویر میکشن،حزن رو بهم القا میکنه. همیشه توصیف خاطرات بچگی، یاداور روزهایی هستند که دیگه برنمیکردن.
شاید این باعث میشه فکر کنم غم، درونمایه اصلی تمام نوشته هاته
جایزه ی مهدار طلایی رو بردی با این پست قشنگ و پر از احساس نابت 😊
شعرشم عالی بود ، افرین
خوبی؟
واقعا توصیف غمگین و زیبایی بود
زمستون نمیدونم چرا فصل جدایی عه اما من دوسش دارم
من و تو مثل هم نیستیم
مامانم تموم سعیشو کرد که قلبمو از سرما حفظ کنه این من بودم که کله خر بودم تقصیر اون نیست
موفق باشی:)
بیشتر بنویس!
اون موقع یادم رفت بهت بگم،منم داستان نوشتم،تا آخرش بخون بعد ببین ادامه داستان می خوای بیای؟
حس شوق کودکی رو خیلی خوب در قالب کلمات و استعاره بیان کردید. من هنوزم وقتی خبر باریدن برف رو میخونم نصف شب از خواب پا میشم میرم پای پنجره ببینم واقعا برف باریده یا نه عین بچگی. تمام توصیفاتتون تصویر سازی جالبی در ذهن ایجاد میکنه و در ضمن حس نوستالژی قوی، همه اینها در کنار هم باعث شد نوشته شما خیال انگیز بشه