سفرنامۀ مشهد | سرگشتگیِ شب‌های تنهایی

ساعت ۲۳:۰۷، ۱۵ اسفند، ۷ ساعت پس از خروج از اصفهان، در اتوبوس

قطعا متفاوت است. این مشهد، با آن مشهدهای متعددی که آمده‌ام، بی‌شک فرق می‌کند. بیش از دو سال پیش بود. آخرین باری که آمدم مشهد. چند روز قبل از این‌که ندای همه‌گیری، کشور را پُر کند. آن هم از طرف دانشگاه و اولین مشهدی که در فصلی سرد تجربه کرده بودم. و تجربۀ بسا جدید و خوبی بود. چون مشهدِ سرد و مشهد گرم خیلی تفاوت دارد. و حال‌وهوای متفاوتی را رقم می‌زند.

از پسِ این روزهایی که در این دو سال گذشته است، آدم که هیچ، درخت هم تغییر می‌کند. آهن و ماشین و آسفالت هم تغییر می‌کند. دیگر از این انسانی که لحظه‌به‌لحظه با خودش در جنگ و تضاد است و مدام خود را نفی و نقض می‌کند چه انتظاری داری. باز هم خوب است این صندلیِ خالیِ پشتِ آقای راننده هست که گه‌گاهی از آن عقب، که ازدحام و اجتماعِ رفقای سرخوش و بذله‌گو و بیش‌فعال است، فاصله بگیرم و این‌ جلو روی صندلیِ تکیِ کناریِ آقا سید و خانم‌اش _که الان خواب اند_ بنشینم. این جلو، پشتِ راننده، نمای ترسناکی پیشِ روی انسان است.

هرلحظه فکر می‌کنی الان دیگر ماشین چپ می‌کند یا با یکی از این ماشین‌های کوچک و بزرگِ کفِ جاده برخورد می‌کند‌. تمام جاده‌، روبه‌روی تو پهن شده و اتوبوس هم که می‌دانید، مثل گهواره بالا و پایین می‌شود و وقت‌وبی‌وقت بوقی می‌نوازد و تنۀ فربه خود را چپ و راست می‌کند. ولی‌ خب این‌ها عادی است. این برنامۀ زندگیِ راننده‌هاست. که هرشب و هرروز، تنه‌به‌تنۀ دیگر ماشین‌ها، جاده را زیر تایرهای قطورِ مَرکَبِ خود به‌فراموشی بسپارند.

در راه
در راه


الان هم می‌خواستم بروم دم در و روی صندلیِ کنارِ راننده بنشینم و اندکی به حرف‌هایش، اگر داشته باشد، گوش کنم. که ناغافل صالح از راه رسید و با کیسه تخمه‌ای به استقبالِ او رفت. فاقد اهمیت. از همین‌جا هم می‌توانم بشنوم. البته انگار این یکی راننده، بر خلاف آن اولی، چندان حرفی ندارد. و عجیب است که سیگار هم نمی‌کشند. حتی به حمیرا و هایده و مهستی و این قبیل خواننده‌های زنِ "طاغوتی" هم گوش نمی‌دهند. حالا یا مراعات ما را می‌کنند که به‌عنوان کاروان زیارتی داریم به مشهد می‌رویم، یا کلا اهل این چیزها نیستند.

صالح خودش کم‌حرف است. حالا بغل این راننده هم که به‌نظر می‌رسد چندان حرّاف نیست، نشسته و دیگر هیچ. اصولا اگر من باشم، یک تقلایی، هرچند اندک، برای ارتباط‌گیری می‌کنم. شاید استادِ پرسیدنِ سوال‌های بیهوده نباشم، اما تاحدی بلدم سر بحث را با افراد باز کنم؛ بعد از کلنجاررفتن با خودم، سرِ این‌که پا پیش بگذارم یا نه. مثلا می‌توانم از راننده بپرسم که فورا بعد از این‌که ما را برسانند، به اصفهان یا جای دیگری باز می‌گردند یا نه؟ یا این‌که چند ساعت دیگر تا مشهد راه است و چند سال است توی این کار است و از کارش راضی است یا نه؛ از تاریکیِ جاده و شب واهمه‌ای دارد یا نه. و این قبیل اباطیل که صدتایش را یک غاز هم نمی‌دهند. اما همین اباطیل، خیال آدم را از این‌که توانسته راننده را هشیار نگه دارد، راحت می‌کند. و این خوب است. هرچند او خودش بی‌شک بیدار می‌مانَد.

الان هم می‌خواهم بروم و بدونِ قصه و بوسه، تلاش کنم که بخوابم. ساعت یازده‌ونیم هم نشده ولی خب من خوابم می‌آید. اتوبوس‌سواری اگر سخت‌ترین کارِ دنیا نباشد، بی‌شک با اختلافِ کمی از کارِ معدن، جزو سخت‌ترین‌هاست. شبت به‌خیر، غمت نیز.


ساعت ۱۸:۰۵، ۱۶ اسفند، بین نماز مغرب و عشا، در حرم

راستش احتمالش را می‌دادم چنین بشود و حوصلۀ شرکت در کلاس‌های مجازی دانشگاه را نداشته باشم. این چندوقت توی خانه هم که بودم زمان کلاس‌ها را گاهاً از یاد می‌بردم و دیر آنلاین می‌شدم. به‌خصوص کلاس‌های ظهر را. الان و در این شلوغی و سفر و زیارت و حرم که دیگر هیچ. کلاس اول امروز را توی راهِ رسیدن به حسینیه بودیم و اگر هم نمی‌بودیم، هیچ گرایشی برای شرکت در آن نداشتم. ناجذاب‌ترین درسِ ممکن که ازقضا 8 واحد هم است و دو ترم است دارد ما را می‌سایَد. کلاس دوم را هم که تازه وارد حسینیه و جاگیر شده بودیم و اصلا حوصله‌اش نبود و خسته بودم. و خلاصه با همین منوال، به‌احتمال زیاد، کلاس‌های دو روز آینده را نیز به کِتف خواهم گرفت. معلوم نیست.

همان‌‌جا، 30 دقیقه بعد

اصلا چه معنی می‌دهد؟ آمده‌ای سفر که اندکی برنامه‌هایت متزلزل و زیروزِبَر شود. بنا نیست که همان چارچوب را در همین‌جا هم پیاده کنی. سفر یعنی همین که به هم بریزی. یعنی پیش بروی و پشت سر بگذاری. و یک جور قمار است. نه قمار نیست؛ همان هزینۀ فرصت است که اقتصاددان‌ها صحبتش را می‌کنند. اگر بمانی و نروی سفر، از یک‌سری مواهب برخوردار می‌شوی و برخی دیگر را از دست می‌دهی. و اگر هم بروی، قصه جورِ دیگر و متفاوت است. با این حال، چون دیدم موقعیتِ این سفر دست کم تا یک سال دیگر برایم پیش نخواهد آمد و خودم هم بدم نمی‌آمد این نظمِ نامنظم و سرسام‌آورِ زندگی را یک تکانی بدهم، این شد که آمدم.

ولی تا الان بارها پشیمان‌ شده‌ام از آمدن. برخی از این رفقای قدیمیِ ما، که چندسالی می‌شود در مسجد و هیئت با هم هستیم و به‌گمانم قدیم‌ترین رفیق‌هایم هستند، گه‌گاهی اذیت می‌کنند. و نمی‌توانم با حضورشان کنار بیایم‌. آخر این سفر، زیارتی است و قرار است علی‌القاعده، اندکی با روح و معنویت آدم کلنجار برود. می‌دانم که قطعا به‌غلظتِ چندسالِ پیش از این معنویتْ برخوردار نیستم، اما بد نمی‌شد اگر بخشی از تجربه‌های پیشین را باز می‌گرداندم.

این دوستان، چندان به‌صفتِ "زیارتی" و امثالِ آن قائل نیستند و امر "سفر" برایشان اصالتِ بیش‌تری دارد. به‌قدری بی‌پروا و افسارگسیخته رفتار می‌کنند، چه در حرم و چه در حسینیه (محل اسکانِ ما)، که من از فرط تعجب خنده‌ام می‌گیرد. برای همین ترجیحا در زمان‌هایی به حرم می‌آیم که آن‌ها نباشند یا اگر هم باشند، از ترفندِ پیچاندن استفاده می‌کنم. هرچند همیشه هم موفق نیستم. البته تیکه‌‌انداختن‌ها و تمسخرها و این‌ها هم هست و خواهد بود. و گریزی نیست. سوای از زیارت و معنویت و این‌ها، قصد دارم اگر قرار است چیزی بنویسم، در حرم بنویسم. نمی‌دانم چرا، شاید هم هیچ دلیل مشخصی نداشته باشد، اما به‌نظرم جالب‌تر و راحت‌تر و خوب‌تر است‌.

_____________________

تجربۀ مشهدِ دوسال پیش، این بار هم به کارم آمد. آن موقع چندباری به سالن مطالعۀ حرم می‌رفتم و درس که نه، کتاب می‌خواندم. این بار هم کتابی را که باید برای درس جامعه‌شناسیِ انقلاب ارائه کنم با خود آورده‌ام و قصد‌ دارم چندباری آن را در حرم بخوانم. امروز حوالی ساعت ۱۶رفتم کتاب‌خانه و خواندنش را آغاز کردم. کتاب‌خانۀ حرم جای دِنج و خوبی بود. یک سالن مطالعه و کتاب‌خانۀ اکازیون و تمام‌عیار.

آخر این کتاب که باید سر کلاس ارائه کنم، کتاب سبک و راحتی نیست. و طبعا برای این‌که داخل عید اندکی بارم سبک شود، باید زود شروع کنم به خواندنش. و چه جایی بهتر از حرم برای مطالعه؟ این شد که این را آوردم.

بعد از این‌که از مطالعه فارغ شدم و زدم بیرون، مادر خبر داد که یکی از اقوام، امروز عمل جراحی داشته است و احتمال این‌که سرطان داشته باشد و به‌ شیمی‌درمانی نیاز باشد، هست. ای بابا... انگار تا می‌فهمند می‌خواهی بیایی زیارت، همۀ بیماری‌ها و بیچارگی‌ها را جمع می‌کنند تا تو تقدیم امام رضا بکنی. چه بگویم. این کارکردی را که برای ائمه قائل هستیم چندان نمی‌پسندم. درواقع اگر این کارکرد بیش از حد پُررنگ شود از آن خوشم نمی‌آید. وگرنه نقشِ "حاجت‌رواسازیِ" ائمه که غیرقابلِ اغماض و انکار است.

شخصا خیلی دوست ندارم بیایم اینجا و یکی‌یکی خواسته‌ها و آرزوها و رویاهایم را سر دست بگیرم و برای امام رضا یا پدران و فرزندانش در جاهای دیگر کنفرانس بدهم. شاید این برخاسته از غرور است‌. شاید هم فکر می‌کنم این‌گونه به مقام معصوم توهین می‌شود. اگر ما اعتقاد داریم طرف معصوم است و فارغ از محدودیت‌های ذهنی و مکانی و زمانی و عقلی، پس دیگر چه لزومی دارد که مدام به او یادآوری کنیم که فلان کند و بهمان. با این حال، خودم هم گاهاً بدم نمی‌آید سر صحبت را باز کنم. ولی خب بیش‌تر اوقات سرکوبش می‌کنم و در ذهنم نگه می‌دارم.برخی هم گفته اند، بگویید و خواستۀ خود را مطرح کنید. نمی‌دانم. هم باید گفت و هم زیاد نگفت.

فکر کنم سوژه قابلِ تشخیص باشد.
فکر کنم سوژه قابلِ تشخیص باشد.


ضریحِ اصلی را هنوز ندیده‌ام. اما به رواق دارالاجابه (بنای زیرینِ رواق دارالولایه) رفتم و آن ضریح پایینی را دیدم‌. آخر ضریح مگر بدونِ بوسه می‌شود؟ آری. الان می‌فهمم که می‌شود‌. دیگر ضریح را هم نباید بوسید. هرچند پیش از این هم چندان سماجتی برای چسبیدن به ضریح و بوسیدنِ آن نداشتم، اما خب امر لطیف و جالبی بود. و ترجیح می‌دهم فعلا این کار را نکرده باقی بگذارم. و البته که دیگران از کردنِ آن اِبایی ندارند.

الان هم می‌خواهم برم سراغ آن ضریحِ اصلی و زیارتی کنم سلطان را. فاصلۀ این ضریح، از قضا با سرداب _که در زیرزمین است و پیکرِ امام رضا در آن مدفون_ بیش‌تر از آن یکی ضریحِ پایینی است.



ساعت ۱۵:۱۱، ۱۷ اسفند، صحن قدس

می‌بینی؟ یک امروز که می‌خواستم کلاس را شرکت کنم سامانه لجاجت به‌خرج داد و نگذاشت وارد شوم. انگار خود امام رضا هم گفت: «بنشین بچه جان؛ بیخیال.» هرچه تلاش کردم، سامانه باز نشد که نشد‌. اگر باز می‌شد الان باید آن‌جا می‌بودم و گوش می‌دادم؛ نه این‌جا که بنویسم. گفتم بیایم کلاس را در حرم بروم و بعد هم بروم سالن مطالعه و بعد هم هیچ.

امروز ظهر رفتیم غذاخانۀ حضرت. متولیان هیئت، بعد از کلی برو و بیا و دوندگی توانستند یک ناهار برای کاروان‌مان جور کنند‌. یک خورش قیمۀ اَبَدی و آسمانی. قبل از این چندین‌بار برای صبحانه به غذاخانه رفته بودم.


اما یک قصه‌ای هم دارم که گِرِه خورده است با وهم‌ها و خواست‌های نوجوانانه ولی هم‌چنان به‌عنوان یک خاطرۀ جالب از آن یاد می‌کنم.برویم ببینیم آن خاطره چیست و بعد از نوشته‌شدن چه می‌شود.

یادم نمی‌آید چندسال پیش بود و کدام سفرِ مشهد. آخر من دفعات بسیاری با رفقا و دوستان و این گروهِ کنونی مشهد آمده‌ام. اما یادم است یک مناسبتِ شادی بود که در حرم مراسمات و جشن‌های متعدد و متنوعی برگزار می‌شد. و آن روز، رئیس جمهورِ کنونی، ریاستِ آستان قدس را بر عهده داشت. از قضا همان روز، آقای رئیسی آمده بود به حرم و در مراسم مسجد گوهرشاد هم شرکت کرده بود. جزئیات را دقیقا یادم نیست؛ اما می‌دانم که رفقایم به‌صورت گروهی دور او را گرفته بودند و موفق به دریافت چندین و چند ژتون شده بودند. مسئله این است که من با آن‌ها نبودم که ژتون بگیرم. ولی یادم است که رئیسی را دیدم. ولی نمی‌دانم چرا با بچه‌ها نبودم.

خلاصه‌.

از آن تعدادی که در کاروان بودیم، شاید نزدیک به ۸۰ درصدشان موفق شدند به غذاخانه بروند. علاوه بر دوره‌کنندگانِ رئیسی، چندی دیگر از بچه‌ها هم ازطریق نرم‌افزارِ رضوان جوازِ ورود به غذاخانه را گرفته بودند. و این داغی شد بر دل من. و خودمانیم؛ اما حقیقتا دلم شکست. شاید موضوع فراتر از خوردن یا نخوردنِ یک وعده غذا بود. موضوع چیز دیگری بود. بحث طردشدگی و جاماندگی و حس غریبه‌بودن؛ حسِ انتظارداشتن از کسی.

این داغ ماند روی دل من. اما دیری نپایید و گمانم فردایش، سیدرضا گفت که یکی از دوستانِ من که در آستان قدس کار می‌کند، یک بسته غذای حضرتیِ بیرون‌بر برای امروز ظهر دارد و می‌خواهد به او بدهد. سید می‌دانست که من جا مانده بودم و نتوانستم با خودش و دیگران به غذاخانه بروم. و خدایش خیر دهد که من را به دوستش معرفی کرد و هماهنگ کردیم و رفتم به‌سراغش و تحفۀ حضرت را گرفتم. حقیقتا فکر نمی‌کردم این داغ، به‌ این زودی و سادگی تسکین یابد‌.

از همان روز صبح نیز، برای نمی‌دانم چه، در مشهد این‌ور و آن‌ور رفته بودم و دنبال کارهای هیئت بودم و یادم است آخرین جایی هم که رفتم، مقبرۀ پیرِ پالان‌دوز بود. همان آنی که سید زنگ زد، حقیقتا یکه خوردم. خسته و کوفته بودم و رفتم غذا را گرفتم و بعد هم در گوشۀ یکی از صحن‌های خلوتِ دور از مرکزِ حرم جاگیر شدم و غذای بسته‌بندی شده را گشودم. تقریبا هیچ‌کس آن اطراف نبود. ظهر بود و ساعتی هم از نماز گذشته بود و هوا گرم. و من بودم و خورش سبزیِ مابعدالطبیعۀ حضرت و دلی که هم شرمنده بود که چرا برای نرفتن به غذاخانه آن‌قدر بی‌تابی و گِلِه کرده، و هم خوش‌حال و شگفت‌زده بود از این اتفاق خوشایند و جُبرانی.

بی‌شک در آن ساعت و دقایق اتفاقات منحصر به‌فردی در جریان بود و می‌توانم قول بدهم که هیچ‌کس حس و تجربۀ من را از سر نمی‌گذرانْد. تک‌تک لقمه‌هایی که در دهانم می‌گذاشتم، حاوی معانی بسیاری بود. یک حس تمجید و تحسین و رفاقتِ عمیق با امام رضا چاشنیِ آن غذا شده بود. لب‌خندِ محوی نیز در دل و بر لب داشتم که هم از برطرف‌شدنِ گرسنگیِ مفرط و میل‌کردنِ لذیذترین غذای عمر برمی‌خاست، و هم ناشی از این بود که مخاطبِ آن گِلِه‌ها و اعتراض‌ها، من را بی‌جواب و مطرود باقی نگذاشته بود.

آری شاید این توصیفات و حالات خالی از اغراق نباشند و حتی برای خواننده کودکانه به‌نظر برسند. اما همین کودکانگیِ بین من و امام رضا، حال با احتمال خطای سه درصد در توصیفات، وجود داشت و در جریان بود. و من هنوز که هنوز است، تجربه‌ای به آن نابی نداشته‌ام. آمیزه‌ای از لذت مادی و معنوی، در یک گوشۀ پنهان و دورافتاده، نامرئی از چشم مردمان.

همۀ این‌ها را گفتم، که بگویم غذای‌‌ امروزی که در غذاخانه میل کردیم، لذتی برابر با آن لذت نداشت. سوای از تفاوت‌های کیفی و نوع و میزان غذا، آن غذا حامل دو بُعد بود و این فقط یکی. آن خورش سبزی، با چاشنیِ دل‌شکستگی و دل‌جویی و حسِ دیده‌ و شنیده‌شدن هم‌راه بود، ولی این خورش قیمه، فاقد این‌ها بود‌. و به‌گمانم همۀ این‌ها دلیل خوبی باشد برای این‌که آن را بر این ترجیح بدهم. اما اشتباه نشود امام رضا جان؛ خودت خوب می‌دانی ناشکری نمی‌کنم. فقط داشتم تفاوت‌ها را می‌گفتم. چرا که اصلِ کار یک چیز و از یک چیز است. و این من، ما آدم‌ها هستیم که تغییر می‌کنیم. وگرنه زمین که از اول دارد می‌چرخد و بعد از این هم خواهد چرخید و همین حرم هم قبل از ما بوده و بعد از ما هم خواهد بود. و ذره‌ای از جایگاه و ارزشش کم نمی‌شود‌‌. آری آقای امام رضا. می‌دانم متوجه قضیه هستی.

الان هم نمی‌دانم بروم سالن مطالعه یا نه. صبح دو ساعتی آن جا بودم. الان اما حسش نیست. ولی می‌دانم که می‌خواهم بروم یک چرخی در صحن اسماعیل‌ طلا بزنم و بعدش هم یک چایی در چایخانۀ حضرت بنوشم. تا بعدش ببینم چه می‌شود.


ساعت ۱۲:۰۰، ۱۸ اسفند، در مترو

پیش از این حرفش را نزدم. اما الان پیش می‌کشم. دارم می‌روم سراغ یک دوست. فکر کنم الان است که از دستم عصبانی شده باشد. چون احتمالا باید زودتر می‌رسیدم. اما خب تقصیر خودش هم بود! برنامه‌اش را دیر با من هماهنگ کرد. به هر صورت دیگر مهم نیست. الان توی مترو هستم و دارم می‌روم. و امروز چه‌قدر هوا گرم است. من هم یک کاپشن بیش‌تر نیاورده‌ام و همان یکی هم به‌درد این هوا نمی‌خورَد. این هوا نهایتا سویی‌شِرت بخواهد. اما خب ناچار شدم همان کاپشن را بپوشم چون تازه از حمام در آمده بودم.

داشتم فکر می‌کردم چه‌قدر خوب است که من در مشهد زندگی نمی‌کنم. این‌جوری حداقل آدم یک جایی را دارد که دلش تنگش بشود و در عین حال، برایش عادی هم نشده باشد. و از این‌که مثلا در مشهد می‌زیستم و سال تا ماه سری به حرم نمی‌زدم، خوشم نمی‌آید. البته یحتمل ناقضِ این حالت هم هست و افرادی هستند که هم ساکن مشهد هستند و هم حرم را می‌روند و هم دلشان تنگ می‌شود و این داستان‌ها‌.

خلاصه.

از این‌ها گذشته، متروهای این‌جا خیلی آزاد و رهاست؛ هم پنجره دارد، هم ترکیب صندلی‌هایش متفاوت و مختلف است و هم فاصلۀ ریل تا خط زرد لبۀ سکو، خیلی کم است. اما در اصفهان مترو را خیلی سخت ساخته اند. درعوض اگر کسی بخواهد در متروی اصفهان خودکشی کند، احتمالا موفقیت بیش‌تری حاصل می‌کند تا در متروی مشهد. چون متروی اصفهان با شتاب بیش‌تری وارد ایستگاه می‌شود و فاصلۀ ریل‌ها تا خط زرد لبۀ سکو بیش‌تر است و مثلا فرد بهتر می‌تواند زیر چرخ‌های قطار لِه شود.و با اطمینانِ بیش‌تری به‌سراغِ مرگ برود.



ساعت ۲۱:۴۵، ۱۸ اسفند، روبه‌روی باب‌الهادی (بیرون از حسینیه، بیرون از حرم)

در حرم هم چاوشی می‌چسبد. اوایل با خودم کلنجار رفتم و سعی کردم از میان قطعه‌هایی که به‌صورت رَندوم از میان انبار موسیقی‌‌ام پخش می‌شود، بیش‌ترْ مداحی‌های چندساله‌ای را که در این انبار خاک می‌خورند گوش بدهم. و خب راستش بد هم نبود. و خاطراتی زنده شد و اندکْ حالی هم داد. اما بعد دیدم نمی‌شود چاوشی گوش نکرد. به‌خصوص آن قطعاتی که مخاطب خاصی ندارند و محسن درهم‌وبرهم می‌خوانَد و جلو می‌رود.

اکنون بیش‌تر می‌فهمم وابستگی به موسیقی، سوای از نوع و ژانر و خواننده، بد دردی است. و اجتناب‌ناپذیر. مذهبی و غیر و ضدمذهبی هم ندارد. برخی از مذهبی‌ها، مداحی را جایگزینش می‌کنند و غیر و ضدمذهبی‌ها انواع و اقسام موسیقی را. به‌هرصورت این نیاز انسان‌هاست. موسیقی امری طردناشدنی‌‌ست. قرآن هم موسیقی است. درواقع موسیقایی است. مردم عربستان از صوت نبی موقع خواندن قرآن مست می‌شده اند. ای باباااا! الان عموزنجیرباف پخش شد در گوشم. یا امام رضا؟! می‌بینی؟

خیلی تمرین کردم که موقع نوشتنِ آهنگ گوش بدهم. اولش سخت بود و بیش‌تر با بی‌کلام می‌توانستم بنویسم. اما حالا دیگر موسیقی چه با و چه بی کلام باشد، می‌گوشم و می‌نویسم.

القصه.

می‌خواهم بگویم در حرم هم می‌شود چاوشی گوش کرد. اصلا مگر چه اشکالی دارد؟ من در همین سفر سراغ دارم کسانی را که تتلو گوش می‌کنند و در حرم راه می‌روند. قضاوت و خوب و بدش با من نیست.

یک زمانی آدم با مهدی رعنایی و حمید علیمی و رضا نریمانی دیگران ارتباط می‌گیرد و اشک می‌ریزد، زمان دیگری محسن چاوشی و علی‌رضا قربانی و موسیقی بی‌کلام و دیگران هم به این لیست اضافه می‌شوند.

اما در کل موسیقی در هر فرمی، لعنتی و اعتیادآور است. و اسیرساز. و باید تلاش کنم که برای کوتاه‌زمانی هم شده، آن را پس بزنم. صدابرداری را می‌شناسم که استودیو دارد و کارش شبانه‌روز با موسیقی و صدا و مشتقاتش است. می‌گفت چندین سال است هیچ موسیقی‌ای گوش نمی‌کند. اما قبلش شدیدا معتاد و پیگیر بوده است و الان به‌جای موسیقی، پادکست زبان و چیزهای دیگر می‌شنود. هم به او غبطه خوردم، و هم برایش تاسف.

ولی دوست دارم چندوقتی مطلقاً خودم برای خودم موسیقی نگذارم. بسی دور و نزدیک است آن چندوقت.

_____________________

در این سفرِ مشهد، دوباره و دوباره به این نتیجه رسیدم که مشهد آمدن با این اِکیپ، کار احمقانه‌ای است. قبل‌تر نیز، به این نتیجه نائل شده بودم. منتها چون آدم فراموش‌کار است، و گَردِ زمانه تصمیم‌های قطعی و ضربتیِ آدمی را مضحک و بی‌معنا می‌سازد، دوباره این اشتباه را مرتکب شدم. البته آشوب‌شدنِ برنامۀ زندگی روزمره اگر نگویم ذره‌ای، اما چندان برایم اهمیتی ندارد‌. چون چه با اینان می‌آمدم و چه نمی‌آمدم، به‌‌خاطر خاصیتِ ذاتیِ سفر که برهم‌زنندۀ نظمِ زندگیِ عادی است، این موضوع پیش می‌آمد. اما خب شما بدانید و بخوانید که دیگربار، من با اینان یا دست کم افراد مشخصی از این جمع، مشهد نخواهم آمد. این‌جا ثبت شد. باید از الان تمرین کنم که اصرارهای مجید را در آینده بتوانم خنثی کنم. هرچند این انسانِ شریف، حقیقتا دل‌پاک و خیرخواه است. ولی مجیدجان عذر من را پیشاپیش بپذیر.

ترکیه و اروپا و آمریکای شمالی و جنوبی را بی‌شک با آن جمع خواهم رفت. اما مشهد نه. البته باید تبصره‌ای بیفزایم: موقعیتی که ازنظر قیمت و محل اسکان و غذا و این‌ها در سفر با این جمع و گروه وجود دارد، بعید است به‌راحتی در جای دیگری به دست آید. و به‌همین خاطر شاید باید خودم را تغییر دهم. و اگر برفرضْ دوباره با آنان هم‌سفر شدم، بیش از پیش دوری بجویم و در کار و بارِ خودم فرو بروم. و پرسش‌ها و نیشِ زبان‌های آنان را تحمل کنم. اصلا تا دفعۀ بعدی چه‌کسی زنده و چه‌کسی مرده؟ تا آن موقع اصلا معلوم نیست آن‌ها کجایند و من کجایم. پس بیخیال.

_____________________

چه سرمای لذیذی این بیرون جاری است. حقیقتا لذت می‌برم. برخلافِ گرمای خفه‌کنندۀ حسینیه. فقط امیدوارم این باد یخ لذت‌بخش بعدا زمین‌گیرم نکند. خدا مرسی که نمی‌گذاری سرما بخورم.

نمی‌دانم چه شد که وسطِ این‌جا ماندگار شدم. به بهانۀ دست‌شویی از حسینیه زدم بیرون ولی تابِ بازگشت به آن‌جا را ندارم. درواقع آن‌جا خیلی هم بد نیست؛ منتها این‌جا خیلی خوب است. محلِ اسکانِ ما آن‌قدر به‌حرم نزدیک است که می‌توانی با دو_سه دقیقه راه‌رفتن، از سرویس‌های بهداشتیِ دم درِ حرم نیز استفاده کنی. به‌خصوص وقتی وضعیتِ سرویس‌های محل اسکان خیلی هم خوب نباشد و تو دنبال بهانه باشی که بزنی بیرون، کاپشن را به‌تن می‌کنی و می‌زنی بیرون. و دیگر برنمی‌گردی داخل.

نشسته‌ام این‌جا، روی سکوی جلوی مسجدِ صدّیقی‌ها. کنارم یک کیوسکِ پلیس است که چندتا افسر در آن نشسته اند. شبِ نسبتا سردی است و دارد سردتر و وزان‌تر نیز می‌شود. حالِ خوبی دارد. اصلا من مشهد را به‌خاطر همین سرگشتگی‌ها و واماندگی‌هایی که در درونم ایجاد می‌کند دوست دارم. و راه‌رفتن‌های بی‌هدف در صحن‌ها؛ و این‌بار هم نشستنِ بی‌هدف پشتِ درِ حرم. دارم رسالتِ همیشگی‌ام را به‌جا می‌آورم: زُل‌زدن به مردم و دنبال‌کردنِ کارهایشان و خیال‌بافی و لذت‌بردن.

مثلا آن زنی که پشتِ حصارِ موقتیِ دم درِ حرم نشسته است و نمی‌دانم به‌کجا خیره شده است. جلوی او خالی است. به‌چه چیز می‌نگرد؟ کنارش یک کیسه است. از همان کیسه‌ها که معمولا برخی از زن‌ها و مردهای میان‌سال و سال‌مند، اغلبِ اوقات به‌همراه دارند و با معصومیتِ خاصی آن را به‌دنبال خود می‌کشند. شاید دارد مناجات می‌کند. چه می‌گوید؟ نمی‌دانم. اصلا این مردم این‌جا چه می‌خواهند؟ این هیاهو و رفت‌وآمد و خدمت و خادم و سازمان‌یافتگی و اشک و آه و توسل و صَرفِ پول و وقت و... برای چیست؟

از بالا که نگاه می‌کنی، ناگهان شوکی عظیم بر وجودت وارد می‌شود. نمی‌دانم تجربه کرده‌ اید یا نه؛ بعضی وقت‌ها درلحظه‌ای و کم‌تر از لحظه‌ای، مفاهیمِ بدیهی و همیشگیِ ذهنم به‌لرزه می‌افتند و با علامتِ سوالِ بزرگی درمی‌آمیزند. وقتی زیاد به ماهیتِ یک چیزی بیندیشی، ناخودآگاه این‌چنین می‌شود. یک حسِ غریبگیِ لحظه‌ای. الان همین مردی که یکی_دو بار رفت و برگشت و الان هم دارد از توی کیسه‌اش به ملت دونات می‌دهد، دنبال چیست؟ دارد به‌سمتِ من هم می‌آید. آن زن نیز دونات را گرفت و در کیسه‌اش گذاشت. این همه خیر، برای چه و که درلحظه متولد می‌شود؟ شخصا فهم و درکِ پاسخ به این سوالات را ندارم و فقط حقارتِ خودم را بیش از پیش حس می‌کنم و به‌عظمتِ چیزی در آن بیرون، بیش از پیش پی می‌برم. و البته گونه‌هایم نیز ساکت نمی‌نشینند و به‌لرزه می‌افتند.

باد باد. چه‌قدر خوب است این باد. آن هم وقتی که لباسِ چندانی به‌تن نداری و می‌توانی سرمای آن را به‌خوبی حس کنی. و چاوشی هم در گوش می‌خوانَد. و بعدش قربانی. و این نمای اکستریم لانگ‌شات از گلدسته‌های باب‌الهادی. ترکیبِ مبارکی است.

دوناتِ آن یارو را گرفتم و در جیبم گذاشتم. میل نداشتم. بعد زنی روبنده به‌صورت با یک دختربچه از جلویم داشت رد می‌شد و یک حسی به‌من دست داد که در آن لحظه فکر کردم بهتر است آن دونات را به آن دخترک بدهم. ناگهان از جایم بلند شدم و به‌سمت آن زن رفتم و دونات در دست به دخترک اشاره کردم؛ زنْ اول کمی جا خورد و خود را عقب کشید و بعد هم دستش را به‌نشانۀ: «نه؛ مرسی» تکان داد و با سرعتی بیش‌تر از قبل، به‌مسیرش ادامه داد. دخترک نگاهِ تعجب‌آمیزی به من، مادرش و دونات انداخت و بعد هم بیخیال، جلوتر از مادرش به‌راه افتاد. گمانم عرب بودند. و چون شب است و خیلی هم شلوغ نیست، زنِ بیچاره را ترس برداشت. ببخشیدِ خانمِ روبنده‌ای! حقیقتا قصدِ خاصی نداشتم.

_____________________

این روزها که آمده‌ایم مشهد، حس می‌کنم بی‌ثمر شده‌ام. نه کلاس‌ها را شرکت کردم و نه زیارتِ مطلوبِ مدنظر خودم را توانستم تا این‌جای کار به‌جا آوَرَم. شرکت‌نکردن در کلاس‌ها البته امر ضررزننده‌ای است و کارم را زیاد می‌کند، اما در عین حال فاقد اهمیت نیز هست. زیارت هم که سعی می‌کنم در این کم‌تر از دو روزِ باقی مانده، سیمِ دل را وصل که نه، حداقل به‌لرزش وا دارم. شاید مفیدترین کاری که این روزها کرده و می‌کنم، همین نوشتن است. اصلا سفر که می‌آیی هیچ کار خاصی هم نکنی، خودبه‌خود نوشتنت می‌آید. الان ببینید من چه‌قدر تا اینجای کار کلمه به‌فنا داده‌ام؟ عمراً اگر در محل سکونت خودم به‌این راحتی می‌توانستم بنویسم و حرف بزنم.

_____________________

الان دو مورد دیگر هست که هم می‌خواهم و هم می‌توانم درباره‌اش صحبت کنم. در واقع یکی از این دو آپشنال است و آن یک الزامی. اول با الزامی شروع می‌کنم که مربوط می‌شود به بخش قبلی. همان دیدار با دوست و این حرف‌ها.

خب از آن‌جا که حوصلۀ به‌کارگیریِ استعاره و غافل‌گیریِ (سورپرایزِ) مخاطب را ندارم، سریع می‌روم سر اصل مطلب. البته اگر این موضوع را برای همۀ مخاطبین، واجدِ غافل‌گیری بدانیم. و البته باید یک‌جوری هم حرف بزنم که مخاطبِ غیرویرگولیِ ناآشنا با روابط و رفاقت‌های ویرگول نیز، خسته و گیج نشود.

خب من با این آقایی که مصطفی خوانندش، از همان اوایلِ ویرگولی‌شدنم آشنا شدم. درواقع آقای پروکسیما به‌گونه‌ای است که خوب جذب می‌کند و قطب مخالف و موافق هم سرش نمی‌شود. و من را نیز در تورِ خود شکار کرد. حالا از توصیف اخلاقیات و ویژگی‌های مصطفی که بگذریم _چرا که درراستای اهدافِ این نوشته نیست_ می‌رسیم به من. که بعد از این‌که رفاقتم با همان مصطفی و بعد هم پارسا و برخی دیگر بالا گرفت و از حصارِ ویرگول خارج شد، شدیدا در سرم افتاد که حصار مجازی را ز کل برای یک بار هم که شده بشکنیم و به‌مصاف هم برویم و حضوراً و علناً دیدار کنیم. اما خب نشد و نشد و نشد تا این‌که همان آقامجید، قضیۀ مشهد را کشید وسط.

پروکسیما در فردوسیِ مشهد درس می‌خوانَد. و از حدود دو هفته قبل به او گفتم که فلانی من دارم می‌آیم مشهد و تو نیز سعی کن دیارت را تَرک گویی و به خراسانِ رضوی آیی. و دیدید؟ آمد! بله دوست گرامی. ازقضا در همان زمان او نیز کار و باری در دانشگاه داشت. و آمد و دیدمش! تقریبا با بیش‌تر تصوراتم هم‌خوانی داشت (به‌نظرم او هم باید / اگر می‌تواند از این دیدار برداشت خودش را بنویسد. جالب می‌شود). و طبق معمول و انتظار، تِمِ ظاهریِ او نیز رنگ‌هایی با طیف زرد و نارنجی داشت. کلا پسرک شاد و خندان و پرجنب‌وجوش و پرانرژی و پیگیر و فعال و با‌انگیزه‌ای است. و این خوب است برای او. و امیدوارم همین‌گونه بماند. فکر می‌کنم این‌گونه افراد اگر انرژیِ جوشان خود را از دست بدهند، خیلی بد می‌شود. ولی برخی دیگر که اساسا آدم‌های جوشانی نیستند اگر اندکی از انرژیِ اندک‌شان کم بشود، اتفاق خاصی نمی‌افتد.

کاپشن، طیفِ رنگ‌های گرم، هدفون
کاپشن، طیفِ رنگ‌های گرم، هدفون


بریم سراغ دیدارگاه؛ دانشگاهِ فردوسی.

این دانشگاه فردوسی عجب درّۀ مرگ‌باری است. من فکر می‌کردم دانشگاه ما بزرگ و بی‌پایان است. درحالی که امروز بعد از هشت‌ده هزار کیلومتر پیاده‌روی در محوطۀ لعنتیِ این دانشگاهِ بی‌در و پیکر، فهمیدم دانشگاه اصفهان یک دانشگاه جمع‌وجور و کوچک و گوگولی‌ است. و مصطفی هم کمر همت بسته بود کل دانشگاه را در یک تورِ گردش‌گریِ پیاده، نشان‌مان بدهد. البته که تجربۀ خوبی بود. و مهم‌ترین خصیصه‌اش نیز، هم‌کلام شدن و گَپ‌زدن با مصطفی و یاسین بود. یاسین یکی از دوستان مصطفی بود و اهل موسیقی و دانش‌جوی همین رشته. و فکر می‌کنم فضای دانشگاهِ آن‌ها در کل خیلی پویاتر و زنده‌تر از سردخانۀ ما است. اصلا خود مصطفی مظهر گرما است و انگیزه و فعالیت. همان رنگ‌های موردعلاقه‌اش نیز گرما و زندگی‌بخش است. و دانشگاه‌شان نیز همین‌گونه بود.

مصطفی برای یک نمایشگاه آمده بود مشهد. نمایشگاهِ انجمن‌های علمیِ رشته‌های مختلفِ دانشگاه. و او یکی از متصدیانِ غرفۀ انجمنِ علمیِ رشته‌شان بود. و آیتم‌ها و مواردی را که در غرفه‌ آورده بودند توضیح می‌داد. بخش‌های جالب دیگری هم بود. مثل غرفۀ دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی. و من آن‌جا با دبیر انجمن علمی جامعه‌شناسی نیز آشنا شدم. خانمی که ورودی ۹۸ بود و از رشتۀ اقتصاد تغییر رشته داده بود به جامعه‌شناسی. اولش اندکی از درس‌هایی که در گروه‌شان ارائه می‌شود پرسیدم و بعد دربارۀ‌‌ وضعیت اساتید و ضعف‌ها و قوت‌ها صحبت کردیم و بعد هم از مصائب و مسائلی که در راهِ فعالیت در انجمن علمی وجود دارد. من نیز چون درگذشته عضو انجمن علمی رشتۀ خودم بوده‌ام، موادِ لازم و کافی‌ را برای صحبت با او داشتم. هرچند درکل صحبت با یک خانم سخت است. به‌خصوص برای من که مشکلِ نگاه‌کردن در چشمانِ مخاطب را دارم.


یک غرفۀ دیگری که برایم جذاب بود، غرفۀ بچه‌های مکانیک بود. دو_سه تا پسرِ جوان و خوش‌هیکل و شاداب مسئول آن غرفه بودند و یک ماشینِ خفن و لعنتیِ فرمول نیز، در غرفه‌شان دراز کشیده بود. پرس‌وجو که کردم، معلوم شد بچه‌های ورودی ۹۵ آن را ساخته اند و با آن به مسابقات فرمولِ یکِ دانش‌جویی در ایتالیا رفته بودند و مقام اول در گروه سال اولی‌ها را کسب کرده بودند. پسرِ قدبلندِ باحال و بدونِ ماسکی که قصه‌ را توضیح می‌داد، گفت این ماشین را برای اولین بار در ایران ساخته اند و خودشان نیز، که بچه‌های ورودی ۹۷ مکانیک بودند، دارند روی یک ماشین دیگر کار می‌کنند و می‌خواهند برای تابستانِ بعدی ان‌شاءالله برای مسابقات به ایتالیا بروند. خدا به همراه‌شان.


قبل‌تر هم گفتم؛ درکل فضای دانشگاه و به‌خصوص آن نمایشگاه، شاداب و جذاب و دوست‌داشتنی بود و شلوغ و پُرهیاهو. به‌خصوص برای من که به‌معنایِ لغویِ کلمه، Communist و اجتماع‌دوست هستم.



ساعت ۰۶:۴۰، ۲۰ اسفند، در حسینیه

خیلی غم‌انگیز و اعصاب‌خُردکُن است. هنوز صدمتر از حرم بیرون نیامده‌ای، می‌بینی که زنی ژنده‌پوش و بی‌نوا، دارد کیسه‌های آشغال و پس‌ماند‌های آن اطراف را جست‌وجو می‌کند. یا دست‌فروش‌های بسیاری که عمدتا یکی_دو بچۀ چهار_پنج ساله هم دور و برشان می‌پلکند و دنبال مردمِ کوچه‌رو می‌دوند و سعی دارند با تلاشِ بیهوده‌ای، اجناسِ والدین‌شان را به‌فروش برسانند. دستمال و جوراب و کیسه و لیف و غیره.

چندساعت پیش، در انتهای شب بود، داشتم با آرش دربارۀ یک استعاره صحبت می‌کردم. او باوجود این‌که گاهاً اهمیتِ چندانی به حرف‌های آدم نمی‌دهد، اما گوشندۀ خوبی است. و گاهی اوقات هم فعال است و خوب هم‌راهی می‌کند و نظر می‌دهد. مجالِ پرداختن به کیستی و چیستیِ آرش را در این نوشته ندارم؛ فقط در همین حد بسنده می‌کنم که یک متدینِ سکولارِ بی‌خیال است و فرازونشیب‌های بسیاری را در مسیر عقیده و دین و اندیشه و رفتار طی کرده است و الان هم در یک زیستِ بی‌قید و آزاد به سر می‌برد.

او همیشه دوستی متفاوت برای من بوده است و حرف‌هایی را که به کم‌تر کسی، یا شاید هیچ‌کس، می‌زنم را به او گفته‌ام و خلاصه که عجیب‌آدمی است این آرش. و تنها فردی است که هم در آن اکیپِ اراذل حضور دارد و هم با من هم‌راهی و تفاهمِ قابلِ توجه‌ای دارد.

برگردیم به استعاره.

اول از آرمان‌شهربودنِ فضای‌حرم در شگفت افتادم و اندکی از آن برای آرش سخن پراکندم. به‌تبلورِ قابل‌توجهِ برابری در حرم اشاره کردم. و حاکمیت نظم و امنیت. و آزادی افراد در همان چارچوب‌های معین. و این‌که چه‌قدر همه‌چیز با دیسیپلین است و سریع و به‌نحواحسن انجام می‌شود و برنامه‌ها پیش می‌روند و خلاصه به‌قول اسفندیار، مثل سوئیس است.

اما اندکی بعد به آرش گفتم که پشت دیوارهای حرم چه؟ آن‌جا چه خبر است؟ و آرش با همان بی‌قیدیِ خاصِ خود و درحالی که داشت به گوشی‌اش ور می‌رفت گفت: Shit. گند و کثافت. و راستش حق هم گفت. دنیای واقعی و حقیقی، لبه‌دار است و شسته‌ورفته نیست. و این حرمِ امنِ الهی یا همان آرمان‌شهرِ محصور، حتی اندکی تا پشتِ دیوارهای حرم هم جاری نمی‌شود و بینوایان با بی‌تفاوتیِ خاصی در پشت این برج و باروهای تمام طلا، به‌ زیستِ نیم‌بندِ خود ادامه می‌دهند. و حتی بعید می‌دانم چندان هم در حرم به‌رفت‌وآمد بپردازند.

درست است که "جایی ننوشت است گنه‌کار نیاید"؛ اما تقریبا به‌شکلی غیررسمی همه‌جا نوشته شده "ناآراسته و بدبو و کثیف و گِدا" نیاید. شاید هم آن بدلباسِ فقیر و ژولیده، "طلبیده" نمی‌شود و "لیاقتِ" حضور در حرم را ندارد! هان؟ اما من می‌گویم او اصلا هیچ معنایی برای این بارگاه و زرق‌وبرق که هیچ، حتی هیچ هویتی برای صاحبِ آن بارگاه نیز قائل نیست. او در حضیضِ انسانیت به‌سر می‌برد و وقتی که تا کمر روی آشغال‌هایی که زوّار تولید کرده اند، خم می‌شود، کاری ندارد که پشتش به‌چه‌کسی و چه‌جایی است و روبه‌روی کدام "باب" قرار دارد. این صحنۀ دولاشدن را من همین صبح در راهِ برگشت از حرم دیدم. این صحنه قطعا در هر جای دنیا و فارغ از کیش و مسلک، تلخ و گزنده است. اما نمی‌دانم چرا در نظرِ من و در کنارِ آن جبروتِ ساخته‌شده از فلز و سیمان، تلخ‌تر و گزنده‌تر جلوه کرد.

البته نمی‌توان فعالیت‌های خیریه و نیکوکاریِ آستان قدس را نادیده گرفت. اطلاع دقیق و مشخصی از آن‌ فعالیت‌ها ندارم؛ اما می‌دانم که چنین فعالیت‌هایی وجود دارند. اما چیزِ دیگری هم هست؛ و آن این است که این فعالیت‌ها "شاید" عمدتا مثل مُسَکِّن باشند و نه درمانِ عمیق و اساسی. و بیش‌تر ظاهرِ امر را تطهیر کنند.

آخر خودمانیم؛ وقتی با یک ارگان و سازمانِ مدرن طرف هستیم که ازقضا درآمد و امکاناتِ بی‌شماری هم دارد و نیازی هم ندارد چندان به کسی جواب پس بدهد و توسط بالاترین اشخاصِ مملکت هم پشتیبانی می‌شود، محال است بحث کارهای بودار و ناروا وسط نیاید. حال می‌خواهد اسم این سازمانِ فربه و وسیع، آستانِ قدسِ رضوی باشد یا چیز دیگری. تازه راه برای فساد در چنین بستری راحت‌تر است. چون تو با امکانات موجود در مذهب، راحت‌تر می‌توانی کارها را پوشش و فرایند تطهیر را انجام بدهی.

اما برفرض در سازمانی که بحثِ مذهب و تعلقِ ایدئولوژیک وجود ندارد، و جامعه هم چندان نسبتی با این موضوعات ندارد، ماله‌کشی و ماست‌مالی سخت‌تر است. و انسان هم، جایزالخطا که چه عرض کنم، امروزه دیگر واجب‌الخطاست. و آستان قدس هم که آن‌قدر گُنده و چاق شده است که نظارت بر تمامِ فعالیت‌های آن _که حتی تا خارج از ایران هم می‌رود_ کارِ آسانی نیست. حال فسادِ مستقیم هم رخ ندهد، اختصاصِ بودجه به‌قسمت‌های غیرضروری و اصرار بیش از حد برای گسترشِ فیزیکیِ حرم و توجه زیاد به ظاهرسازی و زیباسازیِ حرم و صَرفِ هزینه‌های فراوان در این زمینه، خودش موجد داستان‌های بسیاری است.

خب دیگر. تحلیل و تفسیر و احتمال بس است. آن‌چه که باید بشود می‌شود و آن‌چه هم که نباید بشود، باز هم می‌شود. برویم بخوابیم.



ساعت ۱۷:۲۵، ۲۰ اسفند، در اتوبوس، پایانِ سفر

خب تمام شد. اگر بخواهم این سیاهه را مقایسه کنم با سفرنامۀ قشم، باید بگویم آن یکی فراز و نشیب بیش‌تری داشت. و هیجان‌انگیزتر و بدیع‌تر بود. اما این یکی، طبیعتا کم‌تر واجد این ویژگی‌ها است. چرا که من بارها قبل از این به مشهد آمده‌ام. اما قشم را برای دفعۀ اول رفته بودم. پس قابل ارزش‌گذاری هم نیست. آن، آن بود و این، این است.

https://vrgl.ir/3Og6l


راه برگشت را ترجیح دادم با اتوبوسی بیایم که رفقای متاهل و خانم‌ها در آن هستند. که فضای آن به‌غایت با فضای آن یکی اتوبوس که شورش‌‌کده‌ای بود برای خودش، متفاوت است. آرام است و بی‌التهاب. ولی یک چیزی که روی مخ است، این فیلمی است که دارد پخش ‌می‌کند. پنجاه کیلو آلبالو! این فیلم را همان اوایل که آمده بود، شش_هفت سالِ پیش، رفتیم با دوستانِ زورخانه دیدیم (آن روزها زورخانه می‌رفتم و ورزشِ باستانی می‌کردم). چه غوغایی به‌پا کرده بود. و یادم است بعد از چندوقت که اکران شد، وزارت ارشاد زد و فیلم را توقیف کرد و بعد سانسور کرد و دوباره اکران کرد. بعد هم که به وزیر گفته بودند پس شما را چه شد که بعد از مدتی به‌یاد سانسور و ممیزی افتادید؟ و او گفته بود ما اصلا نمی‌دانستیم این فیلم چنین محتوایی دارد؟ زیباست نه؟

و حالا که دقایقی از آن را دوباره پس از چندسال دیدم، به ابتذالِ محض و مهمل‌بودگیِ آن ایمانِ مضاعفی آوردم. ولی خب جالب است که همین فیلم‌ها هستند که پرفروش و چنددَه میلیاردی می‌شوند. و بگذار بشوند. بر این ملت و ذائقه‌هایشان هیچ حَرَجی نیست. سقفِ آرمان‌ها و آرزوها و اهداف وقتی آن‌قدر فروکاهیده شود که تو فقط بتوانی نهایتا چندقدم جلوی پایت را ببینی و نه‌بیش‌تر، به‌فکر تعالی و هنر و انسانیت در سینما و تلویزیون و موسیقی هم نمی‌افتی.

از طرفی مهم‌ترین و اولین کارکرد سینما به‌مثابه صنعت، آن‌چنان که آقابابایی در کتابِ فیلم و جامعۀ ایرانی می‎‌گوید، همین سرگرمی است. و اصلا قرار نیست همگان استفادۀ خاصی، مگر برای استراحت و فراغت، از سینما داشته باشند. این را درمقامِ تذکری به‌خودم گفتم که بدانم حق ندارم با خط‌کشی‌های مسخره و انتلکت‌وار، ذائقه‌های افراد را بالا و پایین کنم و فازِ آوانگارد بردارم. در عمل نیز باید تلاش کنم (کنیم) این برچسب‌ها و اباطیل را به‌افراد نسبت ندهم و خودم را حتی به‌اندازۀ ارزنی، بالاتر از کسی ندانم.

بنابراین ضدونقیض‌های موجود در متن‌ را که گاهاً بین‌شان چندجمله هم فاصله نیست، به دل نگیرید. کارِ آدم همین است؛ غوطه‌وربودگی در دیالکتیک.

پ.ن: ببخشید اگر عکس‌ها کم و یا بی‌دقت بود. گاهی اوقات فراموش می‌کردم عکس بگیرم و بعضی وقت‌ها هم حوصله‌اش را نداشتم.

پ.ن: چندین‌بار متن را بالا و پایین کردم و خواندم و ویرایش کردم و الان مثل همیشه، حالم از آن به‌هم می‌خورد. بااین‌حال، قطعا اشکالاتی در آن یافت می‌شود که اگر آن‌ها را دیدید، مرا مطلع و آگاه کنید.

حسنِ ختام نیز، این رباعی از ابوسعید باشد:
جز وصل تو دل به هرچه بستم توبه | بی یاد تو هر جا که نشستم توبه
در حضرت تو توبه شکستم صدبار | زین توبه که صدبار شکستم توبه

انتهای شب‌تان به‌خیر

15 تا 23 اسفندِ 1400


ممنون که تا اینجا هم‌راهِ من و این کلمات و جملات بودید.

اگه قرار باشه از عدد 1 تا 10 به این متن نمره بدید، چه عددی رو انتخاب می‌کنید؟

درصورتی که این سفرنامه رو خوندید و قلبِ کذایی رو هم فشار دادید (یا حتی ندادید)، لطفا عدد نمرۀ مورد نظر خودتون رو در کامنت‌ها بیان کنید. حتی اگه هیچ حرفی هم ندارید و فقط می‌خواید نمره بدید مشکلی نداره. مثلا عدد 5 یا 7 یا هر عدد دیگه‌ای رو تایپ و کامنتش کنید. البته تعداد کاراکتر کامنت‌تون باید از یه حدی بیش‌تر باشه؛ دیگه یه سلام و احوال‌پرسی که این حرفا رو نداره [[[[= (چه بهتر که دلایل و ملاک‌هاتون رو هم برای این نمره بیان کنید که اگر هم نکردید، طوری نیست.)