آقای (سابقاً) راوی
یک تکه سفر
امروز برای اولین بار عمیقا با یک ناانسان اُنس گرفتم. چند وقتی است جرئت بیشتری در قبال این موجودات پیدا کردهام. منی که اغلب اوقات اهمیت چندانی برایشان قائل نبودم. یا شاید چون در زندگی شهری، نمودِ چندانی در زندگیام ندارند اینچنین بوده است. به هر حال. داشتم از اسب قشنگم میگفتم. بله؛ اسبِ من. رفتم لب ساحل آستارا. خانواده رفته بودند در بازار ساحلی آن گشتی بزنند و من هم که از گرمای پیش از ظهر به ستوه آمده بودم، گفتم دست کم میتوانم پاهایم را در آب فرو کنم تا گرما فرو بنشیند. از طبیعت به طبیعت پناه بردم. راهِ چاره همین است. ساحل شلوغ بود. قایقرانها هم سرتاسرِ ساحل را پر کرده بودند و تصویر را کور کرده بودند و منتظر اندک اشاره یا سوالی از سوی یک رهگذر بودند تا بهسویش یورش برند. ولی بیشترشان بیکار بودند. و مردم ترجیح میدادند خودشان تا جایی که ممکن است در آب جلو بروند و آببازی کنند.
آبِ نزدیک ساحل آرامآرام موج میزد و گرم بود و گلآلود و کِدِر. با این حال پا در آن گذاشتم و تا میشد جلو رفتم. هر چه جلوتر میرفتی آب شفافتر و خنکتر میشد. در عرض و طول دریا توامان حرکت میکردم و دیدم که یک بریدگی کوچک و خنکی از آب، دارد از زیر پلی که چند ده متر آن طرفتر و نزدیک بازار بود، به دریا سرازیر میشود. این آب از یک برکۀ کوچک و راکد میگذشت و به دریا میریخت. در فاصلۀ بین برکۀ راکد و دریا، یک حوضچۀ خنک و زیبا شکل گرفته بود که ماهیها و مارماهیها و موجودات کوچک دیگری در آن میلولیدند.
از حوضچه گذشتم و دیدم که در کنار برکۀ خوابآلود، دو اردک با هم به جان یک ماهیِ مرده افتادهاند. چندین ماهیِ مرده دور و اطراف آنجا دیدم. اردکها داشتند ماهی را نوکنوک میزدند و دل و گوشتاش را بیرون میکشیدند. به این اردکها و خوراکشان که نگاه میکردم، یک لامپ در بین گِل و لای برکه یافتم. این عجیبتر از زبالهها و مصنوعات دیگری بود که در ساحل یا همین برکه یا در جنگل دیده بودم. بنابراین از گِل بیرونش کشیدم و انداختمش در یک سطل زباله در آن حوالی. با ناامیدی تمام این کار را کردم؛ مثل باغبانی که یک روز صبح به باغش سر میزند و میبیند همۀ گُلها و درختان و گیاهانش سوختهاند و فقط خاکِ دودهزدهای در باغش باقی مانده است. اما در میان همین خاکهای سیاه، یک کاتلیای بنفش _که شاید پیش از این صورتی بوده است و آن هم دوده خورده است_ دوام آورده است. پس می رود مشتش را پر از آب میکند و به سر روی کاتلیا میریزد.
فکر کردم یکی دیگر از این ماهیهای مردهای که آن اطراف افتادهاند را بردارم و بیندازم نزدیکی این اردکها تا آن یکی را که فقط پوست و اسکلتش مانده بود، رها کنند. گمان نمیبردم به این راحتی بتوانم یک ماهی مرده را بلند کنم. اما بَرَش داشتم. او نیز مثل اجسام دیگر بود. جسدی بود، سبک و بیحرکت. بعد رفتم سمت اردکها و ماهی را پرتاب کردم سمتشان. اما محلی نگذاشتند و روی آب، جا گرفتند و به سمت وسط برکۀ راکد شنا کردند.
در دریا که ایستاده بودم و قبل از اینکه به سمت برکه بیایم، سه اسب را دیدم. شاید یکی از دلایل کشیدهشدن به این سمت، همانها بودند. حالا که در کنار اردکها بودم، فاصلۀ چندانی با آن دو اسبِ بهعلاوۀ یک نداشتم. وسوسۀ سختی مرا به سوی اسب تکافتاده میکشانید. از طرفی دیدم که تقریباً هیچکس اطراف اسبها نیست و افسار آنان که طناب کوتاهی بود، در کنارشان ول شده بود و آنها در سکوت داشتند برای خودشان غذا میخوردند. اما اسب خوب من، بافاصله از دو اسب حناییرنگ دیگر ایستاده بود. آن دو انگار که دوقلو بودند، برای خودشان داشتند علف میخوردند و سرگرم بودند. اسب من زمینۀ رنگ بدنش مثل دوقلوها بود؛ با این تفاوت که یک رد قهوهای رنگ تیره روی بدنش کشیده شده بود. و جلوۀ زیبا و خاصی به او بخشیده بود.
نزدیکش شدم. میخواستم نازش کنم. چنین کردم. و او نیز بیهیچ نازی، ناز شد. دست کشیدم بر سر و کاکلِ موهایش و یالش. و روی گونههایش. حسی داشت که اگر بخواهم وصفاش کنم باید بگویم ناب بود. بینظیر و بدیع بود. حس ارتباط با یک موجود آرام، که شاید یکی از خوبیهایش این باشد که سکوتش دائمی است و فقط نگاهت میکند؛ با آن چشمهای بزرگش که اگر زیاد بهشان خیره شوی، چه بسا تو را در سیاهیِ خودشان بغرقانند. ولی تو میتوانی با او حرف بزنی. ذوق و شگفتزدگیات را بُروز بدهی. و یا ناراحتیهایت را. و او نهایتاً با یک ناله و شیهه یا یک تکان جوابت را میدهد. یک حس تیمارداریِ عجیبی در من زنده شده بود. دوستتر داشتم این حس تا ابد ادامه پیدا کند. و من تا آخر عمر به دوستی با این اسب و نازونوازشِ او بپردازم.
اسبِ من از جایش چندان جُم نمیخورد. و آنجا که ایستاده بود، دیگر چیزی برای خوردن پیدا نمیشد. مثل همان اردکها که گیر داده بودند به همان یک ماهیِ مرده؛ در حالی که در کنارشان ماهیهای دیگری مُرده بودند. برای همین رفتم و از نزدیکیِ دوقلوها که زمینشان هنوز سبز بود، مقدار کمی علوفه در مشت ریختم و به سمتاش آمدم. اول اندکی میترسیدم. قبلتر جسارت چنین کارهایی را نداشتم. و حتی تواناییِ نازونوازشکردن را نیز نداشتم. اما این بار جرئت کرده بودم و میخواستم از دست خودم به این اسب که گویی دچار درماندگیِ آموختهشده، شده بود، غذا بدهم. پس اول با دست چپ روی صورتش را ناز کردم. و بعد آرام دست راستم را جلو آوردم. با شامهاش علفها را بررسی کرد و بر تنِ آنان لرزهای انداخت. سپس در یک حرکت نرم، آنها را با دهانش برداشت و جوید. خیلی سریع و بیحاشیه این کار را کرد. که من یکآن دیدم علفها ناپدید شدند و دستِ خالیِ من زیرِ چانۀ اسب باقی ماند. ولی دست باید زودتر پُر میشد تا دوباره خالی شود. پس این کار را تکرار کردم. چند بار. از زمین دوقلوها نیز دزدی کردم تا به دوست خودم غذا بدهم.
بعد که دیدم گویی هنوز گرسنه است، افسارش را بهآرامی از زیر پایش رد کردم و آن را بلند کردم و به او گفتم بیا این سمت. بیا دنبالم. اینجا علفهای بیشتری دارد. هنوز سرسبز است. و او پیروی کرد و سرخمکرده، بهسمت علفهای تازه آمد و مشغول شد به خوردن. در کنار همین خشکیِ کنار برکه، چند بوته تمشک نیز روئیده بود. یا شاید رویانیده شده بود. البته هنوز تمشکها نارس بودند ولی گهگاهی میشد دانههای انگشتی و سیاه تمشک را در میان بوتهها دید. دستهای من کثیفتر از آن بودند که بخواهم آنها را بچینم و خودم بخورم. بنابراین فکر کردم شاید دوستم تمشک دوست داشته باشد. دست چپم را مثل بقچۀ کوچکی باز کردم و با چنگکِ کوچکِ دستِ راستم، تمشکهای ششماهه را چیدم و داخل بقچه گذاشتم. به این امید که دوستم بخورد و دوست داشته باشد. بعد دوباره دستم را به سمتش بردم. اول بویی کشید. و بعد که دید این غذا مناسب میلش نیست، تکانی به دندانهایش داد و باد نرم و سردی از دهانش بیرون داد و و تمشکها را از توی مشتم پراکنده کرد. که یعنی: «نمیخواهمشان. من همان علفهای دزدی را ترجیح میدهم.» من هم تسلیم شدم. و هیچ هم دلم برای آن تمشکها نسوخت. چون اصلاً آنها را برای خودم نچیده بودم.
همینطور داشتم از دقایقم با دوستم لذت میبردم. بعد از چند دقیقه معاشرت با او، ناگهان حس ذوقی درون خود حس کردم. حسی که ناشی از تجربههای جدیدی است که چند وقت یک بار بهسراغ آدم میآیند و پیش از آن به آن صورت تجربه نشدهاند. آن ذوق با این عبارات همراه بود که «ببین دارم چه میکنم؟ که مگر میشود من با یک اسب، به این خوبی دوست شوم؟ چهقدر خوب است ارتباط با این موجود زیبا! چهقدر آرام و مهربان است او. و نیاز به همدم دارد. و من نیز چه خوب با او دوست شدم!» و در همان لحظه تصمیم گرفتم دوستی با یک اسب را، به لیست علایق، آرزوها و فعالیتهایم اضافه کنم. و البته دعا کردم که دوستِ دوران دبیرستانم، رسول، هنوز در کار اسب و اصطبل باشد تا بتوانم از آن طریق این حس خوب را گهگاهی تجدید کنم.
و بعد وسوسهای که از همان اول در ذهنم وجود داشت، میخواست خود را عملی کند. «پس چرا سوارش نمیشوی؟ تو که الان با او دوست شدهای و به او غذا نیز دادهای و نازش هم کردهای. الان وقتاش است که سوارش شوی و گام آخر را در شکلگیری رفاقت با او برداری.» مردد بودم. از طرفی میترسیدم صاحب این اسب_ یا حداقل همان کسی که این افسار را به گردن او زده است_ از راه برسد و بگوید چرا بدون اجازه این کار را کردی. و از طرف دیگر میترسیدم به دوستم بر بخورد. و بگوید «تو چه زود هدف حقیر خود را برملا کردی. اصلا اگر از اول این را میخواستی نیازی به مقدمهچینی و باجدادن نبود. خیلی ترسویی.» در حالی که من آن کارها را نه به خاطر سواری گرفتن که به خاطر حس خوبی که در کنار او داشت و او را خوشحال می کرد، انجام داده بودم. و نمیخواستم شخصیت من در ذهن او مخدوش شود. برای همین، فکر کردم بهتر است همینجا این ارتباط بینظیر را تمام کنم. با خوبی و خوشی. دوباره دستی به سر و یال او کشیدم. و یک نگاهی به دوقلوها انداختم؛ و رفتم به سمت دریا.
26 تیرِ امسال
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفرنامه سه روزه گیلان
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکاسی که افسردگی گرفت !
مطلبی دیگر از این انتشارات
فلسفیدن در طبیعت