مرا در منزلِ جانان چه اَمنِ عیش؟
خوابِ سبزِ بابونه ها

+«خیلی وقت میگذرد که تو را ندیده بودم.»
-«میدانم. عزیز جانم. میدانم.»
+«گمان نمیکردی که هنوز زنده باشم؟»
-«این چه حرفی است دیگر ! من به سختجانی شما مدت های مدیدیاست که ایمان آوردهام. فقط جرئتش را نداشتم، عزیزِ دل.»
لبخندی به پهنای صورتش میزند.
+«چه شد که حالا جرئتش را یافتی؟»
-«اگر حقیقت را بخواهی، باید بگویم که تو را از آن دور ها دیدم. برایم آشنا بودی. اما نشناختمت.
نزدیک تر آمدم. شگفت زده بودم که کدام سختجانی در این بوران، تنها قدم میزند. مگر جز من کس دیگری هم در سرماهای ذهنم دوام میآورد؟
نزدیک تر آمدم. باز هم تو را نشناختم. از آخرین باری که دیده بودمت خیلی میگذشت.
تمامت ناآشنا بود.
از تو پرسیدم که کیستی؟
صدایت غریبه بود. اما وقتی که رویت را برگرداندی و چشمان غمگینت در سیاهچاله چشمانم ذوب شد، تو را شناختم.
آه ای منِ عزیز و سخت جانم، رویارویی با تو جرئت میخواهد که من ندارم.
خودت که میدانی این لرزش دستانم از ترس است نه از سرما.
اگر از همان دورها تو را شناخته بودم. نزدیکت نمیشدم.
نمیآمدم و نمیدیدم تمنای تو را برای دوام آوردن.
خسته نشدی منِ عزیز؟
بس است دیگر. یک جا بنشین. بگذار خورشید به تو برسد.
دیدمت که پا برهنه در خلنگزار میدویدی.
کجا میرفتی؟»
به او نزدیک تر میشوم. احساس غریبی میکند. گامی به عقب برمیدارد.
هیچ پلک نمیزند. خروار ها غم را پشت پلک هایش پنهان کرده بود. میترسید پلک بزند و رسوا شود. به گمانش من نمیدانستم.
+« من هم تو را دیدم که بر بلندای درخت غرور، شاهتوت میچیدی. ما عهد و پیمانی بستیم. تو آن آبْزهرِ سوگند را نوشیدی. چه سست عهد و فراموشکار بودی و من نمیدانستم !»
-« منِ سخت جانم، متوجه نیستی؟ من نمیتوانم شبیه به تو باشم. تو برای آن بیرون ساخته نشدهای. ضعیف تر از آنی که طاقت بیاوری. وجود تو در این خلنگزار ریشه دواندهاست و دیگر بسیار دیر است که خود را میان بابونه های دشت جا بدهی. »
حال سینه به سینهاش و خیره در چشمانش، بازوانش را محکم گرفته بودم. لرزش دستانم کم شده بود.
خودش را از میان حلقه دستانم رها کرد.
لبخندی به پهنای صورتش زد.
+« تو تا ابد نمیتوانی مرا انکار کنی. ما دوباره یکدیگر را خواهیم دید. هنوز مرا نشناختهای. باورش سخت است که هنوز مرا نشناختهای. اما حقیقت دارد. اگر مرا میشناختی، اگر میدانستی که هر روز چطور عاشقانه در این خلنگزار به ظاهر امنی که برایم ساختی، منتظرت مینشینم، آن موقع دیگر صدایم را میشنیدی.
صدایم را میان آن هیاهوی بیپایان ذهنت میشنیدی. و مرا از فرسنگ ها فاصله میشناختی. آن روز دیگر چشمانم را مبهوت از غم نمییافتی. به بازوانم چنگ نمیانداختی. مرا محکوم به دوری نمیکردی.
چرا آنقدر برایت سخت است که مرا پیدا کنی. من همیشه در خلنگزار ذهنت منتظرت هستم.
اگر به این دوری ها ادامه دهی، قسم میخورم که بار دیگر که راهت را گم کردی و یک جفت چشم غمگین یافتی، نخواهی توانست که لرزش دستانت را مخفی کنی.»
حرف هایش شبیه به هیچ چیز نبود. حتی شبیه به منِ عزیز سخت جانم . جُستوجوی بیامانِ نگاهی بود که سالها منتظر باشد. او خودش بود. همان چیزی که میخواست من باشم.
تردید را در نگاهم خواند. چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگویم.
+«خواستهات همین است؟ باشد. قبول است. من همین جا خواهم ماند و در خلنگزارت ریشه خواهم دواند. تیغ ها را خواهم شکافت. خوشه های سبز و طلایی گندم را از دل تیغ ها بیرون خواهم کشید. گل های بابونه را از این دور ها خواهم بوسید. نخواهی توانست مرا انکار کنی.»
دستانم نمیلرزید. از منِ عزیز سخت جانم بیشتر از هر کسی میترسیدم. اما در این واپسین بوران های زمستان، در این خلنگزار بی کرانه، او را میدیدم. درمانده، خسته، غمین، تنها.
او تنومند شده بود. از تو به توی دالانی به درازای ابد جوانه زده بود و روییده بود.
او که بود؟ به راستی که هیچ او را نمیشناختم.
چه ها که بر سر او آمده است و من نبودهام که بدانم. که بگویم. حتی با کذایی ترین کلمات بگویم که تو را درک میکنم و دوستت دارم.
با قدم هایی ناتمام به او نزدیک تر شدم.
خسته تر از آن بود که فرار کند. دستانم را دور تا دور پهلوهایش گره زدم و تنگ در آغوش کشیدمش.
او خودش بود به روایت چشمان غمگین خودش. من اما او بودم به روایت خودم.
به راستی او که بود؟ من که بودم؟
او را سختْ و تنگتر در آغوش کشیدم و او در آیینه من، همان آیینه چند تکهام، همچون آغاز امیدوار یک بابونه، بازتاب شد.
اول بهمن چهارصد و سه.
از من به من سخت جانم: متأسفم :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
هرگز ارزشش را داشته است؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
عاشقانه هایِ یک مرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماه کامل