I'm hopeless but maybe romantic
چند داستان کوتاه از تعطیلات
داستان شماره1، اواخر اسفند
الان هفته قبل از عیده ، درگیر یک ویروس کشنده شدم و انتی بیوتیک مصرف میکنم .
هفته پیش تنهایی رفتم مسافرت خارج برای اولین بار در زندگیم.
تولد 23 سالگیم رو اونجا گذروندم. با پول هایی که مامانم داد یکمی خرید کردم... کفش و لباس و غیره
حالا با همون کفش و لباسا کلاس ورزش میرم با دوستم و سعی میکنیم خودمون رو سرگرم نشون بدیم.
اینجا یه جورایی دفتر خاطرات من شده. خیلیا هستن که خاطراتشون رو مینویسن. مثلا من و سیلویا پلات و اون دختره توی ومپایر دایریز.
سه تاییمون برای نوشتن خاطرات زاده شدیم.
من از هوای سرد توی زمستون و هوای گرم تابستون خیلی بدم میاد. دوست دارم هوا همیشه مطبوع و معتدل باشه.
2 سال پیش خونه ام ناچار به تعمیرات اساسی بود. از طرف ساختمون داشتن دیوارارو میکندن..
همون موقع هم دوستم میخواست بره مسافرت و بچه گربه ی دو ماهه اش رو به من سپرد.
من موندم و خونه گرد و خاکی و بچه گربه و دوست پسرم.
مساله بزرگ اینجا بود که از گربه میترسیدم. از گاز گرفتنش! چند روزی طول کشید تا بهش عادت کنم.
الان برمیگردم نگاه میکنم به اون دوران و بهترین دوران زندگی من بود.
دوست پسرم خوشحال بود چون یک مهمون داشتیم ( بچه گربه )
من خوشحال بودم چون دوست پسرم خوشحال بود .
گربه خوشحال بود چون بهش غذا میدادیم و باهاش بازی میکردیم.
داستان شماره 2، نوروز مبارک
نوروز مبارک.
این رو سعی میکنم بگم به جای سال نو مبارک . هرچند که با شروع بهار سال نو میشه همه غنچه ها وا میشه مدرسه ها بسته میشه و شکوفه ها بانمک و خوشگلند و خلاصه اگر بخوام خدمتتون عرض کنم شروع بهار بسیار میمون و مبارک هست.
شب 29 اسفند امسال بسیار بد فاز بودم. اکثرا روز اخر سال دمپایی و لباس زیر و شامپو و عطر نو داشتم تو بچگی. الان که به عقب نگاه میکنم ، با اینکه مامان و بابام دو تا جوون بودن کار میکردن ، نه ارثی ، نه پشتوانه مالی خانوادگی ، با صرف کار کردن تو شهر نسبتا کوچیک خودمون زندگی راحتی دست و پا کرده بودن به طوری که حتی صاحب خونه و ماشین و ... شده بودن در 30 و چند سالگی.
اما و اگری نمیارم که گوش خودم پره از این حرفا.
به هر رو ، زندگی داره میگذره. عین اب روان...
همه چیز گذرا و در حال تغییر
داستان شماره 3، مشکلات پدری
باز من اومدم.
دو هفته ای میشه برگشتم شهرمون.پیش مامان و بابام . اولاش خوب بود کلاس پیلاتس و تنیس ثبت نام کردم و هر روز هم پیاده روی میرفتم تو طبیعت. اما بعدش 28 اسفند شد و همه این کلاسا تعطیل شد و الان من خیلی بد اخلاقم.
از بابام خیلی خوشم نمیاد. این یه واقعیته. کلا حال نمیکنم باهاش.
اعصابم رو خورد میکنه و خونم به جوش میاد.
برای من بهترین پدر دنیاست اما از نحوه رفتارش با مامانم متنفرم.
چون من مدل رفتار مرد ها وقتی دوستت ندارند رو میشناسم و مطمئنم بابام ، مامانم رو دوست نداره.
چقدر مگه میشه ادم تنفرش رو پنهان کنه... بالاخره از یه جا میزنه بیرون دیگه
داستان شمارهی 4، سفر شمال
اومدیم ویلای شمال ،
هر ده دقیقه یه بار میپرسم پلن چیه ؟
واقعا پلنی نیست.
صبح املت درست کردم با رب. روغن رو داغ کردم و رب رو قشنگ تفت دادم و سه تا تخم مرغ توش شکستتم.
بعد چای قدیمی که چند سالی تو کمد مونده بود رو دم کردم که اصلا رنگ نداد . اون رو خوردیم و به بازار میوه بابلسر رفتیم.
یه شلوار با پاچه دراز پوشیده بودم و کف بازار پر از اب ماهی بود احتمالا و شلوارم هی کشیده شد رو زمین و از حسش متنفر بودم.
اما مادرم یه کیلو زیتون با هسته و من نیم کیلو زیتون پرورده و یک سطل اشغال برای دستشویی خریدیم چون سطل اشغال قبلی از کهولت سن زنگ زده بود!

پایان
این خلاصه ای از تعطیلات من ، زندگی رو خیلی ساده گرفتم... ملالی نیست.
پشت سر هم نتونستم یک چیز طولانی بنویسم برای همین این چند داستان کوتاه رو با هم منتشر میکنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
وضع بیمثال شیراز
مطلبی دیگر از این انتشارات
مردی سیوخردهای ساله که سالهاست کشورش را ترک کردهاست
مطلبی دیگر از این انتشارات
السياحة في إيران