مرا در منزلِ جانان چه اَمنِ عیش؟
قدم هایِ مهآلودِ نور

دوست داشتنت را بلد شدهام، نه در روزهای آفتابی، که در تاریکیهای کوچکِ روحت، در لبههای تیزِ خستگیهایت، در ترَکهای ناپیدای دلت.
من تو را نه شبیهِ یک رویا، نه چونان تصویری بینقص، بلکه شبیهِ خودت دوست دارم.
با تمام تلاش هایت برای دلگرم کردنم، با تمام زخمهایی که هنوز در گوشهٔ سکوت هایت نفس میکشند.
با حرفهایی که نصفه میگویی و آنهایی که در هوا گم میشوند و هیچ گاه نمیگویی،
با اشکهایی که به آستینت پناه میبرند،
تو را در صدای لرزان شبهایت دوست دارم،
در آرزوهایی که هرگز داشتنشان را نچشیدی.
تو را نه علیرغمِ اینها، بلکه بهخاطرِ همینها دوست دارم.
چون اینها نقشهی راهِ تو هستند،
تو بی این زخمها، بی این لغزشها، همان کسی که حالا هستی، نمیبودی.
تو را دیدهام که بهسان گویی درخشان، نور را در آغوش میگیری و از وجودت گذر میدهی. به یاد بیاور عهدمان را که در لحظاتِ بیخبرِ شکستن، کنارت میمانم، هر تکهات را جمع میکنم،
و در این تکه های ناهموار، رنگین کمانِ تو را میبینم.
من تو را با تمام لحظههایی که کم آوردی، که در خودت فرو رفتی، که از خودت دور شدی، دوست دارم.
تو همانند غزلی تازهدم مدام در خاطرم مرور میشوی و هر بار شیرینتر از پیش بر جانم مینشینی.
تو را با همهٔ ترسهایی که هنوز در سَحابیِ چشمانت خانه دارند،
با تردیدهایی که گاهی میانِ راه، قدمهایت را کند میکنند،
با خستگیهایی که شانههایت را خم میکنند، دوست دارم.
برای زخم هایت مرهمِ نور را از پادشاه میخواهم.
با من همسفر شو. کنارم بمان تا هیچ یک از مغاک های تاریک قلبم بیستاره نمانند.
تو همان غروبِ بیخبر از شبهایی،
که آفتابش هنوز در دلِ ابهامِ درونم پرچم میزند،
ما با هم، در مرزِ بین بودن و نبودن، ایستادهایم. ما میتوانیم آسمانی را بغل کنیم که هر سَیارکش، تکهای از روحمان باشد. :)
تو را چون نهال گیلاس در چهار فصل دوست دارم،
وقتی سبزی، وقتی شکوفه میدهی،
وقتی برگهایت در باد میریزد،
حتی وقتی شاخههایت در زمستان عریان میشود.
چون میدانم، در هر حال، تو همان نهالی،
که در ریشههایش همیشه نور جریان دارد.
دوستت دارم، بی آنکه بخواهم چیزی از تو کم کنم یا بر تو بیفزایم.
به تو همانگونه که هستی،
نه آنگونه که جهان میخواهد،
نه آنگونه که ترسهایت زمزمه میکنند،
نه حتی آنگونه که خودت گاهی فکر میکنی باید باشی، میبالم.
از میان همهی چهرههایت،
همان چهرهی بینقاب را انتخاب کردهام،
همان چهرهای که در نور و سایه، هنوز پر فروغ است.
پس بمان، با تمام خویشتنت،
بیهیچ پردهای، بیهیچ نقابی.
چرا که عشق، در تماشای سایهروشنِ وجود تو، همانگونه که هستی، معنا میشود.
تو آن نسیمی هستی که از لابهلای شاخههای درهم تنیدهٔ من عبور میکند و مرا به رقص وامیدارد،
همان نوری که از پنجرههای بستهی دلم نفوذ میکند و گرد و غبارهای کهنه را طلایی، رنگ میزند.
تو را دوست دارم، چون کنار تو، زخمهایم گل میدهند.
دستهایت را که در دستانم میگذاری، انگار ریشههای فراموششدهی من جوانه میزنند، به سوی نور قد میکشند.
تو مرا به یاد خودم میاندازی. به یادِ زندگی، به یادِ پادشاه.
با تو یادآور میشوم که هنوز میتوان چون جویباری گمشده و مجهول، راه خود را پیدا کرد و به دریا رسید.
کنار تو، قدمهایم مطمئنترند.
چون میدانم، هر جا که زمین بخورم، نگاهی هست که مرا برمیدارد،
هر جا که گم شوم، دستی هست که مرا به خانه میرساند.
درون آیینهٔ چشمانت خود را شفافتر میبینم.
شعلهای هستی که در میان بوران های ذهنم روشن میمانی، دوام میآوری، بر افروختهتر میشوی.
شبنمی هستی که در گرمای ظهر پیکرم، پوستِ امید را تازه میکنی.
کنار تو، غم هم لبخند دارد. اشک هایم در مسیر گونههایم، بهار میکارند.
کنار تو گم شدن، نوعی پیدا شدن است. در چشمانت، کوچههای بیمقصد، مقصد میشوند،
در آغوشت دنیای واژگون، نگونسار نخواهد ماند.
در خندههایی که خورشید را به حسادت وامیدارند،
در سکوتهایی که گویی تمام شبهای جهان را در خود دارد.
تو را دوست دارم، هم در زلالیِ بارانت، هم در غبارِ جادههای نرفتهات،
تو را همانگونه که هستی میخواهم،
نه در حصار سایهها، نه در زنجیر نور،
بلکه در امتداد یک پرنده، که به سمت ناپیداها اوج میگیرد.
دوستت دارم، چون تویی، با همهی آنچه که هستی.
دوستت دارم، همانطور که دریا، موجهایش را،
و زحل، آسمان بیانتهایش را.
حتی اگر زمان از حرکت بایستد،
من باز هم تو را دوست خواهم داشت،
در جایی بیرون از مرزِ لحظهها، در وسعتی که هیچ پایان ندارد.
بینیاز از کلمه، آرام، جاری، بیپایان…
تو در من ادامه داری،
تا همیشه... :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
مثل...او ♡
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهار در من میخندد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
در بین همه...