سفرنگاری: جنووب (۱- بوشهر تا ساحل بنود)

این دومین سفرنگاری من در ویرگول هست. از زمستون ۱۴۰۳ تصمیم گرفتم سفرها و تجربه‌های سفر رو بنویسم و به اشتراک بگذارم و از قصه‌ها، روندش، تجربه‌های جذاب و اشتباهاتی که کردم بگم. سفرنامه اول من- سفر به گیلان رو می‌تونید اینجا دنبال کنید.

از دوستی(هادی) شنیدم سفر در ریشه عربی به معنای پرده برداشتن از چیزی پنهان هست. در لغت‌نامه‌های مختلفی دنبال معنای سفر گشتم و این معنا رو نیافتم ولی برداشتی هست که از سفر برای خودم انتخاب کردم. پس در لغت‌نامه من سفر یعنی: پرده برداشتن از خودت و آدم‌ها و تجربه رهاتری از زیستن.

⏳️مدت زمان سفر: ۷ روز (از جمعه ۳ اسفند تا پنجشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۳)

🛣 مسیر سفر: شروع از بوشهر و عزیمت به سمت بندر عباس (اقامت در بوشهر، ساحل بنود، بندر مقام، قشم، هرمز، بندر عباس)

💰هزینه سفر: در پایان سفر خواهید دانست

👥️ تعداد هم‌سفرها: مجموعا ۷ نفر بودیم که بنا به شرایط سفر گاهی به گروه های ۲ الی ۳ نفره تقسیم می‌شدیم

🧳تجهیزات: ما ترکیبی از کمپ و اقامت رو در نظر گرفته بودیم. ۳ شب کمپ و ۳ شب اقامت. برای همین وسایل کمپ مثل چادر و کیسه خواب و ملافه و لباس و رو باید با خودمون می‌آوردیم. کوله‌های ما از ۷ تا ۱۵ کیلو وزن داشت (کوله خودم ۱۱ کیلو)

🗺 دشواری سفر: ۷ از ۱۰. دلایل دشواری: طولانی بودن سفر- بار کشی متوسط (روزی حدودا ۲ ساعت) - سه روز کمپ که دو روزش پشت هم بود - فشردگی برنامه - نداشتن وسیله نقلیه و رفت و آمد از طریق هیچهایک (Hitchhiking)- تجهیزات کم به علت وزن زیاد بار کوله

سخن اول : ✈️🚞 قطار یا هواپیما؟

پلن ما از ابتدا رفت با هواپیما و برگشت با قطار بود. بلیط رفت رو تونستیم تقریبا با قیمت مناسب بدست بیاریم. من از فلای تودی بلیط ۲.۶۰۰ تومنی گرفتیم از قشم ایر که در مقایسه با بقیه پروازها و ساعت‌ها حدود ۱ الی ۱.۵ تومن ارزون تر بود. یه تخفیف سبکی هم با سرچ کردن "کد تخفیف فلای تودی" از سایت موپن گرفتیم. اما قطااار!! از ۲۰ بهمن افتاده بودیم رو سایت‌های مختلف که ببینیم کی باز میشه قطار و ۲۵ ام ساعت ۸ صبح باز شد قطارها. ما یه اشتباهی کردیم که فریب کد تخفیف ۵۰ هزار تومانی فلای تودی برای نصب اپلیکیشن رو خوردیم. با وجود اینکه اطلاعات مسافران رو از قبل وارد کرده بودیم که زود بلیط رو بگیریم ولی وقتی باز شد فلوی دریافت بلیط فلای تودی داغون و کند شد. حداقل تا اطلاع ثانوی توصیه نمیکنم از فلای تودی بخرید. جای مطمینی مثل علی بابا رو برای قطار امتحان کنید. خلاصه ظرفیت‌ها یکی بعد دیگری پر شد در ادامه چون خریدهای حضوری ساعت ۱۲ شروع میشه دوباره یه سری ظرفیت ساعت ۱۲.۵ باز شد که اونا رو گرفتیم. البته در ادامه برای برگشت مجبور به تغییر پلن شدیم...

روز اول - بوشهر زیبا

خب خب. من اولین بارم بود جنوب میرفتم. قبلا تو سال دوم دانشگاه یه بار تجربه راهیان نور رو داشتم که خب قطعا جنوب دیدن محسوب نمیشه. هوای بوشهر برای اولین بار تازگی خاصی داشت🍃. یه بوی نم لذت بخش زیر خنکای باد نرم و ملایم. فکر میکنم ما خوش‌شانس بودیم و شاید در بهترین هوای ممکن اونجا بودیم. جالب شاید باشه که از بوشهر تا بندرعباس من جذاب ترین هوا رو در بوشهر تجربه کردم. رطوبتش که تو حریر باد پیچیده شده بود آدم رو تر و تازه می‌کرد. مقام دوم در رتبه بندی بهترین باد رو جلوتر میگم.

ما از همون درب فرودگاه شروع کردیم به هیچهایک ولی خب موفق نبودیم چون همه فکر میکنن وقتی با هواپیما اومدی راحتی که کلی خرج کنی. تقریبا ۴۰ دقیقه‌ای کوله به پشت در جاده رفتیم و آواز خوانان و عکس گیران در شهر راندیم. مقصدمون بافت سنتی بوشهر بود (سه راهی انقلاب - 📍اینجا). تا اینکه تصویر ما که تو گرمای نسبی، ۷ نفره کوله به پشت تو شهر میتازونیم، دل یه بانوی مهربون که خودش تو بوشهر مهاجر بود رو به درد آورد. به عبارتی ما هیچهایک شدیم - هیچهانت شاید:) دسته اولمون با بانو رفتن و ما ادامه دادیم تا بانو دوباره به دنبالمون اومد. و ما رو هم مسیرش کرد.

از قصه بانو چیزی که خوب یادمه تفاوت فرهنگ شهر خودش همدان احتمالا با بوشهر بود. بخاطر ازدواج با همسر بوشهریش مهاجرت کرده بود، میگفت وقتی اومده جنوب اهالی بوشهر نگذاشتن احساس تنهایی کنه.

از یه کافه تو نبش سه راهی انقلاب خواستیم چند ساعتی کوله‌هامون رو پذیرا باشن. نوشیدنی خنکی خوردیم و زیارت دریایی کردیم که آبی ترین آبی مدادرنگی‌های من بود.

آبی!
آبی!

کم کمک سراغ بافت قدیم رفتیم، در مسیر خوردیم به موزه مردم شناسی با درهای بسته. اما جنوب در بسته نداره. یکی صدامون کرد و وقتی فهمید دوست داریم بریم، درهای موزه در حال مرمت رو باز کرد و راهمون داد به صحبت‌ها، قصه همون غصه است که حق مردم ما این نیست. اینکه می‌تونیم خیلی آبادتر و در رفاه‌تر باشیم. اینکه آینده‌ای که برای اون‌ها پایان یافته برای ما شروع شده.

دریا از چشم طبقه دوم موزه!
دریا از چشم طبقه دوم موزه!

وارد بافت قدیم شدیم، آهنگ گذاشتیم و مطمئن شدیم که صداش باعث آزار کسی نباشه. این کوچه‌هان که ما رو باید تو خودشون غرق کنن. بازیگر صحنه باید فرهنگ و طبیعت واقعی شهر باشه و ما تماشاگرانی مبهوت.

کوچه پس‌کوچه‌ها رو رفتیم و باد خنک میومد از گوشه‌ها، گلهای صورتی کاغذی و تضاد با رنگ زرد آجرها و آبی آسمون. گهگاهی یه درخت سبز، گاهی حتی یه درخت بهار نارنج، نقاشی و آینه و حوض و پیچکای بنفش!

برای ناهار( اینجا) سمبوسه سیب زمینی محشر زدیم با نوشابه کوکاکولای شیشه‌ای قدیمی دلچسب که بهترین سمبوسه‌ای بود ک تابحال خوردم 😋.
قدم زنان و کوله کشان از کنار ساحل به سمت میدان المپیک رفتیم و غروب رو به تماشا نشستیم.

ما و غروب!
ما و غروب!

دو گروه شدیم. یه عده رفتن برای خرید کنسرو و پنیر و نون برای صبحانه فردا و کپسول گاز، یه گروه موندن و مراقب بارها ایستادن. با توجه به اینکه جمعه بود جایی کپسول گاز نداشت اما تو روزهای معمول برید اول لیان-۶ بهمن- آقای چینی رو اونجا می‌شناسن و راهنماییتون میکنن.

شام رو یکم لاکچری رفتیم رستوران قوام (📍اینجا)، خیلی معروفه و تقریبا تا آخر سفر هم خیلی از جنوبی‌ها بهش اشاره کردن. به نسبت قیمت‌ها رو به بالاست و حدودا با نفری ۵۰۰ الی ۶۰۰ یه غذای دریایی خوب خوردیم. چیز جالبی که بود تو دورچین‌ها یه سبزی به نام حشو بود که کمی تند بود و با ماهی خیلی لذیذ می‌شد.

فرهنگ خیام خوانی تو بوشهر خیلی زنده اس، بلیتی هست و لازمه رزرو کنی نفری حدود ۳۰۰ الی ۴۰۰، لذا با توجه به برنامه‌های کنترل بودجه 😁 ما نرفتیم، به جاش تو رستوران قوام اندکی خیام خوندند و نواختند:

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست
در بند سر زلف نگاری بوده‌ست
این دسته که بر گردن او می‌بینی
دستی‌ست که بر گردن یاری بوده‌ست

در هیچهایک چون شب بود و داخل شهر بودیم فقط یه گروه موفق شدند و مابقی اسنپ گرفتیم.

داخل ساحل مرجان روبروی هتل پرواز کمپ زدیم(📍اینجا). سرویس بهداشتی هم نزدیک بود و کمپ راحتی بود. البته اون اطراف دکه‌ای سر صبح باز نیست و خریدهاتون رو شب انجام بدید. هوای بوشهر به قدری مرطوب بود که صبح چادر از بیرون کاملا مرطوب و نمدار بود. مه صبحگاهی تو زمستون بوشهر خلاصه که کلی دلبری کرد ازمون.

و به این ترتیب پایان روز اول.

روز دوم - از بوشهر تا ساحل بنود

هیچهایک ما تازه شروع شده بود، قصد ما رفتن به ساحل هاله یا نایبند بعد عسلویه بود. برای اکثرمون این اولین تجربه بود و ترس‌هایی داشتیم. باید ۳۲۲ کیلومتر از جایی که بودیم دور می‌شدیم و هیچ تصوری از چالش‌ها و تجربه هیچهایک نداشتیم.

سخن دوم: 🛣 هیچهایک- قصد تو چیست؟

چیزهایی خونده بودیم که کمکمون کرد، مثلا اینکه گروه‌های دو الی سه نفره شدیم که راحت تر هم‌مسیر ماشینا بشیم. توضیح می‌دادیم که ایرانگردیم و از مسیر آدم‌ها می‌پرسیدیم تا ببینیم تا کجا می‌تونیم همراهشون بشیم. براشون می‌گفتیم که دنبال تاکسی نیستیم و قصدمون همراهی با گذری‌هاست. و آخرسر قانون داشتیم که اگر تهش کسی علیرغم توافقمون پول خواست حتما بپردازیم. من قانون دیگه‌ای هم دارم تو هیچکایک شاید یه عده دنبال هزینه نکردن باشن، این یه جهان‌بینی میسازه ولی اینکه دنبال شناختن و معاشرت و قصه و دوستی باشی و بخوای همسفر کسی بشی که در حال عبوره یه دنیای دیگه.

مهم اینه از خودتون بپرسید قصد من چیه؟ میخوام چه تجربه‌ای برای خودم یا طرف مقابلم بسازم؟ آدم‌ها وقتی سوارم می‌کنند یا نمی‌کنند قراره چه تجربه‌ای داشته باشند؟ دست زدن به طبیعت فقط خراب کردن مناظر طبیعت نیست، آدم‌ها و فرهنگشون هم جزوی از طبیعت هستند. تو هیچکایک باید مراقب باشید طلبکار نشید اگر کسی بعد اینکه منتظرید براتون نگه نداشت یا دنبال گرفتن هزینه بود طلبکارانه ازش عبور نکنید. ما در زیست بوم مردم جنوب مهمان بودیم و اونجوری که بودند رو باید بدون قضاوت می‌دیدیم و تجربه می‌کردیم.

مسیری که قرار بود به ساحل نایبند برسه.
مسیری که قرار بود به ساحل نایبند برسه.

گروه گروه شدیم و دستمون رو جلو بردیم تا مسیر رو پیش بریم. اما به اون راحتی‌ها نبود، برای خارج شدن از بوشهر شاید دو الی سه بار هیچهایک کردیم تا به جاده اهرم برسیم. هر کدوم از ما میپرسیدن که شغلتون چیه و از کجا اومدین؟ براشون از قصه دیروز و حیرتمون از خیس شدن چادر می‌گفتیم و قصه ادامه سفرمون رو تعریف می‌کردیم. ازشون می‌پرسیدیم که کجاها رو تو ایران گشتن و از دل حرف‌هاشون کلی ایده می‌گرفتیم. تو همین سفرها فهمیدیم نایبند خیلی ساحل خوبی برای موندن نیست و باید به یه مقصد جدید فکر کنیم.

البته، گروه ما یعنی من و همسرم(نیما) خیلی بازیگوش بودیم و از مسیر خارج شدیم! تو راه سر از ساحل دلوار درآوردیم! دو تا مسیر از بوشهر تا عسلویه هست که یکی جاده ساحلی هست و قشنگتره، دومی جاده اصلی هست که از اهرم و خورموج و کنگان رد میشه و امن تره و برای هیچهایک مناسب تر. ولی ما همون اول از جاده خارج شدیم و یهو دیدیم مرد مهمون نواز بوشهری ما رو برد ساحل دلوار که کیف کنیم. دلوار..دلوار.. خاک ساحلش خیلی نرم و متفاوت بود و تمیز و دست‌نخورده. ما دیدیم حالا که اشتباه اومدیم نیم ساعتی از اشتباه‌مون لذت ببریم و رو شنا دراز بکشیم و پایی به آب بزنیم.

کیفیت شن ساحل دلوار!
کیفیت شن ساحل دلوار!

از ساحل تا دم جاده پیاده آمدیم و فهمیدیم باید مسیر رفته رو باز بگردیم تا در دوراهی به سمت جاده اهرم بریم. دم دوراهی انتظارمون خیلی طول کشید ولی تو اون مدت با یه جهانگرد که گیاه‌های دلوار رو از سیر تا پیاز درآورده بود و قصه بلد بود آشنا شدیم. بعضی آدم‌ها وقتی به جایی سفر میکنن با زیست‌بومش ارتباط میگیرن و دنبال کشفش میرن. اگر کسی نگه نمیداشت هم از دور دستی تکون میداد و میگفت که مسیر متفاوتی داره یا متاسفه که نمیتونه سوارمون کنه. برای همین منتظر بودن برام اصلا خسته‌کننده نبود و اون دست‌ها دلم رو گرم نگه میداشتن. تا یه ماشین عبوری رد شد و با رئیس پلیس دشتستان یا تنگستان 🤔 آشنا شدیم. معاشرت متفاوتی بود، از همون لحظه اول رفیقانه و صمیمی از حال و احوالمون پرسید و ما رو با قصه‌های رییس علی دلواری و روستاها و جاده‌های دلوار آشنا کرد. رییس پلیس قصمون با آدم‌ها حتی اونایی که تصادف کرده بودن و یا جرمی داشتن دوست میشد و کلی قصه میدونست.

تو دنیای ما غیربومی‌ها یه خرما وجود داشت ولی تو دنیای اونا شاید ده نوع خرما وجود داشت، بعضی‌ها رنگ متفاوتی داشتن بعضی‌ها چرب‌تر و پرشیره‌تر بودن. تو دنیای مردم جنوب شیره خرما ضایعات خرما بود و درخت‌های نر و ماده خرما از دور مشخص بودن. هر آدمی تو خونه یا باغش درخت خرما داشت. ما اگه خرما رو با چای میخوردیم. جنوبی‌ها با ماست و خالی خالی. دل ما رو خرمای شیرین میزد و دل اونا رو به دست می‌آورد. زیست مردم جنوب تو گرماست و کارسخت و فیزیکی ازشون انرژی زیادی میگیره، برای همین بدنشون پذیرای غذاهای پرانرژی تره و اینجوری آدم‌ها با طبیعت اطرافشون یکی میشن.

آقا پلیسه مهربون و درستکار ماجرای ما از قراری که با خانوادش داشت زد و هرچی اصرار کردیم نپذیرفت و گفت ما رو جلوتر میرسونه، وقتی من به نیما گفتم کنار جاده دارن کنار (konar) میفروشن، یهو گفت :ببرمتون یه باغ کنار از یه پیرمرد زحمتکش رو ببنید و بچینید تازه تازه؟

منم که الوداع ای شرم و انصاف گفتم: خبب🙃 آخ اگر بشه که عالی میشه. با ذوق رفتیم سمت روستایی که توش پرنده پر نمیزد. تو یکی از فرعی‌های جاده دلوار کیلومترها رفتیم و به بیابون‌هایی رسیدیم که تو هر روستا چهار خانوار بودن. خانوارهایی که ممکن بود بهشون حمله بشه و اسلحه داشتن برای مراقبت از خودشون. تو جاده‌های خاکی که هیچکس نمیدونست از کدوم باید رفت و نشون‍ه‌اش گاهی یه پرچم یا لاستیک دم پیچ بود. از دور تو اون بیابون یه روستای خیلی خیلی کوچیک مثل یه نقطه سبز دیده می‌شد. پیرمرد از پا افتاده بود و به سختی می‌رسید به بار و درختای باغش. چقدر خوش‌سلیقه بود این مرد اونجا کلی درخت کنار دیدیم که بعضی‌ها نژاد عادی و بعضی وحشی و بعضی اسراییلی بودن. کنار وقتی رسیده بشه زرد میشه و گاهی به نارنجی میرسه که اینجوری کرم‌ها میخورنش و مزه‌ نداره. کنارهای وحشی که کوچیک‌تر بودن مزه شیرین و بهشتی میدادن. ما آروم آروم چیدیم و جلو رفتیم. یه گیاه ترش خوشمزه هم داشتند که اسمشون رو نمیدونم.

گیاه ترش و خوشمزه!
گیاه ترش و خوشمزه!
درختای کنار
درختای کنار

تو باغش نعنا و ریحان و ترب و سبزی‌های جذاب بود که تو سایه نخل‌های نر و ماده خودنمایی میکردن. یه دام برای گنجشک‌ها طراحی کرده بود که وقتی آب میخورن بیفتن توش.

پیش پیرمرد و پیرزن مهربون قصه یکی از خوشمزه‌ترین چایی‌ها رو خوردیم و با دو سه کیلو کنار ما رو وداع گفتند. دیر شده بود و باید برمی‌گشتیم به مسیر. داشت شب می‌شد و نگران بودیم که ادامه مسیر چجوریه. ایستادیم لب جاده و دست بلند کردیم تا یه شوتی توقف کرد تا سوارمون کنه...

شوتی قصه ما که اوایل خطرناک به‌نظر می‌رسید با سرعت ۱۴۰ میتازوند، اینروزا دیگه شوتی نبود (شوتی، دوستان عزیزی هستند که کالاهایی که اصطلاحا نیکیم قاچاق رو از مرز و دریا به دست سفارش دهنده میرسونن)، بلکه تو عسلویه کار می‌کرد، دو هفته کار می‌کردن و دوهفته مرخصی بودن و این آخرین روز مرخصیش بود، گفته بودم مرام ما این بود که با گذری‌ها تا جایی که مسیرشونه بریم، ولی اونقدر با مرام گیرمون اومد که مرام ما زیر سوال رفت، خلاصه که گفت تا خود عسلویه ما رو میرسونه. کلی اطلاعات در مورد سوخت‌های عسلویه و روش بهره‌وری گفت و فهمیدیم چقدر غیربهره‌ورانه داریم سوخت‌هامون رو میسوزونیم. هوای آلوده عسلویه و بوی گاز، عظمت عسلویه و وسعت پالایشگاه‌ها ترسناک‌ بود آنا ترسناک‌تر از اون شهری بود که برقاش رفته بود و با سوختن گازهایی که فعلا بلد نیستیم ازشون استفاده کنیم روشن مونده بود.

عسلویه خاموش که با مشعل روشن مونده بود
عسلویه خاموش که با مشعل روشن مونده بود

گرسنه و کنارخوران پیاده‌ شدیم. با سوال پرسیدن از محلی‌ها به یه شاورمایی جذاب به اسم لولو رسیدیم(📍اینجا).

ما و وسایل و شاورما گوشت!! به به
ما و وسایل و شاورما گوشت!! به به

ساعت ۸.۵ شب شده بود و دیگه باید خودمون رو می‌رسوندیم و برای هیچهایک خطر زیاد بود. دست از لذت همسفری با گذری‌ها شستیم و اسنپ گرفته عازم ساحل بنود شدیم. یکی از گروه‌ها تو مسیر با دوستی هیچهایک کرده بود که اقامتگاه داشت تو بنود و عجب خوش اقبال بودیم که دعوتشون رو لبیک گفتیم.

این شروع ماجرای ما با صیادی بود که دوست مسوول اقامتگاه بود. صیادی که دلمون رو صید کرد آقای عبداللهی!

یه گروه دیگه که رفته بودن دم ساحل رو برای اقامت چک کنن گیر کرده بودن و کسی نبود که برشون گردونه، دم دمای ساحل به صیادی برخوردن که دلش بزرگ مثل آسمون هفتم بود.

آقای عبداللهی، دوست همه ما شد، معلم همه ما شد و اونشب بهمون چند تا ماهی هدیه داد. صادقانه هر کاری کردیم تو مرامش نبود پول بگیره. همه جور ماهی مثل حلوا، سرخو و ..

ماهی‌ها و ما که در باورمون نمی‌گنجید این حجم از نعمت!
ماهی‌ها و ما که در باورمون نمی‌گنجید این حجم از نعمت!


اون شب تو اقامتگاه (📍اینجا) شب خیلی گرم و زیبایی گذروندیم. ناخدای ما بود صیاد، وعده داد که ۵.۵ صبح بعد نماز (از اهل سنت بود آقای عبداللهی) میاد دنبالمون که بریم...تور بندازیم برای ماهی‌ها که میمونه برای قسمت دوم این ماجرا.


بوشهر، دلبری بود برای من که به یاد آوردنش واقعا دل انگیزه. تجربه شما از بوشهر، آدم‌ها و قصه‌هاش چیه؟

بنویسید تو کامنت‌ها