یه آدم مبتدیتر از مبتدی تو نوشتن
رامتین؟ (قسمت دوم)
اگه دوست داشتید میتونید قسمت اول رو هم بخونید.
خب انگار که دیگه هیچ چارهای ندارم. مجبورم ابتدا، انتهاش رو بگم.
درست روز سیام اَمُرداد ماه بود. اصلاح میکنم، مرداد ماه! رامتین همیشه بهم تاکید میکرد که امرداد به چَم (=معنی) هستی و جاودانگیست و در مقابلش، مرداد به چم نیستی و مرگ. از من همواره میخواست تلفظ صحیحش را یاد بگیرم. بگذریم...
سیام مرداد ماه بود. مثل روزهای تابستونی قبل و بعدش که شبش، جون میکنه تا به آسمون بیاد. اما اون شب فرق داشت. اون شب، یه شب معمولی نبود. سنگینی تاریکی اون شب رو هنوز هم حس میکنم. از سیاهیش میتونستم یه حدسایی بزنم. این سیاهی با شبای قبلش فرق میکنه. فکر کنم میشناسمش. همیشه نیست اما هر از گاهی که میآد، خبرای خوبی همراهش نداره...

گوشیم رو روشن کردم و یه نوتیف از دوستم دیدم:
+سلام. چطوری؟ شنیدی چی شده؟
-نه. چی شده؟
+نمیدونم چطور بگم...
-داری نگرانم میکنی. میشه بگی چی شده؟
+باشه باشه. الان میگم. راستش... رامتین... یه تصادف بد کرده...
-یا ابلفضل. تصادف کرده؟ یعنی چی؟ چطور؟ الان کجاست؟ حالش چطوره؟
(همین چند ثانیه کوتاه کافی بود تا دستام یخ بزنه، تپش قلب به سراغم بیاد و بدنم فراموش کنه چطور باید نفس بکشه.)
+خداروشکر زندهست اما حالش خیلی خوب نیست. مغزش مثل اینکه بدجوری آسیب دیده. داشته از خیابون رد میشده که یه ماشین با سرعت زیاد میآد و میزنه بهش. من شنیدم که میگفتن مست بوده. البته دقیق نمیدونم.
ناتوان تو نوشتن بودم... حالم خیلی بد شده بود. گوشی با صفحه روشنش همینطور بین دستای عرق کردهم، به چشمام زل زده بود. چندبار قصد نوشتن کردم اما دیگه حتی دستام هم یارای نوشتن نداشتن. گوشی رو خاموش کردم. البته راستش یادم نمیآد. شاید خودش خاموش شد. نمیدونستم باید چیکار بکنم. گوشیمو پرت میکردم؟ فریاد میزدم؟ گریه میکردم؟ و یا...؟ نفهمیدم. گذشت. یکی دو ساعت گذشت و من نفهمیدم که توی اون مدت چیکار کردم. گیج گیج... گوشیم رو برداشتم. یه عالمه پیام از دوستای مشترکمون دیدم که داشتن حالمو میپرسیدن. خوب میدونستن که هیچکسی اندازه من قرار نیست دنیاش فرو بپاشه. داشتن دلداریم میدادن. هیچکدومشونو نمیخواستم. گوشی رو برداشتم و پیام دادم. به کی؟ به کسی که اصلا از ماجرا خبر نداشت...
از بعد اون که رامتین به کما رفته بود، کابوس من شروع شد. کابوسی که نه پایانی داشت و نه حتی میشد تصوری برای پایانش کرد. هر روز با ترس و امید بیدار میشدم. با این امید که شاید وقتی خواب بودم به هوش اومده باشه و در عین حال با ترس اینکه مبادا وقتی خواب بودم...
این ترس و امیدواری من رو ذره ذره و لحظه به لحظه فرسوده میکرد. فرسوده و بیرمق! ابدا وضعیت جالبی نبود. میان آسمان و زمین... و این وضع تا کی باید ادامه پیدا میکرد؟ دیگه حتی در مورد معنای سادهترین واژگان هم تردید داشتم. اینکه حالا کدوم واژگان بار معنای خوبی دارند و کدومشون نه؟ دیگه نمیدونستم امید چیز خوبیه یا نه؟ آیا آدمهای امیدوار کار خوبی میکنند یا نه. حتی شاید فراتر، فراموش کردن بهترین دوستت چطور؟ دوستی که همیشه بهش مدیون بودی و هستی. پس مرام و معرفت چی میشد؟ تویی که مدام درباره داشتنش ادعا داشتی، خیلی زشته اگه سعی کنی فراموشش کنی. اما هر وقتی که بهش فکر میکردی حالت بدتر میشد. دنیات تاریکتر میشد و میدونستی که رامتین هیچوقت دوست نداشت حالت بد باشه. چه برسه به اینکه خودش بخواد موجب حال بدت باشه. اصلا رامتین اومده بود تا حال آدما رو خوب کنه. حتی شاید ماموریت خودش رو تو حال خوب آدما میدونست. حال خوب دوستاش. بیخود نبود که انقدر دوست داشتنی بود. کافی بود تا نیمساعت پیشش بشینی، از فرط انرژی و شور و انگیزه میتونستی کوه رو بذاری رو دوشت!
اصلا جدای از درست بودن یا نبودن آیا من از پس فراموش کردنش برمیاومدم؟ چطور میشد اون همه خاطرههای جور واجور رو فراموش کرد؟ اینجا بود که همه درست و غلطهایی که تا الان با وجودشون زندگی کرده بودم، برام معنا میباختن.
در این استیصال بودم که دوباره پیام جدیدی رو صفحه گوشیم نقش بست. با همون صدایی که هروقت میشنیدمش، دلهره وجودم رو فرا میگرفت. هفده بهمن ماه. درست ساعت نه شب. در شبی سرد و برفی...
+سلام پسرم. میتونم باهات صحبت کنم؟
-سلام خانم... بله بله حتما. چیزی شده؟ الان تماس میگیرم.
میدونستم که قرار نیست. مادر رامتین، ساعت نه شب...
-سلام خوبین؟ (احمقانهترین سوالی که تو عمرم پرسیدم.) فرمودین که صحبت کنیم. در خدمتم.
+سلام پسرم. ممنون. راستش میخواستم یه خبر بدی رو بهت بدم. متاسفانه حدود دو ساعت پیش مرگ مغزی رامتین تایید شد. به ما برای اهدای عضو زنگ زدن و صحبتهایی کردیم. ما گفتیم که مشکلی نداریم اما خواستیم قبل از جواب نهایی با تو هم صحبت کنیم. بهمون گفتن که عمل پیوند ریه باید قبل 24 ساعت از اعلام مرگ مغزی انجام بشه در غیر این صورت فرصت از دست میره. عمل پیوند ریه بخاطر زمان کمی که داره، کمتر کسی انجامش میده. انقدر همه دست دست میکنن که متاسفانه انجام نمیشه. خب چون میدونیم همگی که رامتین چقدر تو رو دوست داشت و برعکسش چقدر تو رامتین رو دوست داشتی، گفتیم که اگه بیشتر از ما ناراحت نباشی کمتر نیستی. وقتی دورادور حالت رو که از بقیه میپرسیدیم، میفهمیدیم که چقدر روزای سختی رو میگذرونی. برای همین گفتیم که از تو هم بپرسیم تا ببینیم نظر تو چیه. مشکلی باهاش نداری؟
فرو ریختم. یه بار دیگه. به شکلی متفاوت. بعد از شش ماه میان آسمان و زمین معلق بودن... وقتی صدای بغضآلود مادرش رو شنیدم که سعی در پنهان کردنش داشت، واقعا تبدیل به سستترین انسان زمین شدم. متنفر از دنیا، روزگار و زندگی... زندگی... این زندگی لعنتی که انگار فقط منتظر خوشیهای ماست تا خرابش کنه. زندگیای که انگار راستی راستی سر کین داره با ما. زندگیای که انگار راستی راستی نه دین داره و نه آیین!

عصبانی بودم. غمگین بودم. خلاصهتر، دُژَم بودم... رامتین برام از شاهنامه سخن میگفت. از آیین دشمنانگی... رامتین میگفت که حتی تو شاهنامه هم وقتی دو طرف نبرد برای خونخواهی با هم نبرد میکنند، به هر شیوه و روشی پیکار نمیکنند. میگفت حتی جنگهاشون هم قائده و آیینی داشت. ای روزگار... چقدر تو پست و فرومایهای که از هیچ حَربهای برای نشون دادن چهره زشت و کریهت ابایی نداری...
خیلی کم پیش میاومد که از کسی یا چیزی اینطور گله کنم، اما حالا همه چیز فرق میکرد. من حالا تنهاترین آدم روی زمین بودم. تنهای تنها... صدای لرزان مادرش، تلاشش برای پنهان کردنش، مرگ رامتین، شش ماه میان آسمان و زمین بودن، دلتنگی و دوری از رامتین تو همه این مدت... شاید با همه اینها میتونستم کنار بیام اما با اون لحظه هرگز نمیتونستم کنار بیام که فهمیدم مقصود مادرش از صحبت کردن نه فقط اطلاعرسانی بلکه یه مشارکت مهم درباره سرنوشت رامتین بوده... قلبم چندپاره شده بود. چی میتونستم بگم؟
مِن مِن میکردم...
-... عمیقا بابت اتفاقی که افتاده متاسفم. راستش هیچ حرفی ندارم برای گفتن... در رابطه با سوالی هم که پرسیدید باید بگم که هر طور شما تصمیم بگیرید. رامتین نزدیکترین آدمی بود که میشناختم. خیلی ناراحتم و میدونم که شما ناراحتترید. ایکاش کلمات جادویی تو دستم داشتم و ازشون استفاده میکردم... خیلی خیلی ممنون که باهام صحبت کردید. نمیتونم بگم خوشحال کننده بود اما دست کم دلگرم کننده بود! میخوام بگم که از این به بعد اگه هر مشکل یا هر کاری بود، لطفا به من بگید. من رو مثل پسرتون بدونید. ایکاش هیچوقت مجبور به گفتن چنین حرفایی نمیشدم...
+میدونم پسرم. نمیدونم چیشد که اینطور شد... ممنونم. خدانگهدار.
-خداحافظ.
حالا توی تاریکی ذهنم گرفتار شده بودم. قبلنا هر وقت که تو تاریکی گیر میکردم، رامتین با یه چراغقوه میاومد و کمی روشنش میکرد. کمکم میکرد تا خودم راه رو پیدا کنم، با اینکه احتمالا خودش راه رو بلد بود.
"تو مثل یه نسیم خوش از دل شب سر میسی / میآی و پس میره با دست تو مه دلواپسی"
حالا که تنها گرفتار شده بودم، فکر میکردم. به همه چی...
همیشه تو داستانا، پهلوون قصه درست وقتی نیست که همه بهش نیاز دارن. هر وقتی که شخصیت دانا و پیر قصه نیست، همه به راهنماییهاش محتاجن. و حالا منم همینطور بودم. درواقع مشکل اون موقعیتی که توش گرفتار میشن، نیست، مشکل نبود پهلوونه. نبودنش همه چیز رو بهم میریزه. درست لحظهای که باید رامتین همراهیام میکرد نبود. اما مشکل کجا بود؟ مشکل نبود رامتین بود و تنها علاج این درد، خود رامتین بود. مضحکانهست.
به قول مولوی:
"دردیست غیر مردن، کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم، کاین درد را دوا کن؟"
بودن رامتین سرشار بود. از همه چیز...
و حالا باید با نبودنش کنار میاومدم. با خلا به وجود آمده...
"خواب دیدم که پروانهای هستم و امروز، وقتی که بیدار شدم از خودم پرسیدم انسانی هستم که خواب پروانه دیده یا پروانهای که خواب انسان بودن، میبیند."

الان دیگه نمیدونم که تو رویا دیدمت یا تو واقعیت. هرچی که بود اینو میدونم که الان نیستی و دیگه نمیتونم با چشمام ببینمت. از نبودنت هرگز نمیتونم خوشحال باشم اما حداقلش اینه که خیلی چیزا ازت یاد گرفتم و خیلی کارا رو میتونم انجام بدم. حالا دیگه هر وقت توی تاریکیهای ذهنم گیر کنم، خیالم راحته. چون که از تو یاد گرفتم همیشه یه چراغ قوه کم نور کوچیک همراهم باشه.
اما باید یه خبر بدی بهت بدم. تو همیشه تو وجود من در جریانی. همیشه کنارمی. اینو میدونم و کامل حسش میکنم. پس فکر نکن از دستم در رفتی و از شرم خلاص شدی. هر چقدرم که ازم دور باشی میدونم که پیشم هستی.
ولی راستش دلم خیلی برات تنگ میشه... برای آخرین باری که بغلت کردم، برای آخرین باری که دیدمت و برای آخرین باری که صدات رو شنیدم و هیچوقت فکر نمیکردم ممکنه آخرین بار باشه.
با همه اینا من خیلی خوششانس بودم که باهات آشنا شدم، هرچند که متاسفانه کوتاه بود. خیلی کوتاه... بدرود رفیق نیمه راه.
دوستدار تو؛ من...

حدود یه ماه از این متن میگذره و هرکاری میکردم دست و دلم نمیرفت تا منتشرش کنم. خلاصه بعد یه ماه اینجا نوشتمش. اول خیلی خیلی ممنونم که تا آخرش خوندین و دوم شرمنده اگه این متن باعث شد که کمی ناراحت بشین. احتمالا با یه متن با حال و هوای بهتر به استقبال سال جدید برم ولی اگه احیانا به هر دلیلی نشد اینجا نوروز رو تبریک میگم و امیدوارم سال خوبی داشته باشید و اگه هم بعد نوروز این متن رو خوندید امیدوارم همیشه حال دلتون خوب باشه و خودتون سرشار از امید و انگیزه. ❤️
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور عمرمان را هدر ندهیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاید آن روز بفهمند...
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرگ دارد ما را مسخره میکند یا ما مرگ را؟