(INTP)جهان هر فرد، به اندازه وسعت فکر اوست." خونم جوهر خودکارمه" دانشجو معلمِ فرهنگیان| امورتربیتی
خاطرات محال شماله یادم بره :)+110 عکس بیشتر
انتظار همیشه سخت است. انگار وقتی که منتظر هستی زمان به مراتب کندتر میگذرد...
روز اول و مسیر رفت + کمی صحبت
آنچه خواهید دید ...
بالاخره بعد از سیصد و اندی روز در کنج خانه ماندن و در قرنطینه سپری کردن، وقت موعود فرا رسید! با برنامه ریزی مضائف قرار بر آن شد که به شمال کشور؛ شهر کلاردشت سفر کنیم. از زمان طفولیت شب هایی که قرار بود فردایش اتفاق خاص و مهمی بیفتد، خوابِ کم و تقریبا ناآرامی داشتم.
اما این استرس شیرین بود؛ مثل بعضی از دردهای شیرین و ارزشمند زندگی!
دقیقا مثل شب هایی که قرار بود فردایش به اردو برویم. یا عروسی، جشن، اعلام نتایج مسابقات و جشنواره ها، آمدن مهمان یا مسافری خاص! و در نهایت مسافرت...
بله آن شب هم پس از چندین ساعت وسیله جمع کردن؛ از لباس تا ده ها کتاب و وسایل تفریحی، ساعت 3 بامداد به خواب رفتیم و یک ساعت بعد برخاستیم. نماز را در در ظلمات دوست داشتنی ای به مواصله ی شب خواندیم و در ساعت 5:30 صدای استارت خوردن ماشین در پارکینگ سراسر سکوت پیچید. مثل همیشه من وسایلم را در کوله ی شخصی ام جدا از خانواده قرار نهادم.
چقدر این استقلال عمل لذت بخش بود.
از اینکه قرار بود لحظه طلوع آفتاب را در ماشین ببینم ذوق زده بودم. اما پیش از آن، نزدیکترین حالت ممکن ماه را، از ابتدای زندگیم دیدم! گویی که یک چراغ بزرگ زرد رنگ از بالا با طناب به پایین آمده تا بالای بالا برود و جایش را با خورشید زرین معاوضه کند. حیف و صدبار حیف که انقدر محو تماشا شده بودم که عکاسی یادم رفت.
ماه تمام نورش را از انعکاس نور خورشید می گرفت...
اما دم دمای عید در واپسین روزهای اسفند ماه قرار بود هوا بهاری باشد. قرار بود هوا، هوای سرماخورن نباشد. قرار بود هوا خنک باشد نه سرد! اما قرار دیگر چه بود؟! مگر از خدا طلبکار بودیم؟!
ولی خدا جان قراردادی مکتوب موجود نبود درست...ما مایل به آن بودیم لباس های خنک و حریر و نخی بپوشیم که گویا شوز و سرمای طاقت فرسایی به جان شهر افتاد. از قضا مجبور شدیم کاپشن، سوییشرت، پالتو و بارانی که گمان نمی کردیم دوباره در آن سال استفاده شوند، از انبار بالا آوریم. به جرائت می توان گفت حجم لباس های تحمیلی، با ارزش افزوده ی کلاه و شال گردن، دستکش و امثالهم چند برابر شد.
راستی این خوش شانسی بود یا بدشانسی؟ در تمام طول زمستان کرج برف نباریده بود و من چشم انتظار به آسمان، چشمانم خشک شد. اما تنها به این امید دلگرم بودم که لاقل در شمال ناظر بارش برف، هرچند به مقدار اندک باشم!(آن هم تماشای بارش برف روی دریا)
یقینا صحنه ی وصف ناپذیری میتوانست باشد. بس است دیگر چقدر از آب و هوا گفتن؟! صرفا چون اخیرا از اهمیت بالایی برایم برخوردار شده بود.
آب و هوا عصاره ی طبیعت است.
و طبیعت جلوه ی تجسم و جسم بخشی به خداوندی است که عاری از جسم و زمان و مکان است.
آب و هوا یعنی خداوند قرار بود پس از جمع بندی زمستانِ بدون برف، دوباره در بهار، زمستان را به ارمغان بیاورد...
پدیده های آب و هوایی شگفتانه هایی از سوی خودش بودند. کاملا بی هوا بدون اطلاع قبلی. مهم است که بدانم وقتی من در سرمای سرد می لرزم، دوستم تا چه اندازه در گرمای گرم میسوزد؟ آیا او ماه را همانگونه می بیند که من می بینم؟
وقتی من هودی ام را پوشیده ام او عینک آفتابی زده؟ پرنده های شهرش همان چیزهایی که پرنده های شهرم به من می زنند را به او هم می گویند؟ اصلا شاید حرف های دلم را پرنده ها برایش می برند چون من همیشه با گنجشک های روی شاخسار درد و دل می کنم. به اندازه کافی رازدار هستند؟
دیوار موش دارد و پرنده گوش دارد ...
نکند خبرچینی کنند؟ نکند زبانم لال حرف هایم را به اشتباه به گوش شخص دیگری ببرند؟ به جز مخاطبم کسی آگاه از حرف دل اینجانب نشود؟! راستی اصلا دوستم کجاست؟ در شمال سرد؟ جنوب گرم؟ چپ ترین غرب یا راست ترین شرق؟
اصلا او کیست؟ دوست من کجاستی؟
اما شروع یک راه خوش راه ... از جاده چالوس گذر کردیم.
عوارضی جاده چالوس 40 تومنه. بعد اگر رد شی ندی، جریمش 30 تومنه :)))))))
یک راه پر از پیچ و خم. پر از خم و پیچ!
که هر پیچش هزاران راز و سر در خودش جای داده بود.
ما ساعت 6 صبح، صبحانه به زبان محلی شمالی، مرغانه سرو کردیم. اما از من به شما نصیحت در ماشین تخم مرغ آبپز نخورید:) گزینه های بهتری هم هست. کمی جلوتر سد کرج را زیارت کردیم.
ناخواسته به این فکر کردم که تا به حال چند نفر به اعماق این سد سقوط کرده اند و هرگز پیدا نشده اند؟ آبی که کرجی ها می نوشند از لای دندان چند جنازه ی مفقود شده رد شده؟ ذهنی مریض ...
اما کاش نمی دیدم آنچه را که دیدم.
سد با آخرین باری که دیدم بسیار فرق داشت. کم آب تر و به مراتب بی جان تر ...این آدمیان؛ بلای زیستی چه با جان این طبیعت چه ها که نکرده بودند. روی کوه های محاصره کرده ی سد به وضوح رد خط مرطوبی از ارتفاع قبلی سد دیده می شد. سد همان ماهیت دریا را داشت ... آب و آب. اما این کجا و آن کجا؟
کار پاکان را قیاس از خود مگیر گرچه در نبشتن باشد شیر شیر
از سفر شمال همین بس که عظمت صخره های غول پیکر جاده آدمی را به تفکر وا می داشت. صخره هایی که هر لحظه فکر می کردی هر لحظه امکان دارد کنده شوند روی سقف مبارک ماشین فرود بیایند. کوه های رسوبی که در لا به لایشان غارها و دهانه های بزرگ و کوچکی دیده می شد. آیا واقعا این سوراخ ها و شکاف ها محل زندگی موجودی زنده بودند یا عوامل فرسایشی موجب به وجود آمدن آنها شده بودند. لایه های کوه چنان روی هم به ترتیب آرام گرفته بودند که گویی دستساز هستند. نه!
آدم از روی دست طبیعت تقلید کرده است و نه طبیعت از آدم.
مثلا وقتی شاهکاری در طبیعت می بینم به اشتباه می گوییم بسان نقاشی است!
دریغ از آنکه در اصل، نقاشی مثل طبیعت است.
آدمی از خود هیچ ندارد. وقتی به چیزی می رسد، که "من" را فراموش کند. وقتی خالی از من شود، آنوقت از تهی سرشار میشود. باید سبک و خالی شد. هرچه هست و نیست همه از اوست.
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست. عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست.
ما با طبیعت خو میگیریم، مانوس می شویم. در پایانِ زندگی در بخشی از آن آرام می گیریم. متعلق به طبیعت نیستیم. بلکه خود نیز طبیعتیم.
جدایی از طبیعت توهمی بیش نیس. مثبت با مثبت حالش بهتر است؛ چنانکه منفی با منفی. بحث یکی بودن بافت و جنس و اصل است. پس در اینکه طبیعت با طبیعت یکدست و یکی شود شکی نیست. چرا با یاد خدا آرام می شویم؟ چرا الا به ذکرالله تطمئن القلوب؟ بله چون روح خدا در وجودمان دمیده شده با یاد خودش از خودش و با خودش آرام میشویم.
اگر هم جز با هرچه جز خدا آرام شدید، بدانید خدا در آن وجود دارد. روح خدا در آن شناور است ...
و ط خدای من در زمین هستی. اگر غیر از این گویم کفر ورزیده ام ...
این سفر من به دل طبیعت لازم نبود بلکه واجب بود؛ از همان واجب ها که اگر صورت نگیرد حرام محسوب می شود!
تا وقتی که چیزی را تجربه نکرده باشی، نمی فهمی چقدر به آن نیاز داشتی ...
سفر به طبیعت و دیدن مخلوقات خدا، علاوه بر تحسین قلم کردگار و خداشناسی، اگر درست صورت بگیرد به خودشناسی هم منجر می شود. که ما چقدر در برابر فراخنای گیتی حقیریم.
همانگونه که پیامبر ص فرمودند: ساعتی تفکر( در نشانه های خدا و هستی شناسی) بهتر است از هفتاد سال عبادت.
و جالبه بدونید عمل به دستورات دین مثل نماز و روزه اطاعت هستند. اما عبادت چیست؟ خدمت به خلق. بله عشق یعنی مشکلی آسان کنی دردی از درمانده ای درمان کنی. عشق یعنی گل به جای خار باش، پل به جای اینهمه دیوار باش.
عشق چیزیه که اگر به بقیه ندی کم میشه؛ پس تا می تونید ولخرجی کنید! سوال اینه خدا عاشقه یا معشوق؟ جواب: خدا خوده خود عشق است ...
و در نهایت تنها چیزی که روی زمینه اما زمینی نیست؛ عشقه.
و حقیقت اینه خلق، خالق، مخلوق همگی یکی هستند.
کلمه ی عشق هم برگرفته از گیاه عشقه: بعضی معتقدند: عشق از کلمه عشقهَ گرفته شده است و عشقه نام گیاهی است پیچک مانند که بر تنه درختان و گیاهان می پیچد و عصاره و شهد آنرا می گیرد بطوری که در مواردی آن گیاه و درخت خشکیده و حیاتش به اتمام می رسد . از اینرو هر کس که از عشق برخوردار است ، با عشق و عشقه خویش بر گرده شجره مبارکه معشوق خویش می پیچد و عصاره معشوق را در درون خویش می کشد تا حدی که دیگر تفاوتی بین عاشق و معشوق ، یافت نمی شود . مجنون لیلی می شود و لیلی نیز مجنون می گردد.
برگ درختان سبز درنظر هوشیار هر ورقش دفتریست معرفت کردگار
این جهان پر از نشونه است کافیه چشم دل باز کنیم تا جان بینیم و آنچه نادیدنی است آن بینیم. اگر آگاه باشیم و به سمت آگاهی قدم برداریم و بخوایم که واقعا به جواب سوالاتمون دست پیدا کنیم، خواهید که هرگوشه و کناری کلید سوالات چشمک می زنه و آدم مناسب برای پاسخ به سوال شما در زندگیتون سبز میشه. در علم روانشناسی بهش میگن اشتیاق سوزان.
باید خیلی بدانید که بدانید چقدر نمی دانید.
چقدر راز و شگفتی پنهان موجود هست و ما در بی خبری و جهل و تاریکی به سر می بریم.
هنگام سپیدهدم خروس سحری،
دانی که چرا همیکند نوحهگری؟
یعنی که: نمودند در آیینهٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری
سفری که به بخشیدن جانی دوباره و رجوع به درون ما ختم نشود، به نزدیک تر شدن به حضرت حق، غالبا و اساسا، بی اساس و نتیجه است. در غیر اینصورت صرفا لذت لحظه ای بوده که همانطور که لحظه ای می آید، لحظه ای هم می رود.
برای همین است که عاشق سفرم؛ اگر بشود کل جهان را دید چه می شود ... فراموش نکنید که پیش از آن باید به جهان درون سفر کرد؛ همه چیز درونی است. جهان بیرون ساخته ذهن و درون ماست. هرچه درون وسیع تر؛ جهان وسیع تر.
بیو روان نویس رو داشته باشید: وسعت جهان هر فرد به اندازه ی وسعت فکر اوست. تا ابد
اما اگر نوع این انرژی دریافتی حقیقی باشد، به زیر پوست، مغز استخوان و رگ ها تزریق می شود. آنوقت می شود که میتوان انرژی حاصل از یک سفر را تا سفر بعدی به قوت خود حفظ کرد.
فبای آلا ربکما تکذبان؟ پس کدامین نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟
کلیپ سوره الرحمان
با آنکه به ظاهر زیارت نرفتم نرفتم و این سفر زیارتی نبود بلکه سیاحتی بود؛ اما این سیاحت و تفریح جنسش فرق می کرد. از قضا بیشتر یک سفر معنوی بود و با روح و روان و جان من بازی کرد. و خلاصه ی کلام مرا بازسازی کرد.
پس از سفر فهمیدم پیش از آن من مرده بودم، فقط خبر نداشتم.
علاقه ی وافری به جامعه شناسی، رفتارشناسی، مردم شناسی و روانشناسی و در کل علوم اجتماعی و علوم انسانی دارم. این مطلب جذاب رو از تقسیم فرهنگی جهان های اجتماعی از دید علم جامعه شناسی بخونید جالبه:
در مبحث جامعه شناسی، جهان اجتماعی( یا همون جامعه) به دو نوع دنیوی و معنوی از نظر فرهنگ تقسیم شده که به جهانی دنیوی با فرهنگ دنیوی، فرهنگ سکولارهم گفته میشه. که آن، فرهنگی است که عقاید و ارزش های آن، مربوط به همین جهان است. در این فرهنگ، جهان دیگر انکار می شود یا در محدوده منافعی که برای خواسته های این جهانی بشر دارد، پذیرفته میشود.(جهان دنیوی همه ظرفیت ها و استعدادهای انسان را در خدمت دنیا به کار می گیرد و ظرفیت ها و خواسته های معنوی انسانها را به فراموشی میسپارد. ) و جهان معنوی، فرهنگ معنوی دارد. این فرهنگ، هستی را فراتر از طبیعت می بیند و زندگی این جهان را در سایه حیات برتر، مقدس و متعالی می گرداند. انسان در این فرهنگ از محدوده مرزهای این جهان عبور کرده، چهرهای آسمانی و ملکوتی پیدا می کند.) جهان معنوی دو نوع توحیدی و اساطیری دارد فرهنگ اسلام و انبیای الهی که تفسیری توحیدی و الهی از انسان ارائه می دهند، فرهنگ جهان توحیدی است اما جهان اساطیری، فرهنگ اساطیری دارد که به خداوندگاران و قدرت های فوق طبیعی قائل است و محصول انحراف بشر از فرهنگ توحیدی است.) این سه جهان چه تصویری از طبیعت دارند و چگونه با آن تعامل می کنند؟ در جهان اجتماعی دنیوی، طبیعت هیچ گونه معنا، هدف و غایتی ندارد و صرفا ماده خامی در اختیار انسان است که می تواند به میل خود در آن دخل و تصرف کند. بهره وری های بی نظیر کنونی و بحران های زیست محیطی کنونی در دنیا محصول همین دیدگاه است. جهان اساطیری طبیعت را قلمرو قدرت های فوق طبیعی و محصور رازها و افسون های آنها می بیند و با طرد دانش ابزاری متناظر با طبیعت، امکان بهره وری معقول انسان از طبیعت را دور از دسترس می سازد. منع انسان از تناول گیاهان و حیوانات، نمونه ای از این محدودیت هاست. در جهان توحیدی، طبیعت موجودی زنده و آیت و نشانه خداوند حکیم و به خواست او مسخر انسان است و انسان خلیفه الهي و مسئول عمران و آبادانی طبیعت است. تصرفات انسان در طبیعت مقید به اراده حکیمانه الهی است.
من خدا را یافتم. من خدا را در آبی آسمان، در زردی خورشید، در برف بی هوا، در سفیدی ابرها، در سرسبزی چمن ها، در نغمه ی پرندگان، در بوی نم خاک ها، در قامت شاخسارها، در بی کرانی دریا، در آرامش ساحل، در مه غلیظ، در شکوفه های ریز، در رستاخیز طبیعت که پس از مرگ زمستانی در بهار دوباره زنده شد، در قارقار زاغ سیاه، در زوزه ی شبانه ی سگ برای شکرگذاری از طعام و استخوانها،
در چینش کوه ها، در عمق غارها، در تغییر فصلها، در بارش نم نم باران، در سنگریزه ها، در صدف ها و گوش ماهی های بازیگوش، در امواج طغیانگر آرام ساحل، در خوردنی های رواینده شده از دل زمین، در قطرات بخار و نم، در گرمای آتش و از، در گلهای لاله و بنفشه و نسترن دشت ها دیدم ...
هرگل و برگی که هست، یاد خدا می کند بلبل و قمری چه خواند؟ یاد خداوندگار
رستاخیز: رست از خیز: جدا شدن از تولد دوباره
لذت های زندگی برای آنکه زندگی رو مطبوع کنند کافی هستند. به شرط آنکه گذری باشند! و نه آنکه هدف اصلی قرار بگیرند. وقتی هدف اصلی لذت بردن و شادی باشه به نظر کم و ناکافی میاد. شادی ها و لذت ها تاب تحمل معاینه ی دقیق و خودگیرانه رو ندارند؛
یعنی همینکه از خودت بپرسی شادم یا نه، دیگر نمی توانی شاد باشی!
https://www.youtube.com/watch?v=O42tZse-P6w کپی کنید و در یوتیوب ببینید عالیه
هرچیزی که توی این دنیا هست گیاهان خوردنی ها و..، نور انسان رو میبینه و شوق رسیدن بهش داره. و انسان هم نور خدا رو می بینه. در واقع اونها در ظرف وجود انسان هستند و از طریق انسان به تعالی می رسند. یک سیب یا گلابی چه بدهکاری به ما داره؟ وقتی من اون سیب رو گاز می زنم در واقع دارم جان اون سیب رو ازش می گیرم.
حالا اگر این انرژی حاصل از اون سیب رو درست خرج نکنم؛ اینکه میگن بعدا باید جواب پس بدی جواب اون سیب رو هم باید بدی، چگونه و در کجا و در چه مسیری خرج کردی. این رسالت انسان هست که باید همه را در ظرف وجودی خودش بالا ببره و باعث رشد خودش و اطرافیانش بشه.
من سیب شدم بلکه مرا گاز زند ...
در جاده وانت های آش فروش زیادی دیده می شد. آش داغ رشته، آش داغ دوغ، آش های محلی. رستوران ها و استراحتگاه های رفاهی. این جاده چالوس پر از تونل بود. برخی از تونل ها که قدیم ساخت بودند، سقف و دیواره هایشان کوه بود. حقیقتا کمی ترسناک مثل تونل وحشت. اما تونل های جدید ساخت، کاملا مهندسی، ایمن، و با مصالح پوشانده شده بودند. یکی از تونل ها که آخرین تونل هم بود، شماره 10 طولانی ترین تونل بود. شاید ده دقیقه ای درون آن بودیم. که با خروج از آن شاهد برف شدیم!!!
باورم نمی شد این من بودم که برف را می دیدم یا برف مرا؟! یا هر دو بودیم که به هم وعده دیدار داده بودیم؟ اکثرا مسافران گوشی بدست در حال عکس و فیلمبرداری بودند. به راستی که برف شادی اختراع جالبی بود. اما انتخاب اسم آن، از خودش جالبتر. برف همیشه شادی آور بود. برف برای من جریان زندگی داشت.
یعنی یکسال دیگر فرصت داشتی نفس بکشی و علاوه بر سرمای زمستان، بارش دونه دونه های پنبه و پشمک وانیلی را ببینی. گرچه پدرم می گفت باعث کاهش دیدش حین رانندگی می شود، اما مطمئنم خودش هم از تماشای منظره لذت می برد. روی درختان کوچک و بلندی که روی کوه ها پراکنده یا فشرده، استوار بودند. مه، مه ، مه؛ این سفیدی و ابر غلیظ بی پایان.
از داخل ماشین که اصلا مشخص نبود چه راهی می رویم اما وقتی از آن بالا به پایین ماز و مارپیچی نگاه می کردیم، تازه می فهمیدیم چقد ارتفاع زیادی داریم! نگاه به طبقات پایین هم شیرین بود هم هولناک.
البته نه برای من که عاشق ارتفاع و هیجان بودم.
در واقع در چند ساعت خداوند چهار فصلش را به طور مختصر و آنچه گذشت سریال ها نشان مان داد.
در گذر از تونل: زمستان| در طول راه درختانی که هنوز شکوفه نزده بودند و سوز هوا مشهود بود: پاییز| در طلوع خورشید با وجود سرمای غالب هوا، تابش پرتو های آفتاب: تابستان| و تمام مسیر و واقعیت تقویم شمسی: بهار
من هم شب گذشته اش فلش را طبق سلیقه ام پر از آهنگ کردم. نزدیک به 500 ترک آهنگ. درونش هر چیزی یافت میشد. چون از طریق کابل او تی جی انتقال انجام شد، در میانش چند فایل صوتی و ویس هایی که در پلی لیستم سیو بودند هم در آن بودند :)))
رپ.سنتی.پاپ.قدیمی.کلاسیک.بیکلام.ویس.پادکست. ریمیکس ساعتی.تلفیقی.خارجی به چندین زبان.چند بعدی. سیستمی و بیس دار.بومی و محلی.کلاسیک و...
فلش وارد ضبط ماشین شد تا به طور آزمایشی تست شود! همه چی خوب پیش می رفت. من هم خرسند و راضی، هماهنگ با ریتم آهنگ سر تکان می دادم. با کلاه کَپی روی سر، دستم را در اتوبان بیرون برده بودم و دانه های فرود آمده ی برف را روی دستانم می رقصاندم.
مثل حباب که با تماس دست می ترکید، برف هم با دست آب می شد. اما دوام نیاورد... این خوشی موقت و کوتاه بود و فلشم امتحانش را خوب پس نداد. از آنجا که از شانس بد من ترک های اول فلش اکثرا آهنگ های انگلیسی و خارجکی بودند، پدر که از آنها دل خوشی نداشت و از جلو یا همون اسکیپ زدن کلافه شده بود، مادر هم تابع جمع بود، با متانت کاملی که فقط من می توانستم غضب پنهان پشتش را ببینم، فلش را کشید و دو دستی تقدیمم کرد. و مثل همیشه فلش خواننده های دهه شصتی را زد. من هم شیشه را بالا کشیدم و تا انتهای مسیر سکوت کردم.
اغلب با سکوتم انتقام می گرفتم.
هوا سرد بود و بیشتر یکی دوبار نمی شد بین راه توقف کرد. بالاخره ساعت 10:30 صبح که از ترافیک خوشبختانه فرار کرده بودیم به مقصد رسیدیم.
در ویلایی اسکان یافتیم و مستقر شدیم. شب همان روز اول کمی از سریال قهوه تلخ، نیسان آبی و لورل و هاردی تماشا کردیم. آنقدر خوابم می آمد پس از سالها ساعت 10 شب خوابیدم. شاید چون در طول شبانه روز گذشته 1تا 2 ساعت خوابیده بودم در طول یکسال 365 روزه، من حداکثر سه مرتبه در سال قبل از ساعت دوازده بخوابم!
البته رطوبت هوا و خوردن سیر در کنار هروعده غذایی هم بی تاثیر نبود. عصر همان روز به پیاده روی مختصری هم رفته بودم حرف ها برای گفتن داشت. فعلا نمی گویم چه گفت چون یواشکی در گوش من گفت.
خیابان های چالوس سنگ فرش شده!
روز دوم:
از صبح ساعت 8 از خواب برخاستم. مستقیم لب پنجره رفتم. بعد از سرو صبحانه روی ایوان مرتفع نشستم که تماما روبرویش دشت باشکوهی بود. به دنبال همچین جایی میگشتم.
راست می گفتند جوینده یابنده است.
جایی پر از سکوت مطلق، آرامش محض، هوای خنک و دلپذیر، صدای پرنده و یک سوز مظلوم و رطوبت ناز که در زیر پوستت نفوذ می کند. دو ساعت است که دارم می نویسم.
حواسم نبود و از پشت سر، حین نوشتن این گزارش سفرنامه از من عکس گرفتن
دستانم را از شدت سرما مشت کرده ام اما دستکش نمی پوشم. می پرسید چرا؟ خب چون کیفش بیشتر است؛ از هرچیز باید استفاده بهینه کرد حتی سرما. اما باور کنید یا نه نوشتن مرا گرم می کند، روح مرا، جسم مرا، از همه بهتر مغز مرا ...
از روی شالم کلاه وصل شده به کاپشنم را هم به سر کردم. شبیه اسکیمو ها شدم. خودم را در شیشه ی رفلکس پنجره می بینم. بدلیل رفلکس بودن مثل آینه عمل میکند؛ شیشه ی آینه ای . درست مثل پنجره ی اتاقم ... خودم را می بینم و میخندیدم؛ به دماغ سرخ شده ام مثل لبو. به چشمانم که ذوق مرگ شده. به پاهایم که در اواخر زمستان جوراک پشمی پوشیده. که لابه لای 2 پتوی کلفت گلبافت هستم و باز با این حال سرما مرا می بوسد. قطعا برای بومیان اینجا هوا عالی است اما برای تهرانی هایی که جز آلودگی هوا و دود و گرما چیزی ندیده اند، این سرما برای این موقع از سال(واپسین روز های اسفند) کمی بیشتر از حالت معمول و متداول سرد است.
با خودم زیاد حرف می زنم. نوشته هایم را برای خودم می خوانم. مثل دیوانه ها می خندم. نفس می کشم. توده ی بزرگی از از بخار مثل بخار کتری از دهانم بلند می شود. انگار که دود قلیان است؟! به همان اندازه زیاد. شاید هم اگر کسی از دور مرا ببیند فکر کند سیگار می کشم! از این بخار خوشم می ـآید؛ دستانم را گرم می کند.
راستی چرا هاح کردن و نفس به بیرون دمیدن گرم است و فوت کردن خنک؟
روی شیشه هاح می کنم و رویش با انگشت تاریخ می نویسم با قلب و یک لبخند ... اما ماندگار نمی شود از چشمانم شکلکی که کشیدم بخار آب سرازیر میشود. اینجا همه چیز به اندازه کافی برای لذت بردن وجود دارد. حتی کوچک ترین چیز ها. اینجا حال دلها خوب است؛ دست کم اینطور به نظر می آید. اینجا حال روح خوب است.
حال روح هم که خوب باشد، حال جسم عالی می شود.
دیگر نه خبری از کلافگی است نه درد های بی دلیل! نه بی حوصلگی و وزوز گوش! نه خواب رفتن دست و پا از بس که یکجا نشینیم ... و نه سرگیجه و سردرد. اینها همگی درد های کلان شهری ست. اینها سال پیش در کرج و شلوغی تهران جا ماند.
اینجا هرچه هست پاکی است. انرژی خالص و سلم و سلامتی است؛ درست مثل دارالسلام در بهشت. بهشت واقعی اینجاست. همه چیز دستساز، ارگانیک، نچرال و خدادادی، آروم آروم .. کاش اصلا تمام نشود.
آنابل شمالی اصل ۵ ساله از کلاردشت
می گویند متولدین هر ماه، همان فصل رو دوست دارند اما من با پاییز قهرم و هربار که پاییز به دیدنم می آید تا زادروزم را با ضیافت و پایکوبی بدرقه کنم به غاز و عزلت خویش می روم تا زمانی که بوی قدم های بهار بیاید و من دوباره مثل پروانه که که در پیله بوده بشکفتم.
خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع ناله ی موزون مرغ بوی خوش لاله زار
قبل از سفر فکر می کردم سوی چشمانم کم شده، تار می بینم و زندگی کم رنگ شده چیزی حدود p144 کاملا بی کیفیت اما فهمیدم
مشکل از زندگی و مشکل از چشمانم نیست، مشکل از محل قرار گرفتن من بود.
اینجا همه چیز فول اچ دی یا 1080p است
رنگ همه چیز رنگی تر است. انگار روی همه چیز قوطی قوطی رنگ رنگ پاشیده اند. اینجا هیچ چیز خسته کننده نیست.
حتی اگر به کار خاصی هم مشغول نباشی، می شود تنها سکوت کرد و ساعت ها در خیال و رویای ابدی غرق شد. اینجا آبی اش از آبی های که دیده اید آبی تر است. سبزش سرسبزتر است ...سفیدش پاک تر و خالص تر.
حتی رنگ خاکش به مشابه هیچ قهوه ای که تا به حال دیده اید نیست. انگار خدا برگزیده ی هرچیز را اینجا گذاشته است. اینجا یعنی زندگی همه چیز واقعی است. هیچ چیز فیک، ساختگی یا شیمیایی نیست.
برخی مردان اینجا از کلاه های میرزا کوچک خان جنگلی می گذارند. بعضی زنان به کمرشان چادر بسته اند. آپارتمان و برج های سر به فلک کشیده اینجا بی معنا هستند. سقف و شیروانی ویلاها رنگارنگ هستند و منظره رو از چیزی که هست چند برابر مسحور کننده تر می کنند. مثل ماسوله طبقه طبقه پلکانی روی هم.
کف خانه ی یکی، سقف خانه ی دیگری است.
فقط آهسته، متوالی، پیوسته، نفس عمیق می کشیدم. دلم میخواست این هوا را در شش ها و ریه ام باقی می ماند و خارج نمی شد. یادم باشد رفتنی چند بطری و کپسول ار هوای اینجا برای خودم در مواقع اضطراری و آلودگی پر کنم. حقا که واجب است.
به جاروی چوبی دسته بلند نگاه می کنم. به پیرمردی که با فرغون و بیل خاک جا به جا می کند. به مصالحی که در گوشه کنار ریخته اند؛ تهرانی های مایه دار اینجا را تسخیر کرده اند.
حیف که به جان زمین های با ارزش و عراضی کشاورزی افتاده اند.
حتی اینجا گذر زمان هم مهم نیست. دلم میخواهد ساعت ها را خاموش کنم. باتری شان را خارج کنم و تقویم ها را ابدا نگاه نکنم. تنها کاری که از دستم برمی آمد خاموش کردن گوشی و نخریدن بسته ی اینترنتی بود. همین کار را هم کردم. الان 2 روز است حتی گوشی در شارژ برقی هم نرفته! علاوه بر اینکه والدین لبخند پهن رضایت بر لب دارند، برای خودم هم باورش سخت است.
اینترنت و گوشی چیز خوبیست اما زندگی بدون آنها خوبتر. شاید اینجا تنها چیزی که به آن فکر می کنم گوشی است. نمی شود به آدم های پشتش فکر نکرد اما می شود از فضای مسمومش اندکی دور شد.
آرامشی که در بی خبری هست، در باخبری نیست. هرچه بیشتر بدانید، به همان اندازه بیشتر مسئول می شوید.
بگذار جنگ جهانی سوم شود، دلار صعودی بالا برود، بورس قرمز خونین شود، زلزله بیاید، پیک جدید کرونا بیاید، سلبریتی با هم وارد رابطه شوند، کشور ها قرارداد امضا نکنند، اینجا، این لحظه، این ثانیه، در این نقطه هیچ چیز در هیچ کجا مهم نیست. هرچیزی جز لذت بردن مسخره است.
جز آرامش هرچیزی اضافی است.
همه چیز فاقد اهمیت است جز بی خیالی. جز تازه سازی و جوانه زدن.جز شروعی دوباره، خود شناسی و خداشناسی. در اینجا یعنی: کلاردشت.
کلاردشت: دشت که دشت اما کلار برگرفته از تپه باستانی کلار در گذشته مربوط به حکومت کلار هست.(حکوت ها به دو دسته بودند: مرکزی و جزئی)
تَرَک هایی مثل بیابان روی آسفالت خیابان دیدم. دلیلش را پرسیدم از پرآبی و رطوبت است یا خشکی و کم آبی؟ دلیلش انبساط و انقباض و منبسط شدن در در سرما و گرما بود. اتفاقی که در شب و روز به مرور زمان، فرسایش طبیعی و عمر رو به کاهش آسفالت بود.
سر ظهر بود که گله ای دیدم. اما این گله گوسفند نبود بلکه گله ی گاو بود. تا به حال آن همه گاو یکجا ندیده بودم. البته قبلا یکبار گاو داری صنعتی رفته بودم.
مثل گاو میخورند:) به گمانم آماده ی دوشیدن بوند. مثل ندیده ها تا دمادمی که کنار پنجره ی اتاق بودند و چند بلوک فاصله ی ما بود، به آنها زل زده بودم.
با گاو ها انگیلسی حرف زدم؛ اما مثل گاو خودشان را به نشنیدن زده بودند.لاقل یک واکنش هم نمی دادند. گرچه بقول شمالی ها مین گذاری می کردند.
کافی بود در دشت چارچشمی حواست نباشد و پایت روی یکی از مین های خنثی نشده برود؛ آنوقت کفش مبارکت هم گیر می کند.
من از دلتنگی بعد از برگشت می ترسیدم. اما به خودم قول داده بودم در لحظه زندگی کنم.
Live the life to the full
Live and love the life you live
بلیو می!
شمال رطوبت خوبی هم دارد. به من یکی که می سازد. پوستم نه تنها خشک نمی شود بلکه نرم و مرطوب هم شده! از لیوان داغ چایی چند برابر بخار بلند می شد!
با اینکه حتی سرد بود. از غذا ها همینطور ... هنگام باز کردن شیر آب، از آب سرد هم بخار بلند می شد! حتی موقع شستن ظروف فلزی و قاشق چنگال ها! هم عجیب هم دوست داشتنی مثل یخ خشک. و آب لوله کشی بقدری خنک بود که از هرگونه آب سرد کن و یخ مستغنی می شدیم. روز ها عالی بود اما حقیقتا شب های دلگیر بود.
وقتی بدانیم ممکن است چیزی را داشته باشیم، اما زمانی آن را نداشته باشیم سخت دلگیر می شویم.
می دانستنم آن بیرون دنیای دیگری دارد.. آن بیرون آنچه را که در روز می توانستنم تجربه کنم را نداشتم. شب برای خوابیدن و سکون و هیچ کاری نکردن بودن؛ دقیقا برخلاف ذات و باطن من. حرکت ... جنبش ... فعالیت ...
روز سوم:
اینجا به گاو های نر وَرزو گفته می شود. نام روستا هایش انقدر سخت و تازه هستند که بعد از چندین دقیقه زل زدن و عوض کردن تنوین هایش در نهایت به خواندن نوشتار انگیلیسی اش در تابلو باید شد!
نام چند منطقه که در روز سوم یاد گرفتم: کردیچال. حسن کیف. مرزن آباد یا شهر اکسیژن. چالوس. نمک آبرود. نوشهر. کندلوس. تنکابن و....
شک نداشتم اگر یک ماه اینجا بمانم شمال شناس متبحری می شوم. شاید هم لیدر تور گردشگری! کسی چه می داند. همیشه بعد از بیداری حدود نیم ساعت زمان میخواستم تا ویندوزم بالا بیاید. آن روز به سمت نمک آبرود حرکت کردیم.
دو عدد در ورودی داشت؛ یکی ورودی ساکنان بومی و یکی مهمانان و مسافران. از درب دومی وارد شدیم. این یک شروع هیجان انگیز بود.
تصمیم گرفتیم سوار تلکابین بشیم تجربه ای که قبلا آن را نداشتم.
اگرچه در مجتمع تفریحی همه چیز برای سرگرمی و هیجان بود. تراپ. سورتمه. شهربازی. زیپ لاین. پل معلق. کارتینگ. پینت بال.
کابین رفت و برگشت تلکابین یکی نبود. و بعد از رسیدن به مقصد، آنجا پیاده می شدیم روی قله که یک پارک پارک جنگلی مجهز بود. باورم نمی شد انگار خواب بود.
تماما مه، برف، سرما. رفت و برگشت مسیر روی هم رفته حدودا 30 دقیقه شاید بیشتر طول کشید. کاملا روی هوا معلق وصل شده به یک سیم!
در راه باز هم جمال رویمان به جمال روی گاوان؟ گاوات؟ گاوون؟ (جمع مذکر یا جمع مونث؟ جمع مونث سالم؟حداقل مثنی و مفرد نبودند) باز شد.
اکنون در ماشین نشسته ام به خاطر فشار هوا و اختلاف ارتفاع مدام گوشم می گیرد و کیپ می شود و باز می شود.
در طول راه پر است از فروشگاه های بزرگ سوغاتی؛ از صنایع دستی گرفته تا شرکت های خوردنی های خوشمزه و کلوچه. شرکت های نامدار:
نوشین( قدیمی ترین)_نادری_نادی(جدیدترین اما متنوع ترین)
شب سوم فیلم دینامیت رو دیدم به طور بگم سناریو مشابه با فیلم چارچنگولی یا گشت ارشاد بود که مذهبی ها با غیرمذهبی ها چالش دارن. اگر ندیدید هم چیزی رو از دست ندادید. جوکر هم دیدیم. البته که فیلم نیست و مسابقه است.
باید در طول چندین ساعت کاری کنی که دیگران( که از افراد مشهور و بازیگران هستند) بخندند تا از مسابقه حذف بشوند اما خودت نخندی. در جای جای مکان هم دوربین مدار بسته برای تشخیص خنده وجود داره. این هم از نظر من باز خوب بود اما فاخر نبود.
مدت هاست اثری رضایت کاملم رو جلب نمی کنه.
روز چهارم:
اتفاق بخصوصش بدمینتون بازی کردن در حیاط بود. اینجا روز عیده.
قبلش به برخی از دوستان و آشنایان برای عرض ادب و تبریک عید تماس گرفتم یا پیام دادم. لحظه تحویل سال: ۱۹:۰۳ و خب شروع سال اتفاقات خاصی افتاد ...ای دل غافل.
اما آن همه شور و حال، انتظار و لحظه شماری، هیاهو و استقبال، همگی در یک لحظه مثل تابع فروکش کرد.
آدمی همین است پس از بدست آورن آتشش سرد می شود.
شبش هم بعد سرو تنقلات عید ادا بازی کمدیم یا همون پانتومیم خودمون که واقعا این بخش عالی بود.
روز پنجم:
دم عصر خودم تنها به پیاده روی رفتم.
هنزفری در گوش و شنیدن پادکست های محلی و نمایشنامه ها. طبق عادت کلاه کاپشنم روی سر، ماسک که مثل شال گردن عمل می کرد روی صورت، کفش ورزشی پیاده روی. و عقب عقب رفتن و تهیه مستندات
داشتنم گم می شدم ولی خب خداروشکر نشدم. ولی
از من به شما نصیحت نزدیک غروب و شب، تنها تو شهر غریب و ناآشنا بیرون نرید حالا از من گفتن بود:)))
شب ها به عصرجدید هم نگاه می کردیم. به اندازه فصل های قبل جذاب نبود.
اما کاچی بهتر از هیچی بود.
روز ششم:
صبح که بیدار شدیم به سمت رودبارک رفتیم. از روی حسن کیف و کردیچال رد شدیم. هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. وارد یک منطقه گردشگری شدیم که پارک جنگلی، صخره و رودخانه داشت.
و همه مهمتر و جذاب تر پل معلق! پلی معلق در زمین و هوا. که پایینش همان رودخانه بود و دلهره آور. من هم که از خداخواسته از پل رد شدم. گمان می کردم که نمی ترسم اما چند پسر جوان آنطرف پل استاده بودند و با حرکات ناموزون و پریدن روی پل کاری می کردند که از حد طبیعی خیلی بیشتر لرزان شود و تکان تکان بخورد!
:/// به محض خانه رسیدن برف فوق العاده زیبا و سنگینی بارید.
در حدی که اگر ادامه دار می شد قطعا راه ها مسدود می شد. یکهو برف ها از روی سقف های شیروانی پایین می ریخت و صدای مهیبی میداد و می ترسیدیم. تمام آنچه در زمستان های کرج ندیدم اینجا جبران شد.
و شبش هم ادا بازی و پانتومیم. واقعا برای یک بار هم که شده با خانواده و دوستان خود این بازی را تجربه کنید سمی است بی پادزهر در نوع خودش. و خطر دلپیچه از حجم خنده ...
هفتم:
دیدم. دیدم! دریا را دیدم.
تا چشم کار می کرد دریا بود. خیلی آبی نبود و آب به دلیل طغیان و طوفان های اخیر گل آلود بود. اما این هیچجوره از زیبایی بی حد و اندازه اش نمی کاست. دریا.دریا.دریا.
قبلا به راه دریا رادیو دریا هم گفته می شد. در واقع ساحل رادیو دریا.
به این فکر می کردم اگر اسمم مهسا نبود، دریا هم نام برازنده و باشکوه و عظمتی بود.
موج های ریز، امواج بزرگ رو تشکیل می داد.
این خودش یک جمله ی ساده است ولی وقتی عمیق بشید خیلی چیزها میشه از این جمله یاد گرفت.
قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.
اصلا بین قطره و دریا ارتباطی هم وجود داره؟ کدومش عظیمتره؟ شاید قطره ... پرسیدم
دریا بزرگتره یا قطره؟ گفت همیشه جمع جز از خود کل بزرگ تره
این یعنی جمع قطره ها از خود دریا بزرگتره. دریا خودش یک قطره است. دریا و قطره جفتشون یکی هستند.
قطره یک تیکه از همون دریاست. وقتی یکی بشن و اون قطره وارد دریا بشه دیگه قطره ای باقی نمی مونه بلکه اون هم حالا دریاست. از کثرت به وحدت رسیدن یا بلعکس؟
قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود.
پیامبر هم فرموده نگاه بر سه چیز عبادت محسوب میشود: صورت والدین، قرآن، دریا ...
وجعلنا من الماء کل شی حی : و هرچیز زنده ای را از آب پدید آوردیم. سوره انبیا آیه 30
موج های سالخورده موج های جوان را می پوشاندند. انگار که آنها را به بالین خود می کشیدند تا در گوششان پند و اندرز بخوانند و یادشان بدهند که چگونه غرش کنند و بتازند.
مگر می شد سیراب شد؟ دلم میخواهد یک صندلی تاشو بردارم و بی وقفه و شبانه روز بدون پلک زدن،
به جمال و جلال جلیل دریا بنگرم.
See the sea
دریا برای یکی سخاوتمند و روزی دهنده است ... و برای یکی بی رحم و کشنده. دریا خوبه هرچقدر هم گریه کنی کسی نمیفهمه.
دریا مرا یاد چشم هایش می انداخت.
دریا گرشا رضایی
بریم دریا نوان
دریا مسیح و ارش
آن روز به بازارچه چالوس هم رفتیم.
پر از میوه و تره بار تازه و خوسش رنگ و لعاب .. انواع و اقسام زیتون؛ شکسته. کنسروی.ریز. درشت. گوشتی و روغنی . برای پرورده و ...
وای بارون زده بود و بوی نم و تازگی
سیر هم به وفور یافت میشد.
ماهی فروش ها هم بساط کرده بودند ماهی ها به قدری تازه بوند که کف زمین همچنان در جان دادن و به چپ و راست تکان خوردن بودند. واقعا که صحنه ی تلخی است.
ماهی توسط صیادان صید می شود به سماک ارائه میدن. و حراج گذاشته میشه و بازار مزایده است. به این کار چوب زدن گفته میشه. خرده ماهی فروش ها برای خرید می روند و قیمت پایه اعلام میشه. و در نهایت به بالاترین قیمت فروخته میشه. و خرده فروش ها هم به مردم میفروشند.
ماهی شور، ماهی دودی، ماهی سفید.
حتی اینجا اشپل شور میخورند. اشپل یعنی همون تخم ماهی. که قبل از اینکه ماهی ها در آب تخم ریزی کنند و هر اشپل به یک ماهی تبدیل بشه، صید می شوند و این اشپل در آب نمک قرار میگیره و همراه با غذا به عنوان دسر سرو میشه.
شمالی ها در کنار غذا چیزهای زیادی سرو می کنند؛ گردو، باقالی خام، سیر که بخش جدایی ناپذیره، زیتون و فرآورده های آن، خیار، اگر غذا کباب باشه و پیاز در طعم دار کردنش بکار رفته باشه، اون پیاز رو هم سرخ می کنند و همراه غذا می خورند.
باقالی
سیر واقعا خواب آور بود و مثل معتاد ها پس از خوردن میشد ساعت ها خوابید. مسافرت هم اعتیاد آور است. و چیز جالبی که بود سیر خوردن در شمال به دلیل رطوبت اصلا باعث بوی ناخوشایند از دهان نمیشد.
این شب در راه برگشت انقدر سنگ ریزه های تیز و سخت توی جاده بود که لاستیک ماشین پنچر شد و ادامه ی ماجرا.
روز هشتم: بهترین روز و اوج سفر: سفری در سفر
یکی از بهترین روزهای زندگیم. ساعت 6 صبح بعد از اذان صبح راه افتادیم. از جاده ی عباس آباد به کلاردشت، به سمت لاهیجان راه افتادیم. در حال گوش دادن به ترانه های محلی هستیم و ترانه های گیلکی.
شمال کشور ایران سه استان دارد. گلستان، مازندران، گیلان. گلستان به مرکزیت گرگان/مازندران به مرکزیت ساری/ و گیلان به مرکزیت رشت
این جاده عباس آباد فعلا زیباترین جاده ای بود که تا به حال دیده ام. شب هایش هم به درختانش ریسه و چراغ وصل کرده بودند.
در راهسازی سفر لاهیجان چیزی که خیلی برایم جذاب بود میدان های شهر بود.
مجسمه و نماد اکثر میدان ها، سیمرغ یا بال سیمرغ بود. دلیلش هم رمز هلیکوپتر شهید شیرودی و کشوری بود. چون با هم دوست بودند و ظاهرا فیلمی هم دراین باره ساخته اند به همین نام سیمرغ.
رامسر آخرین شهر مازندران از طرف غرب است و اولین شهر شرق گیلان، چالوس بود.
شیطان کوه در لاهیجان بود. روی کوه درختان متعددی بود. که به خاطر شباهت به پر کلاغ، و تشبیه به پر شیطان به شیطان کوه معروف شده بود.
آنجا مقبره کاشف السلطنه رو هم دیدیم. کسی که کاشف چای بود و بذر چای رو در هند، در عصایش گذاشته بود. که بذر چای شبیه میوه کاج است. و قبر کاشف السلطنه رو به همین واسطه به موزه چای می نامند. که مغازه های چای فروشی زیادی دیده میشد.
انواع چای: چای اخگر، برگ سبز، بهاره، قلم، کله مورچه ای که شبیه همان کله ی مورچه بود.
به بام سبز لاهیجان رفتیم و کل شهر زیر پایمان بود.
همچنین استخر لاهیجان؛ که در ابتدا یک سل بوده و یک آدم خوش ذوق، قبل از انقلاب گسترسش داده.
سَل چی بود؟ آب گیر مصنوعی که معمولا با آب بارون پر میشه. برای مصارف کشاورزی در مکان هایی که رودخانه نبوده.
نام چندتا از روستا ها محله ها: کردیچال. لاهو. حسن کی. داخل. دهبنه. ناصرکیا ده.فو شازده. تی تی پریزاد. سطلسر. کلومه: این روستا بقدری مه داشته یعنی کل آن مه بوده که به کلومه معروف شده. روستای کتشال: شال به معنای شغال بود.
به مازندرانی کیجا یعنی دختر؛ جیغ کشیدن معادلش میشه شول : این کیجا بسی شول کشیده :))
خاک سرخش مثل قشم بود. هماتیت( نوعی کانی) به دلیل داشتن اکسید آهن این رنگی دیده میشه.
تیم با لحجه محلی( توم) چیست؟ مربوط به کشت برنج هست. بربا یان کار باید زمین داشته باشند. ابتدا زمین رو شخم می زنند( در حدی که اگر پا بزنند, پا فرو نره و گیر نکنه). بعد قسمت کوچکی از زمین رو انتخاب می کنند؛ جایی که بهش دسترسی داشته باشند. بذر برنج رو می ریزند. دونه های سبوس دار باقی مانده با خوشه از سال پیش رو برمی دارند و می پاشن در جاهای مخصوص. روی آن معمولا پلاستیک می کشند. جوونه که زد و به ارتفاع 20،30 سانت که رسید، خیلی متراکم هستند و بهش می گویند تیم بیجار. فصل نشاء که شد، برنج ها رو با ریشه و گل و لای درمیارن و با فاصله چند
سانتی متری از هم، دوباره می کارند . خلتصه که کاشت، داشت، برداشت و نگه داری از برنج واقعا سخته. به محصولاتی که فقط توسط آب بارون رشد کرده دیمی گفته میشه که گندم این مدلی کشت میشه بعد از نشا کردن وجین می کنند( یعنی علف های هرز داخل زمین رو خارج می کنند)، بعد سم پاشی می کنند( برخی شالیکار ها هم بطور ارگانیک و بدون سم). در گذشته کشت توام برنج و پرورش با هم بوده( به روش غرق آبی) که راهی برای مبارزه با آفات(حشرات، قارچ و موجودات زنده بوده). به این صورت که ماهی ها از آفات برنج تغذیه می کردن. بعد از مرحله زدودن سم به هر روشی، برنج ها که زرد شدند،وقت درو است. یا با کمباین و ابزار یا به روشی سنتی و با دست که روش دستی خیلی بهتره.
روستایی در لاهیجان بود به اسم ز میدان که گفته میشه قبلا زیر دریا بوده. کوه های رامسر تا لاهیجان، پوسته ی اقیانوسی بودند که به دلیل سنگینی، روی پوسته ی قاره ای رفته اند.
اما پیلو لاوا چیست؟ گدازه های بالشتی. علت تشکیل: به خاطر فشار آب و سرمای آب، به محض خروج، به اندازه یک متکا یا بالشت بیرو میان و دمای آب باعث سرد شدن سریع میشه.
پلاک هایی که در شمال دیده میشد اکثرا 56ج/ 76د بودند. کرج هم که 38ب هست.
بقعه همون مقبره هست که برای اشخاص مختلف بزرگ ساخته میشه.
چندتا بخش بود که احساس کردم اسم های شبیه به هم دارند: رود بنه( بخش لاهیجان)- دهبنه( از توابع اون)/ درگاه-شیرگاه/ رامسر-رودسر/کلارآباد-کلاردشت/
به رستوران هایی که در لاهیجان بود قصابی گفته می شد. در واقع همون قصابی بودند و فروش گوشت اما منقلی جلوی در مغازه خودشون قرار دادند و از گوشت مغازه ی خودشون که به سبک خیلی خاصی مرینت و طعم میشه کباب می کنند. به شکل خیلی جالبی تو یک خیابان چندین قصابی کبابی پشت سر هم ردیفی هستند.
از غذا های شمالی هم؛ باقالا قاتوق، میرزا قاسمی، سیر واویج، ترش تره، کباب ترش، واویشکا، ماهی شکم پر، بادمجون کباب و ... معروف ها هستند البته خیلی تنوع غذایی بالایی دارن.
یک جای خیلی معروفی هم هست به نام متل قو . متل یعنی هتل کوچک. که این متل قو در سلمان شهر هست قبل از انقلاب باز ساخته شده.( نوعی برج ساحلی و تفریحی و رفاهی که برج آقای عظیم زاده است)
اطلاعاتی از روز نهم در دست نیست =")
انقد توی ساحل نوشتم مثل دفترچه خاطرات پر شده بود
روز دهم:
برگشتیم به خانه.
برای مسیر بازگشت 6 صبح راه افتادیم 10 صبح کرج بودیم. راه رفت ما روان بود اما سفر موج دوم سفرهای نوروزی در نیمه دوم و اون لاین جاده ترافیک فوق العاده سنگینی بود.
ساعت دیواری های خانه حرف ها برای گفتن داشتند؛ یکی خوابیده بود، یکی جلو کشیده نکیشده بود، یکی عقب مانده بود. تلفن خانه چند میس کال و پیغام داشت. در و دیوار و اتاقم فریاد می کشیدند که دلتنگم هستند.
آب مزه ای دیگر می داد. سطل های آبی که کنار گلدان ها گذاشته بودیم کار خودشان را درست انجام داده بودند؛ گل ها از تبخیر آنها به خوبی مرطوب و با طراوت باقی مانده بودند.
انگار که دیگر سفر به پایان رسید. و من چقدر بزرگتر شدم. حکایت همچنان باقیست. عمری بود و سال نویی بود و ما ماندیم و مرور خاطرات.
کلماتی برای خواندن و عکس هایی برای دیدن.
من می نویسم که بعد ها بگویم یادش بخیر.
هر پایانی شروعی دوباره است.
شروع بهار، شروع من بود.
تا چه پیش آید از این پس : روان نویس
Every ending is new beginning
پ.ن:من این پست رو از سه ماه پیش قرار بود بنویسم چون میدونستم واقعا وقت گیر خواهد بود دست نگه داشتم. و در نهایت موقع وارد کردن عکس ها در ویرگول متوجه شدم که حجم عکس ها نباید بیشتر از ۷ مگابایت باشند و از قضا کیفیت عکس ها بالا بود من مجبور شدم یکی یکی یا با سایت کیفیت کم کنم یا اسکرین شات بگیرم و دورشو کات کنم. خلاصه عجب پروژه ی سنگینی بود باید خودم رو برای پایان رسوندن این تسک تشویق کنم!
پ.ن: برای کسانی که نمی دونن پ.ن چی هست؛ چون خودم چند ماه اخیر متوجه شدم؛ پ.ن یعنی پی نوشت
پ.ن: من این نوشته رو قرار منتشر کنم بطور اتفاقی هم دیدم جناب دست انداز در موضوعات آخرین گاهنامه خاطرات بهترین سفر رو ذکر کرده و خب این پستم بشه برای گاهنامه. شما هم دست به قلم بشید این دورهمی برای آخرین باره.
پ.ن: سعی کردم اتفاقات مهم هر روز از سفر رو بنویسم وگرنه اگر قرار بود با جزئیات باشه از همین تریبون اعلام میکنم قابلیت اینو داره که یک کتاب سفرنامه دربارش بنویسم.
پ.ن: به جز عکس هایی که در کپشن دانلودی نوشته شده، عکس ها گرفته شده و ادیت همش با خودم بوده.
پ.ن: گزارشات رو همگی در پایان وارد سررسیدم میکردم یا یکسری کلمات کلیدی رو در سیو مسیج می نوشتم.
پ.ن: بگید کدوم بخش سفر و کدوم عکس رو بیشتر از همه دوست داشتید. رای دادن هم یادتون نره چون نظراتتون خیلی برام مهمه :")
پ.ن: چیزی نمونده به ۳۰۰ تایی شدن، منتظر پست ها و خبر های خوبی باشید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهار ۱۴۰۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفرنامه تهران به روایت کلکته
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش ۴۰_۷