عالم تقلای قلبی و تلاش‌ عقلی، تجربه سفر به علم‌کوه

در عالم تقلای قلبی و تلاش‌های عقلی تصمیم گرفتم به سفر برم. تیرماه برام ماه جدیدی بود با تجربه‌های متفاوت و یادگیری‌هایی که از اول زندگی به سراغشون نرفته بودم و کتاب‌هایی که جذابیت این مسیر رو چند برابر می‌کردن.

تجربه ادامه دادن همراه وحشت

در دنیایی بین جمع آدم‌ها و تنهایی زندگی می‌کنم، توی جمع درون خودم گم هستم و موقع تنهایی گاهی هنگام کار برای خاموش‌کردن صدای اطرافم، حتی ذهنم، به کتاب‌های صوتی پناه می‌برم.

تلاش می‌کنم مطالعه اولین کتاب «سارتر» که «تهوع» نام داره رو با دقت بیشتری گوش کنم که با قلم و دنیای نویسنده بیشتر آشنا بشم؛ اما دیدم وارد جهانی شد که من با ادبیات برای خودم ساخته‌ام.
جهانی که با کتاب سقوط، بیگانه، محاکمه، مسخ، آخرین روز یک محکوم، آدم‌خواران و… ایجاد کردم.
جایی که حس می‌کنم در جمع و با جمع هستم، تعلقی که بین آدم‌ها هم بهش دست پیدا نکردم.

قبل سفر، شروع به نوشتن کردم. داشتم از خودم دور می‌شدم و با نوشتن سعی می‌کردم خودم رو به دنیا وصل نگه دارم.
نیچه توی کتاب حکمت شادان می‌گه:


- چرا می‌نویسی؟
+ راستش را بخواهی، متاسفانه هنوز راه دیگری برای رهایی از شر افکارم پیدا نکرده‌ام؟
- چرا می‌خواهی از شر افکارت خلاص شوی؟
+ مجبورم
- کافی است
لابه‌لای خوندن کتاب «تهوع» به جمله‌ای برخوردم که می‌گفت:
اگر یک‌وقت قرار شود به سفر بروم، فکر می‌کنم قبل از رفتن، دلم بخواهد جزئی‌ترین نکات شخصیتم را یادداشت کنم تا وقتی برمی‌گردم بتوانم مقایسه کنم ببینم چه بودم و چه شده‌ام.

تأثیر سفر برام ثابت شده و این‌دفعه بهش چاشنی کمپ و صعود به علم‌کوه رو اضافه کردم که وارد محیط ناشناخته‌ای بشم که می‌دونم ازش فراری‌ام.

یاد حرف‌های روان‌شناسم می‌افتم که می‌گفت:
طوری با برنامه‌ریزی روزانه و عمل بهش محیط اطرافت رو برای خودت امن کردی که هر اتفاق غیرمنتظره و محیط ناشناخته‌ای تو را به وحشت می‌اندازه.

دروغ چرا، این دفعه هم وحشت کردم و خودم رو قانع می‌کردم که برنامه رفتن کنسل می‌شه و به این سفر نمی‌رم و تمام احتمالاتی که برای کنسلی می‌دادم از بین می‌رفت و سفر قطعی‌تر می‌شد؛ اما جا نمی‌زدم.

وحشت کرده‌بودم و می‌ترسیدم از رفتن به محیط ناشناخته؛ اما می‌دونستم برای اینکه برنامه‌ریزی روزانه‌ام به باگ شخصیتی و سرعت‌گیر تجربه‌های جدیدم تبدیل نشه، باید به دل این ترس‌ها برم.

ادامه‌دادن و گاهی حتی تظاهر به قوی‌بودن انتخاب زندگی‌ام نبود و توی بازه سنی که همه بچه‌ها ورزش، رقص و نقاشی یاد می‌گرفتن من داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که اگه قوی نباشم نمی‌تونم ادامه بدم و تسلیم زندگی خواهم‌شد، تقلا و تلاش برای زندگی که توی خطوط کتاب محاکمه بیشتر از قبل حس می‌کردم.

از همون سن کم تبدیل به جنگجویی شده بودم که لباس رزمم حتی موقع خواب همراهم بود.

امروز با گذشت زمان لباس رزمم رو داخل کمد گذاشتم و فقط در مواقع نیاز ازش استفاده می‌کنم، گاهی توی جمع آدم‌هام و گاهی درون خودم و گاهی از هردو حالت بیزارم.


جستجوی تعادل در زندگی

در عدم تعادلی زندگی می‌کنم که جمله‌های محمدرضا شعبانعلی به بهترین صورت ممکن وصف می‌کنه:
تعادل واژه‌ای زیبا و البته بی‌معنی و پوچ و گمراه‌کننده است.
در واقع، جهان و هستی و انسان و هر آنچه زندگی در آن جاری است از نوعی عدم تعادل نشات می‌گیرند.
شاید بهتر این باشد که بگوییم:
هنر ما انسان‌ها، جستجوی تعادل در زندگی نیست. بلکه جستجوی عدم تعادلی است که مناسب ما باشد.
عدم تعادل مناسب موشک، باید آن را به سمت آسمان براند.
عدم تعادل مناسب ماشین، به سمت جلو.
عدم تعادل مناسب انسان، به سمت فهم بهتر محیط.
عدم تعادل مناسب حیوان، به زادوولد و تلاش برای بقا.
که اگر آخری را به انسان نسبت دهی، مرز میان انسان و حیوان از بین رفته است.
اما همان عدم تعادل خاص انسان هم به هفت یا هشت میلیارد شکل مختلف محقق می‌شود و هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید که شکلی از عدم تعادل را یافته که می‌تواند به دیگران تجویز شود.

از اول تیر نگران این سفر بودم و هر لحظه می‌خواستم رفتنم رو کنسل کنم، نگرانی‌هام توی بعضی موضوع‌ها کاملا منطقی بود و الان باهاشون درگیرم و بعضی موضوع‌ها به‌خاطر خروج از محدوده امنم بودن.

سفر برام متفاوت و جدید بود و خودم رو به اتفاقات و تجربه‌های سفر سپردم و مقاومتی در برابرشون نداشتم.

پررنگ‌ترین تصویر این سفر برام عصری بود که با دوستم داشتیم عکس می‌گرفتیم و من برای خبر گرفتن از غذا ازش جدا شدم و تا محل چادرها دویدم. اون دویدن با فکر آزاد و رها برام حس پرواز داشت.


همراهی با سینوس زندگی

روز صعودمون تجربه حضور توی چندین شرایط بدنی مختلف رو برام داشت:
صبح صعود، فرود همراه ارتفاع زدگی، غذاخوردن گروهی، حالت تهوع به‌خاطر ارتفاع زدگی و جشن صعود
روزی که با سینوس زندگی همراه بودم که نه مغرور قله‌ بودم و نه در برابر دره‌ها مقاومت می‌کردم.

راه برگشت به‌خاطر ارتفاع زدگی سردرد و حالت تهوع داشتم و سطح انرژیم مینیمم‌ترین حالت ممکن بود.
از شدت درد توی چادر سرپرستمون نشسته بودم و براش از کتاب «حکمت شادان» نیچه می‌گفتم که درد رو چطور معنی‌کرده و توی چه شرایط بدنی این کتاب رو نوشته.
سرپرستمون گفت: تو حتی به دردهم زیبا نگاه می‌کنی.
این جمله به دلم نشست و جایگزین انرژی ازدست‌رفته به‌خاطر صعود و ارتفاع زدگی شد.

کل مسیر برگشت از کوه اشک می‌ریختم، می‌دونستم این اشک به‌خاطر سردرد و حالت تهوع به‌خاطر ارتفاع زدگی نیست. درست توی لحظه‌ای که سطح انرژی‌ام پایین‌ترین حالت ممکنش بود، خسته بودم و خوابم می‌یومد دیگه قوی‌بودن برام رنگ‌باخته بود؛ اما می‌دونستم چاره‌ای جز ادامه‌دادن نداشتم. اشک می‌ریختم و چشمم حداقل مقدار ممکن باز می‌شد و با همون دید کم، ارتفاع زدگی و اشک‌هام محو زیبایی کوهستان بودم. زیبایی که همه داشتن با دوربین برای خودشون ثبت می‌کردن و من با حداقل اندازه ممکن باز شدن چشم‌هام محو این زیبایی شدم.

پایین کوه یکی از دوستام بهم گفت خیلی حیف شد، اگه ارتفاع زده نمی‌شدی، می‌تونستی از مسیر برگشت هم لذت ببری و من فقط لبخند زدم.
چون کل مسیر برگشت با وجود درد محو زیبایی طبیعت بودم، دردی که با نیچه برام معنای جدیدی پیدا کرده بود.


حکمتی که در درد کشیدن وجود داره

نیچه می گه:
حکمت درد کمتر از حکمت لذت نیست. درد نیز مانند لذت، یکی از نیروهای بنیادین بقای نوع است؛ زیرا اگر غیر این بود، نیروی درد مدت‌ها قبل از بین رفته بود.
جانکاه بودن درد دلیلی علیه آن نیست، بلکه عین ذات آن است. من در درد آن فرمان کاپیتان کشتی را می‌شنوم که می‌گوید:
«بادبان‌ها را جمع کنید!». انسان، این جسور دریانورد، باید به هزار طریق یاد گرفته باشد که چگونه بادبان‌های خود را تنظیم کند، وگرنه سرنوشت او به انتها می‌رسد و اقیانوس او را زودتر از اینها می‌بلعید. ما باید بیاموزیم که چگونه با نیروی کم زندگی کنیم؛ به‌محض آنکه درد، علامت هشدار می‌دهد، ما باید در همان لحظه از نیروی خود بکاهیم. این هشدار آن است که خطری بزرگ، یک طوفان، در راه است و باید ما کاری کنیم که حداقل «سطح» ممکن را در برابر این طوفان داشته باشیم تا کمتر صدمه ببینیم.
اما مردانی وجود دارند که با فرارسیدن درد بزرگ، درست خلاف آن فرمان کاپیتان را می‌شنوند و با درگیری طوفان، مغرورترین، جنگجوترین و شادترین لحظات عمر خود را به وجود می‌آورند. در واقع، این خود درد است که عالی‌ترین لحظات آن‌ها را فراهم می‌کند. این مردان همان قهرمانان، همان مهم‌ترین «پیامبران درد» بشریت هستند؛ همان افراد انگشت‌شمار و نادری که باید از آنها به‌اندازه خود درد تجلیل کرد و درد را نباید از آن‌ها دریغ نمود. آنها برای بقا و توسعه انواع موجودات، عظیم‌ترین نیروهای بنیادین محسوب می‌شوند، حتی اگر لااقل در برابر راحت‌طلبی و رفاه مقاومت کرده باشند و انزجار خود را نسبت به این نوع سعادت و خوشبختی پنهان نکرده باشند.

هرچی به پایان سفر نزدیک‌تر می‌شدیم دغدغه‌ها و نگرانی‌ها جای خودش رو به آرامش ذهنی حین سفر می‌داد و می‌دونستم اون‌ها هم لازمه ادامه‌دادنم هستن و در برابر حضورشون مقاومت نمی‌کردم، صبح برگشت ساعت ۵:۳۰ تا ۷ صبح قبل اینکه خوابم ببره داشتم از پنجره قطار بیرون رو نگاه می‌کردم و داخل گوشم صدای مشاورم پخش می‌شد. نمی‌دونم چطوری خوابم برد و وقتی بیدار شدم سرم رو به پنجره قطار تکیه داده و خوابم برده بود و قطار نزدیک مشهد بود.

www.nasrinsoleimani.ir