« این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمرم را حرام دیدارش کردم؟ »
واژه های نارس مغزم
دیگر چه بنویسم؟
دوکلمه، چند کلمه، یک نفس، یک بو، صدایی از رهایی دستو پایم، بنویسم؟
کلمات دیگر معنی نمیدهند معانی که من میخواهم آن چیزی که درونم هست و میخواهم بنویسم پس چاره چیست ؟ هیچ .... زمین گذاشتن قلم
و این آغازی میشود به زندگی بدون کلمه ،بدون حرف ،بدون الف ، بدون صدا ،بدون من .....
نوشتن گاهی، یک جورِ عجیبی شبیه مردن می شود.
دلت می خواهد پرواز کنی، برقصی، آواز بخوانی، اما نمی شود که نمیشود...
فقط باید بنویسی!
فقط میتوانی حروف را کنار هم بچینی با سلیقه ی خودت شاید هم مخاطبان ولی هر چه هست انگار میخواهی بخشی از خودت را روی صفحه ی سفید گلدوزی کنی این صفحه متعلق به توست...
ولی آن کلمه ی گاهی اول پاراگراف را دقیق تر اگر خوانده باشی میفهمی که گاهی هم کلمات با هم جفت نمیشوند واقعا خاک بر سر هر کلمه ی که نمیتواند معنی بدهد مثل ما انسان ها که گاهی بی هدف بدون معنای حقیقیمان فقط راه میرویم ما همگیمان یک کلمه هستیم مثلا من خودم سایه هستم سایه ی که بعضی وقت ها بدون خواست خود مجبور به ایفای نقش در سمت مخالف نور است و گاهی میخواهد باشد و نور نمیگذارد من سایه ی سیاه پشت روشنایی هستم شما چه کلمه ی هستید ؟
زمانی که میخواهم از هیاهوی بیهوده ی زندگی فرار کنم به کلمات پناه میآورم به کلمات درون کتاب ها یا همین کلمات دست و پا شکسته ی که خودم مینویسم .
"زندگی کردن را یادم رفته"
داشتم به این فکر میکردم که چگونه میشود سالهای طولانی روی کره ی معلق مان خورد و خوابید و هر ۲۴ ساعت کار های تکراری برای بقا انجام داد و خسته نشد ، زندگی چیست باید چه کار کرد همین همین روزمرگی های تکراری را باید تا زمان بستن چشمانمان ادامه داد . هر از گاهی با خود تکرار میکنم چگونه باید ماند و دوام اورد چگونه اندوه ها را در اخر حروف الفبای زندگی چید و تا رسیدن به اندوه خوابید.
به آنچه میگذرد نگاه میکنم
به قطرات اشک از سر پذیرش اتفاقات
به نگاه های ماتم زده یی از سر نتوانستن
به لب های لرزان کودک درون
به ابرو های گره خورده ی پیرزن ناامید
به خودم درون آیینه
ترکیبی از همه ی اینها
اتفاق هم اتفاق افتاد و من پذیرفتم .
کنار جاده ی زندگی روی تکه سنگ ساکنی که خدا میداند چند سال است تکان نخورده نشسته م ساک کوچکی در کنارم و بادی تند میان موهایم ، دستان سردم مشت شده روی پایم مثل مجسمهی هنری خشک شده م در دنیای افکارم غرقم راستش در آن یکی زندگیم .
شاید خنده دار باشد ولی من چندین زندگی دارم که در هر کدام آنی هستم که میخواهم و تنها دنیای که نمیتوانم همه چیز را طبق خواست خود جلو ببرم همین جاست واقعی ترین دنیایی که دارم و واقعیت ها همیشه تلخ و سرد و بی انعطاف بوده ند .
نمیشود زبر و خشن و تلخ بودن دنیای واقعی را انکار کرد راستش را بخواهید بیشتر مواقع حال بهم زن هم میشود !
اما باید یک چیزی پیدا کرد برای تحمل، آن چیز افسانه ی میتواند گلی برای شازده کوچولو باشد یا کلمه ی با حروف ع ش ق و یا تلاش برای دیدن لبخندی از ته دل ...
و گاهی انسان فقط واژه هایش ته میکشد. و این به معنای تمام شدن جملات درون مغزش نیست .
(درست مثل اکنون من )
پ ن : راستی یه دوست ویرگولی رو هم دیدم https://virgool.io/@Parisajkvhrmjsy2020
و واقعا خوش گذشت، احساس میکنم قراره لحظات خوبی رو با هم داشته باشیم . و اینکه همونطور که نوشته های فوقالعاده داره شخصیت دوست داشتنی هم داره ...
این نگذشتنها که هست، اینها هم میگذرد.
در وصف ستاره ها می گویم...
مرگ دارد ما را مسخره میکند یا ما مرگ را؟