جمعه‌ی سیاه

جمعه، پنجره‌ی بسته‌ی اتاق من است به روی آبیِ اردیبهشتی. نور را مشایعت می‌کرد. نورِ مرحومی که از تلمبارِ چرک شیشه، ذات الریه گرفت و چند اردیبهشت پیش‌تر، مرد. جمعه همین مردن‌های گمنام است و تنهایی‌هایی که من و کلمن روی میز را به هم پیوند زده است. نگاهمان سیاه است و او آب دماغش را بالا می‌کشد. «خانه سیاه است» کودک جذامی روی تخته سیاه، نوشته بود: خانه سیاه است

دلم تنگ شده است برای چاپلین و کمدی اسلپ‌استیک در روشنایی‌های شهر. تاریک ترین خانه‌های این روزها ما را پناهنده‌ی چراغ‌های گازی کرده است. در نبود آن فانوس‌های کاغذی، آن نارنجی پوش‌ها..
ولی این روزها زندگی‌ام به اکسپرسیونیستی می‌ماند که دکتر کالیگاری در آن خون شرارت را پمپاژ می‌کند.
[انگار که نوشته باشمش برای تمامِ دورانم]
حالا
حالا
...
...

زنگ خورد. آخرین زنگی که برای هفده ساله‌های امروز هم ذات تفریحی داشت. تمام کردم. دوازده سال نیمکت‌نشینی را تمام کردم. زن اشک می‌ریخت و من نگاه به اشک‌هایش را گناه می‌دانستم. بغض را گناه می‌دانستم. یک آن، کمالِ عمر از ذهنم گذشت. از کنه کریه خانه‌نشینی، قالب تهی کردم. از روزهای بعد از این و شبی که شرحه‌هایم را جمع می‌کردم و دوستی می‌گفت: فدای سرت
- مامان. تقویمو دیدی؟ تاریخ رو دیدی؟ به ماه نگاه کردی؟ هفت‌روزِ آخرِ هفده‌سال در راه است. ولی باز هم در روحم از آن سوزن‌های کلفت روبان‌دوزی فرو کردی. من را دوختی به جبرِ جراحت‌های پیشینم که می‌دانستم و نبش قبر نمی‌کردم. جزئی از لهیده‌ی پشمیِ موکت قهوه‌ای اتاق شده بودم و در دست چپم النگوی شکسته، دست راستم تا آرنج پر از جوهر بنفشه‌ی خودکار بود.
خانه سیاه است.
به نهایتِ سیاهی می‌اندیشم. به نهایتِ تباهی اراده‌ام. که احترامِ نسخِ بانوی لکاته از دام پاره‌ی دو چشم من، ارجح‌تر است.

That's emotional, that's humanity..

خلوتی روزگار من، مایه استجابت گناه است. احساسی که بودنش مرا غریبه می‌کند، نبودنش کار را تمام. با منعِ هزار فکر و خیالِ دست و پا شکسته که از مرز پنجره برون رفتن، پای گریزش را می‌شکند.
«..که پرواز گریز است نه رهایی»
پر می‌شوم از هجو و هرز و هرج و مرج چون رنگ از درگاهِ نگاهم پریده است. نه گل و بته‌های قالی رنگ دارند و نه شب‌ پرستاره‌ی سفالی‌ام. کپسول قرص، خودکارِ پنتر، شال زَر زَری سرخم روی قوزِ صندلی و گوشه‌چشمی که هرازگاهی خاطراتم را دید می‌زد. همه چیز را سیاه می‌بینم. عاری از سفیدی گل‌های عروس توی ماگ.
همه چیز سیاه است. چون خانه سیاه است.
مسئولیت کپن سرریز شده‌ی هفده سال زندگی کردنم را، قیم نشد. این من هم گردنش به مو بند است و سرِ نگیر دارد. شرافتم درد می‌کند و شرنگ می‌نوشم که گاهی به سر زدن از دریغ است. دریغا

ببخش که سیاه می‌نویسم. خودکار جوهرش سیاه است. چون خانه سیاه است

.
.



- ذوق در آخرین جرعه‌ی جمعه زق زق می‌‌کند و بی رمق از امید من، رها می‌شود. من هم شبی شاید رها کردم جهان پر اضطرابم را.. .