درس آموختهی من از سامانههای ویزیت آنلاین
این ماجرای روایت درس آموخته من است در استفاده یکی از سامانههای ویزیت آنلاین.
چند ماه پیش بود، شاید بیشتر از سیزده یا چهارده ماه پیش، حالم بد بود. حال روحیام. حال هیچ کاری نداشتم. از آنهایی که آن سگ سیاه همراهت است. از آنهایی که نمیخواهی ببینیاش اما هست. هی بزرگتر میشود و تو هی جمعتر مینشینی که جا برایش باز شود و باز هم خود را به ندیدن میزنی که انشاالله گربه است و سوت میزنی و رد میشوی از کنارش.
داشتم باور میکردم حضور این سگ سیاه را. اما هنوز اینقدری باور نداشتم که بروم وقت بگیرم از یک مشاوری، پزشکی، روانپزشکی که آقا خانم شما هم این سگ سیاه را میبینی یا نه؟ نرفتم. احتمالا بابت همان ذهنیت چرندی که از کودکی در من بود. احتمالا از ترس اینکه اطرافیانم در جمعهای بیحضور من از من و بیماریام بگویند. نرفتم. حماقت که ته ندارد. همینطور تا به ابد میتواند ادامه داشته باشد.
یکی از روزها تصمیم گرفتم سری به این اپلیکیشنهای پزشکی بزنم. از همینهایی که تعدادشان کم هم نیست. از همینهایی که همه کار میکنند. همه نوع متخصصی هم در آنها پیدا میشود. انصافا هم خوب هستند. معمولا جوان معمولا با سواد معمولا با حوصله معمولا خوب. خلاصه یکی را انتخاب کردم و رفتم دسته مشاوران و روان پزشکان و یک دکتر را بر اساس امتیاز و کامنتهایش انتخاب کردم.
یک سامانه آنلاین
تماس گرفتم. این را هم بگویم قبلش مبلغی را شارژ کردم که وسط مکالمهام قطع نشود. صحبت کردم و آقای دکتر دو دارو به من داد. برای شب و برای حوالی ظهر. و گفت تشحیص من این است و شما دو سه هفتهای این داروها را مصرف کن و بعد مجدد تماس بگیر تا ببینیم چه باید بکنیم.
داروها را مصرف کردم. بعد از حدود بیست روز از طریق همان سامانه با همان آقای دکتر تماس گرفتم. آقای دکتر هیچ چیز یادش نبود. هی توضیح به او دادم. چیزی یادش نبود. مطلقا هیچ. بعدش متوجه شدم هیچ مستندی از من ندارد. شاید سامانه به او این اجازه را نمیداد. سرخورده شدم. تصمیم گرفتم مدتی همان داروها را ادامه دهم.
از آن روز به این فکر میکنم این روزها یک پزشک عمومی هم سعی میکند پروندهای از بیمارانش داشته باشد. البته در حد امکان. بداند چه اتفاقی افتاده و چه دارویی مصرف کرده و تشخیصاش در فلان موقع چه بوده و الان چه؟ اما این ماجرا برای من هم تلخ بود و هم درس آموز.
درس آموخته
درس آموخته فردیاش این که بروم سراغ پزشکی که پرونده تشکیل دهد برایم. نه اینکه هر دفعه دوباره ماجرای حسین کرد شبستری را برایش از سر بگویم تا او شبیه پادشاه هزار و یک شب خسته شود یا خوابش ببرد یا من را از خودش باز بکند.
درس آموخته شدهی دومام این بود که این سامانهها که تحت عنوان Tele Medicine شناخته میشوند، باید چیزی بیشتر از یک آمبولانس پزشکی خدمات بدهند. احتمالا باید از دادهها مراجعین و بیماران استفاده بهتری ببرند در جهت ارائه خدمات با کیفیتتر به همان افراد. نه اینکه صرفا ده دقیقه یک ربع مشاوره را بگیرید و بعد در امان خدا.
درس آموخته سومام این بود که شاید بد نباشد اگر این سامانهها توان تشکیل و دنبال کردن پرونده پزشکی مراجعین را ندارند، آدرس دهی کنند. افراد را پس از کاهش علائم، اضطراب و ترس و مهآلودگی فضای اطراف ارجاع دهند به مراکز ریفرال. البته در حد امکان. برای من این رها شدگی احساس خوشایندی نداشت.
مساله فقط این نیست…
این نوشته قرار است برای من شروع مطالبی باشد در مورد موضوعات مدیریتی حوزه سلامت. سعی میکنم از تجارب و دروس آموخته شده و همینطور مطالب ارزشمندی که میبینم و میخوانم بنویسم.
پینوشت: این نوشته را پیشتر در این جا بارگذاری کردهام.
مطلبی دیگر در همین موضوع
عکس داستانک(قسمت دهم:ترس از سقوط!)
مطلبی دیگر در همین موضوع
دیروز خودم را کشتم... | خاطرهنویسی
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
داستان کوتاه «آنها سوگند نمیخورند»