خدایا چنان کن سرانجام کار که تو خشنود باشی و ما رستگار ?
این شهرو مثل کف دستم می شناسم.
وقتی ساکن یه شهر جدید میشی ، مثل اینه که به یه مهمونی بزرگ دعوت شدی ، اگه خیلی خوش شانس باشی و توی مهمونی یکی دو نفر آشنا داشته باشی ، دلت به بودن اونا گرم میشه وگرنه خودت هستی و خودت و .برای فرار از تنهایی که چنگ میندازه به جونت باید شهرو بشناسی ،شهری که یه عالمه راز داره برای کشف کردن ، برای نزدیک شدن و برای انس گرفتن و برای پذیرفته شدنت توسط شهر .
چند سال پیش که به علتی به شهری در استان گیلان مهاجرت کرده بودیم ، سرخوش از دیدن مناظر رویایی تا مدتی دلمون خوش بود به دریا و جنگل و نم بارون و هوای لطیف ، اما کم کّمّک تنهایی حتی استخون هامون رو به درد آورد و یکی بعد از دیگری بیمار غربت شدیم ، به گفتگوهای رهگذران گوش تیز میکردیم تا لهجه آشنایی بشنویم و بدنبال شماره پلاک آشنایی بین پلاک ماشینها بودیم . همین قدر بگم .یه بار دم آسانسور چشمم به مورچه ای افتاد که بی حرکت اونجا وایساده بود ، اینقدر خوشحال شدم که انگار اون مورچه عزیزی از خانواده ام بود و برای دیدن ما اومده بود . 😊😊میدونید چرا ؟؟
چون فکر میکردم این مورچه با وسایل مون از خونه قبلی و شهری که باهاش آشنا بودم اومده بود . حدیث آشنایی با این شهرشمالی و حل شدن توی اون اینقدری مفصل هست که یه پست جداگانه لازم داره.
چند سال بعد از این مهاجرت ،قرعه اسکان بنام (کرج) افتاد . بواسطه اقامت خواهرم در کرج و چند باری که قبلا به کرج اومده بودم یه جاهایی رو از قبل می شناختم، چند تا پارک ،مراکز خرید و راسته های بازار . اما شناختن یه شهر چیزی ورای آشنا بودن با اینهاست ، هر شهری مث یه موجود زنده ست و روحی داره که باید باهاش ارتباط گرفت ، به همه جاهای زشت و زیباش سرک کشید و همون قدر که توی محلات شمال شهر غرق در تماشای مظاهر ثروت و سرمایه میشی ، همون قدر هم باید برای محلات کج و کوله پایین شهر وقت بذاری . اون وقته که میتونی بگی ( من این شهرو مث کف دستم میشناسم . )
و چه وقتی بهتر از عصر جمعه که شهر خلوته و بهترین موقع ست برای پرسه زدن و رفیق شدن با شهر . حالا این شهر ،هر کجای ایران میخواد باشه .
جمعه هفته قبل با خواهر همیشه پایه ام رفتیم امام زاده حسن ، جالبه که خواهرم بیش از ۲۰ ساله ساکن کرجه هنوز نمی دونست امام زاده حسن کجاست !! میدونستم که اون دور و برها یه خانقاه هم هست و دلم میخواد یه روز برم و از نزدیک مراسم و آیین دراویش رو هم ببینم . اما فعلا توی برنامه نیست .این یکی از مواردیه که (جیزه) و احتیاط لازم هست .
وسط کوچه همیشه شلوغ امام زاده خانمی برای سفر به قم و جمکران دعوتنامه میداد و یکی از آپشن های سفر این بود (ناهار آبگوشت تبرکی )🥰😉
دم باجه تحویل چادر ،چادر نمازهای گل گلی رو برای پیدا کردن چادر نماز خوشگل و سبک و لطیف اینور اونور کردیم ،مال من طوسی بود با گلهای ریز سرمه ای و بنفش ،برای خواهرم مشکی بود با نقشهای براق نقره ای . بعد از سلام وعرض ادب مرسوم نسبت به امام زاده و استراحتی کوتاه چادرها رو مرتب و تا زده تحویل دادیم و پیاده به سمت دانشکده کشاورزی کرج به راه افتادیم ، از لبنیاتی دانشکده چیز میزای خوشمزه برای خونه خریدیم و گفتیم خوشا به حال کارکنان و دانشجویان ابن دانشکده که توی این محیط درس میخونن و تردد میکنن و خوشا هوایی که تنفس میکنن . و از دانشکده به سمت کرج قدیم از خیابون نیمه تاریکی گذشتیم که همیشه دم غروب بساط لوازم دست دوم فروشیها پهن هست که من عاشقشون هستم . نظرم به یه دارت زیبای آهن ربا دار جلب شد برخلاف همه دارت ها که دایره ای هستن این یکی مربعی بود که وسطش دایره اصلی دارت بود و اطرافش حاشیه طلایی زیبایی داشت .ولی خوب شد که نخریدم و قوه عاقله ام بهم گفت اول اونو امتحان کن و ،متوجه شدم که آهنرباش قاطی داره و فروشنده هر کاری میکرد به هیچی نمی چسبید و این وسط خواهرم که از تاریکی خیابون و ظاهر ناجور بعضی فروشنده ها می ترسید هی دستم رو میکشید که بیا بریم ، خیالها داشتم برای (دارت) که نشد.... .
بدو خودمون رو رسوندیم به ایستگاه اتوبوس و به آخرین اتوبوس رسیدیم و رفتیم اون ته نشستیم و خواهرم یه نفس راحتی کشید و من برای جمعه هفته بعد یعنی این جمعه نقشه ها کشیدم .
این جمعه عصر نوبت یه محله از ما بهترون کرج بود خواهرم گرفتار بود و وقتی به همسرجان نقشه مو گفتم از همراهی امتناع کردو ضمن یادآوری آخرین باری که به قصد اکتشاف مجبور شدیم چند کیلومتر پیاده گز کنیم ترجیح داد که زیر پتو خزیده و برای هزارمین بار علی زند وکیلی و ایرج بسطامی رو گوش بده ولاجرم تنها به اکتشاف رفتم و چون کاملا با منطقه آشنا نبودم ترجیحم این بود مسیر رفت رو با اسنپ برم ، برگشتن هم که خدا کریمه !!!
مقصد جایی وسطای بلوار سرسره طور استقلال بود . به نظر نمیرسید چنان چیزی که دخترم نشونیش رو داده بود چنین جایی باشه اما لوکیشن درست بود .
یه تیکه از یه باغ قدیمی در دامنه بلندیهای بادگیر عظیمیه کرج و یه استخر وسط باغ . پارک وخیابون هر دوتاش( استخر ) نام دارن.
صدای آب پای درختان ، وزش باد خنک پاییزی لابلای درختان کهنسال ، زمین شیب دار باغ مفروش از برگهای پاییزی در عین زیبایی غم انگیز بودن بطوری که بیشتر از اینکه لذت ببرم میخواستم برای این پاره تن به جا مونده از باغ قدیم که چند اشکوبه های اطراف با تفاخر اونو احاطه کردن زار بزنم از شما چه پنهان کمی و چند قطره ای اشکیدم و آه کشیدم برای اون بخشی از باغ که حالا دیگه وجود نداشت. 😟😥
قبل از تاریک شدن هوا بلوار سرسره طور استقلال رو مستقیم به سمت پایین تا میدون اسبی( مهران ) رفتم ،یادم افتاد پول نقد همراه ندارم از اولین عابری که روبروی من میومد پسرکی جوان پرسیدم : عابر بانک این نزدیکا هست ؟ پسرک با لهجه افغانی گفت که باید خیلی برم تا به بانک برسم شاید تا میدون و البته وظیفه خودش دونست که بهم یادآوری کنه برم اون ور خیابون که امن تره . راست میگفت این طرف ساخت و ساز در جریان و پیاده رو تق و لق و تاریک بود .
سوال : آیا اگه من جای اون بودم این دلسوزی رو میکردم ؟؟
جواب : گمان نکنم
میدون اسبی و پارک ایران زمین رو با یادآوری خاطراتی که با بچه های نوجوان در فرهنگسرای کفشدوزک داشتم پشت سر نهاده یادم اومد که یه بار از فرهنگسرا یه قرقره خریدم و اون قرقره باعث شد من با مفهوم ( دایره تعادل ) در سبک زندگی آشنا بشم ، واقعا بعضی وقتا چی به چی ربط پیدا میکنه .
داشتم در این باب غور و تفحص میکردم که جمال زیبای مهاراد مال در تاریک روشن آسمون دم غروب پدیدار شد .
و کمی جلوتر با دیدن اتوبوس واحد سر از پا نشناخته و خودم رو بهش رسوندم ، یکی از لذتهای دنیا همینه که به وقت به اتوبوس برسی یا اون به تو برسه . از خانم بغل دستی پرسیدم آخر مسیر اتوبوس کجاست ؟ با یه زبون عجیب غریب( شاید عبری ) صحبت کرد و آخرش هم گفت( ایششش) و دستش رو طوری تکون داد انگار مگس می پرونه. نفهمیدم ایششش منظورش من بودم که سوال پرسیدم یا خودش که منظور رو نرسوند یا مگس دور و برش بود ؟؟
تا به خونه برسم دو بار تاکسی و یه بار دیگه اتوبوس عوض کردم یه چهار راه هم پیاده رفتم و حوالی ۸ شب سفر اکتشافی جمعه ۲۷ مهر ماه به پایان رسید . .
مطلبی دیگر از این انتشارات
این آغاز پایان ندارد ....
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهار ۱۴۰۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک تکه سفر