شده ام مثل شبی ، که صبحی در انتظارش نیست مثل گل خمیده ای که شبنمی کنارش نیست🥀
پشیمانم ، به هنگام سقوط اما...

چی میشود اگر ذهن برایمان گران باشد ؟ :')
چند روزی میشود قلب و ذهنم دست به دست هم دادند، آن هم از قِبَل جمله ی پر مخاطره ی ( دشمن دشمن من دوست من است ) . هر دو افتاده اند به جانِ وجدان بیچاره ام و زیر تازیانه ، نفس هایش را تنگ کردند .
این دردِ "عذابی " که به ناچار تنگِ "وجدان" می چسبانند ، در گنه بی خوابی من هم بی تقصیر نیست . زل میزنم به سقف دیوار تاریک روبه رویم و آه میکشم .
من که بودم ، که شدم ؟
آن تماما هویت های دروغینی که متعلق به نقاب ها بود
و آن جواب کوتاه تاسف برانگیز این سوال ،
ذره های غرور و دروغ و اعتراف بی محابای چشمانم ،
همه و همه بر سر تکه طناب که به سمت وجدان حمله می کند، سوار می شوند .
زبانم به سکوت مهروموم شد . اما پشت پرده این سکوت آهنین ، امواج پرطلاتم صوت ، به تشدید یکدیگر قدم برمیداشتند . این جنگ مناظره نما ، باز هم از قِبَل همان جمله ی آشنا بود (دشمن دشمن من دوست من است)
دروازه های گذشته را به زنجیر کشیده اند و راه بازگشتی نیست آن هم در این حوالی که محکومیم به آینده .
زمان چارستون بدنم را سخت می چسبد و به قدرت ناحقی مرا به جلو میکشاند .
اما پشیمانی دروازه های زمان را هم درهم میکند . قدرتش همواره بر زمان سنگینی میکرد و تیغه ی شمشیر تهدیدهایش بر لب گلوی زمان بوسه میزد .
و این روز ها پشیمانی جهانم را فتح کرده و به دستور های بی رحمانه اش ، ذهن و قلب من در کندوکاو گذشته ، زمان را بازی می دهند .
به جرم گم شدن در دنیایی که در برابر دنیای ذهنی من ، از قِبَل اصول " پرتوان " در حساب ، هیچ بود ...
ولی من گم شدم همچون گرازی که در محفظه ی هسته ی یک اتم سرگردان می شود ، بگذریم از اینکه گم شدن "اشتباه" است ، اصلا "وجود" در آن نقطه پر از تناقض بود...
من مطالبه میکنم از خدا که چگونه، گرازی را در هسته ی اتمی جای داد.
آیا ایمان نمی آورید ؟
و فهمیدم ، من چه اشتباهی کردم ...
مدت هاست به جای خدا ، "کمال" را پرستیدم .
و این سرمنشا نقطه ی تسلیم من در کارگه تقدیر میشد اگر "اعتماد" را به جای " یقین" در رگ هایم جاری میکردم.
و اگر به عطش برای "فهمیدن" ، "پذیرش نقص ذهنم" را می افزودم .
امروز قلب من، مِن باب پمپاژ های اشتباهی "یقین" از کار افتاده و احیای دوباره اش بهای سنگینی دارد که در توان من نیست .
اگر با این حفره همچنان با زندگی دمخور هستم ، به منت چشمه های شفاست .
همچون روز هایی که غم از روضه های دلپریشانی ، مسکن روحم میشوند .
اما عاقبتِ این روح، که در حوالی مرگ است، چه خواهد شد ؟
پایان :)

مطلبی دیگر از این انتشارات
غروب چهرهی او...
مطلبی دیگر از این انتشارات
قطره ای از دریای نا گفته های مطلق!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
عاشقانه هایِ یک مرد