نقطه.
از تو گفتم و برای تو نوشتم
من یک نویسندهام. نویسندهای که به خاطر اهمال کاری چیزی جز چند صد متن تبلیغاتی گوگلمحور اثر دندانگیری ندارد. هر بار که در سالیان اخیر نوشتهام، بیشتر اوقات البته، برای پول بوده است. خواستم که بنویسم تا پولش را بگیرم. به تعداد کلمهها پول گرفتهام و به تعداد نوشتهها پول گرفتهام و همۀ کلماتم را فروختم تا زندگی کنم ولی از تو کمتر نوشتم.
جوری از تو حرف میزنم انگار تو را میشناسم. ولی با این حال همیشه بودهای، درست شبیه یک سایه یا یک رویایی که هیچوقت خودت را کامل نشان ندادهای. هر چه بیشتر در معرض بزرگسالی و میانسالی قرار میگیرم، بود و نبودت بیشتر به چشم میآید. انگار هستی، میبینی، تماشایم میکنی و صدایم میزنی ولی اثری از تو نیست.
موهایت را میبینم، بادی از ناکجاآباد میآید و طره طره و بند بند سیاهی از روزهای تاریکی من جدا میکند. وقتی که چیزی میبینم، چیزی که شبیه توست، قطعهای از تو دارد، بویی از تو دارد، همۀ دنیا بر سرم هوار میشود. خاطره داشتن از کسی که نیست جز از ذهن پُرتصور یک نویسندۀ پولکی برنمیآید. آنقدر با تو سفر کردهام که میتوانم سفرنامهای بنویسم طولانی!
گاهی اوقات شادی و بیشتر اوقات غم و غصۀ جاماندن از زندگی است، که پیشِ تصور تو خودنمایی میکند. شادی، مجال تنفس لحظهها را ممکن میکند و غم یادآور جوانی از دست رفتهایست که بدون حضور تو گذشت. با همۀ این زندگی که رو به تحلیل و فرسودگیست، بیاعتنا به منگنۀ اقتصادی و حال بعد همۀ آدمها، مشتاقانه منتظر تو هستم. میدانم که میآیی و جهان در تو خلاصه میشود.
از یزد که برگشتم برای تو نوشتم:
برای منی که آشنایی نزدیکی با غربت و دورافتادگی دارم، خو کردن به جایی دور سخت و جانفرسا بود. اما یزد مأمن من شد. همۀ آن چیزی که در جای جای بخش باستانی یزد وجود دارد، شامل بخش گمشدهای از من است. بخشهایی که در گذشته گم شدند و بخشهایی که قرار است در آینده گم شوند. همۀ آن کوچههای باریک با دیوار خشتی و خانههای یک طبقۀ قدیمی و بعضا بازسازی شده، انگار من را به خودِ خودم نزدیکتر میکند.
انگاری خاطراتی که هنوز اتفاق نیفتادهاند از بین این همه خشت خشکشدۀ چندصدساله، جوری زنده میشوند و حرکت میکنند که با وجود این همه سیاهی و ناامیدی، آن روزنۀ روشن کوچک را در اعماق وجودم بارها نمایان میکند. انگار میبینم که از فرط شادی، روزی، شبی، غروبی، نمیدانم، بهمن ماه فلان سالی، با یار غاری، وقتی ریشهایم بیشتر از این سفید شده است، هنگامی که گرمای دستانش همۀ آن چیزی است که نیاز دارم؛ خشت به خشت یزد را زندگی میکنم.
#یزد ؛ از مسجد جامع تا امیر چقماق، تا باغ دولت آباد و آتشکده زرتشتیان، تا زندان اسکندر و خانۀ لاریها، تا زورخانهها و بومگردیها، تا همۀ کافههای دنج و کوچکش، تصوری از منی ارائه میدهد که این بار میداند واقعا زندگیاش کجا به جریان میافتد. انگار میبینم که عشق به معنای اساطیریِ خودش، روزی من و اویی را به پای سفرهای خشتی خواهد نشاند و به صرف قهوۀ یزدی، عطری که همیشه گم شده بود را به روی این روزهای بیحاصل میزند.
میبینم که زنده میشوم، روزی در یزد. روزی که بوسیده میشوم، روزی که در آغوش میکشم و در آغوش کشیده میشوم و دور خودمان، خشت میکشم. میبینم که زندگی جاری خواهد شد. شاید دور، شاید دیر ولی میشنوم که در وسط این شهر، #شجریان میخواند و من به زندگی میرسم: روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست...
میبینم که زنده میشوم و دوباره فرصت نفس کشیدن پیدا میکنم.
از تو نوشتن هم درد را در من بازسازی میکند و هم عیش را. با تو به هم میزنم و بارها آشتی میکنم. با تو قربان خانوادۀ کوچکمان میروم. با تو غذا میخورم، با تو در ساحل قدم میزنم و با تو در یزد بارها عاشق میشوم.
نمیدانم کجایی، اسمت چیست و در کجای این کشور فرسوده نفس میکشی، ولی:
هر جای دنیایی دلم اونجاست / من کعبهمو دور تو میسازم
من پشت کردم به همه دنیام / تا رو به تو سجاده بندازم
هر روز حسم تازهتر میشه / غرق تو میشم بلکه دریا شم
بیزارم از اینکه تمام عمر / از روی عادت عاشقت باشم
برای اینکه بیشتر از تو بنویسم باید بیشتر بخوانم، شاید تو بین صفحات یک کتاب تاریخی عصر صفوی گم شدی، باید بیشتر شجریان گوش دهم، چون خوب میدانم:
ز دل مهر تو ای مه رفتنی نی / غم عشقت به هر کس گفتنی نی
ولیکن سوزش عشق و محبت / میون مردمون بنهفتنی نی
دل ارمهرت نورزه بر چه ارزه / نخواهم دل که مهر تو نلرزه
گریبون هر که از دستت کنه چاک / به صد عالم گریبون وا بیارزه
تو زیبایی و روزی که این را میخوانی، به زیبایی تو خیره میشوم و آن زمان دیگر چیزی از دنیا نمیخواهم.
بهمن 1403 / ساچ

مطلبی دیگر از این انتشارات
بهشتی در آغوشِ ابرها
مطلبی دیگر از این انتشارات
این شهرو مثل کف دستم می شناسم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
گنبد سلطانیه