آقای (سابقاً) راوی
24 ساعتی که تهران مالِ من بود
سیاه و سفید. خاموش. خسته. شهر را باید در این جا جست و جو کرد. معنا و مفهوم شهر را. شهری که خواب ندارد اما همیشه خوابآلود است. شهر همین جایی است که دوندگی دارد و گردشِ بیوقفۀ عقربه ها را. یکدندگی هم بر نمیتابد؛ یعنی نمیتوانی با این نظم سر لج برداری. میخواهم قصۀ یک روزۀ خودم در تنها شهر ایران را اینجا بنویسم. فکر کنید یک قصه است. شاید هم باشد.
1 | مرقد
تا به حال به مدفن امام خمینی نرفته بودم. و چه بسا اگر نمیرفتم بهتر بود. اتوبوس آن جا نگه داشت تا مزاج را اجابت کنیم و خدای را کُرنِش. برای برگشت نیز، قرار بود همه با مترو به مرقد بیایند تا آنجا سوار اتوبوس شویم. تقریبا آفتاب زده بود که رسیدیم و با اینحال تلاش کردیم هرچه زودتر وضو بگیریم و داخل مکانِ دفنِ رهبر انقلاب شویم و نماز را بخوانیم. آنجا را حرم یا مرقد نامیدهاند: توی مترو، روی تابلوها و نشانیها. آنجا حرم امام خمینی بود. ولی همه میدانستند که اینها همه لفظبازی و زبانپردازی و نامگذاری است. از سربازانی که برای ورود به مرقد ما را میگشتند، تا مسئولان و گماشتگان. همه میدانستند که اینجا حرم نیست و هیچ قداستی ندارد و نباید هم و قرار هم نیست داشته باشد. اینجا فقط محل دفن یک آدم بزرگ است که بزرگیاش بهاندازۀ کافی قابل احترام است. او روزگاری قبل، کار بزرگی کرده است و البته بعد از او، بزرگی این کار روزبهروز به حقارت مبدل شده است.
این سازۀ عظیمی که بهعنوان حرم ساختهاند، حقیقتاً ابهت و جذبه دارد. و در آینده اگر احیاناً سالم بماند، میتواند به عنوان یک سوژۀ پژوهشی برای رشتههای مختلف مطالعه شود. هنر معماری که کار من نیست و نمیدانم که مثلاً این بنا گوتیک است یا باروک، مدرن است یا پستمدرن؛ اما اگر از منظر جامعهشناسی بخواهند این بنا را مطالعه کنند، احتمالاً آن را مصداقی از میلِ حکمای جمهوری اسلامی، به بزرگبودن و قدرت و هیمنه داشتن در نظر میگیرند. ساختمانها و سازهها و آثارِ فیزیکی و بیرونی، عناصر مهمی برای مطالعۀ حالوهوای مردمانِ یک برهه در تاریخ هستند. دستآویزِ خوبی برای پیبردن به مطامع و احوال سیاسیونِ یک سرزمین و جامعه هستند. مرقد رهبر فقیدِ انقلاب، بهقول یکی از جامعهشناسانِ همین حوالی، مصداقِ بارزی است از شکلگرایی یا ظاهرگرایی رژیم. هرچهقدر از درون تهیتر و نامطئمنتر باشی، قصد خودنمایی و لاپوشانیِ بیشتری داری. هرچهقدر اعتماد به نفسات کمتر و تکیه به دستاوردهای حقیقیات محالتر باشد، به چیزهای بیارزش و چشم پُرکن و گوشِ عالم کَرکُن متوسل میشوی.
دم ورودی سربازان ما را با سردی و بیحوصلگیِ خاصی تفتیش کردند. هرچند سربازبودن در هر حال و جایی در این مرز و بوم، مصادف است با بیحوصلگی و سردی و لزوماً ارتباط معناداری بین خدمت در مرقد و بیحوصلگیِ مضاعف وجود ندارد. سپس از راهرویی گذشتیم و باید از یک ورودیِ دیگر، وارد صحن اصلیِ "حرم" میشدیم. روبهروی این در، با فاصلۀ چندین متر، دیدم که پای دیوار چند ده نفر دراز به دراز کنار هم خوابیدهاند. یا دارند چُرت میزنند. ثانیهای بعد فهمیدم اینها همه دختر هستند. من جا خوردم و بلافاصله برگشتم و به دوستانم گفتم بیایید برگردیم انگار اینجا قسمت خواهران است. اما یکی از آنها با خنده گفت نه نترس بیا. اینجا همین است که هست. دختران با فاصلۀ چند متر از ضریح مطهر سید روحالله دراز کشیده بودند و گاهاً صدای خنده و پچپچشان هم به گوش میرسید. این طرف هم، یعنی دم ورودی، چند مردِ خسته و وارفته داشتند خر و پف میکردند. ساعت حوالی شش و نیم صبح بود بهگمانم. وارد فضای اصلی شدیم و با خودم گفتم هرچند تا به امروز نصیبم نشده است که کلیسای نوتردام را از نزدیک زیارت کنم، اما الآن قسمتام شد این بنای جذاب و حرفهای را از نزدیک ببینم.
فکر کنم با اختلاف، طویلترین ضریحِ موجود در محل دفن بزرگان دین، متعلق به امام و یارِ دیریناش است. جا برای دو سه نفر دیگر هم بود و یحتمل برای همین آنقدر این ضریح را بزرگ گرفتهاند. برای اولین بار بود که آنقدر به امام خمینی نزدیک میشدم. ولی پدرم در جوانی از این هم نزدیکتر شده بود و در دهۀ شصت توانسته بود دست امام را در جماران ببوسد. هرچند میشود گفت اصلاً انقلابی نبود، اما امام را دوست داشت و به او احترام میگذاشت و حتی شاید شیفتهاش بود. آن روزها خیلیها شیفتۀ او بودند. این روزها؟ آن را دیگر نمیدانم.
یکی از بچهها به سمت ضریح رفت و ناخودآگاه دستش را در شبکههای آن گره زد و بعد خودش از کارش خنده کرد. مقدس و ماورائیسازیِ شخصیتهای کلیدی، یک شگردِ تاریخی و قدیمی است که کاری هم به مملکت و نظام ما ندارد و بسیاری از حکومتها و رژیمها از آن بهره بردهاند. تازه اینجا باید بیشتر از اینها هم اتفاق بیفتد و چندان جای تعجبی ندارد. چرا که مثلاً در دورانِ حاکمیتِ شوروی، با آن حجم از دینزدایی و سرکوب معنویتی که وجود داشت، استالین یک کیش استالینپرستی راه انداخت و خود را تا حد یک شخصیت مقدس و ایدهآل بالا برد. دیگر ما که همیشه این موضوع را بالقوه داشتهایم و نباید از عملیشدنِ آن چندان متعجب شویم.
نماز را خواندیم و اندکی با بچهها به شوخی و خنده با فضا و اتمسفر آنجا پرداختیم. من گفتم هنوز چندتا انقلابیِ بزرگ دیگر هستند که باید به سراغشان بروم: لنین را که به نمایندگی از تمام کمونیستهای انقلابیِ روس در قرن بیستم، سالیانی قبل و در کودکی زیارت کردم؛ هرچند به جز چند ابر و وهمِ ناواضح، چیز چندانی از مرقدش به یادم نیست. خمینیِ فقید را هم که دیدیم. حالا میمانَد روبسپیر (به نمایندگی از رفقایش)، مائو، کاسترو، چگوارا، گاندی، لوترکینگ، واتسلاف هاول، لِخ والسا و چندین تن دیگر که یا نمیشناسم یا یادم نیست. با اینها که دیدار کنم، پروندۀ انقلابهای جهان را میتوانم ببندم.
دیگر باید میرفتیم به سمت نمایشگاه. راستی یادم رفت علت این سَفَرَک را بگویم. من اصلا برای بازدید از نمایشگاه کتاب به تهران رفتم. و قصدم نه خرید، که بیشتر دیدن و تجربه بود. خریدم را از طریق سایت انجام دادم که بهصرفهتر بود.
دوباره که میخواستیم از مدفنِ رهبرِ یکی از مهمترین انقلابهای قرن بیستم و احتمالاً اولین انقلاب پستمدرن جهان خارج شویم، چشممان افتاد به دخترها. آزادی در حرم موج میزد. این دخترانی که میگویند در ایران آزادی عمل چندانی نیست، باید یک بار به مرقدِ امام بیایند تا بفهمند که میتوانند آزادانه و با خیال راحت و بدونِ گیردادنِ گزمهها، وسط صحن امام و در جوار قبر ایشان، بخوابند و بخندند و خوش باشند. و این البته جواب خوبی برای پسرانی که از کمبودنِ سوژه برای ارضای چشم مینالند نیز، هست. بیایید و صفا کنید. هم فال است و هم زیارت و هم سیاحت و هم تماشا! مرحوم امام همیشه به فکر نیازهای جوانان بود و این علاقهاش حتی بعد از مرگ نیز، به پیروان و جانشیناناش سرایت کرد و در مرقدش نیز نمود یافت. هرچند بهنظرم مسئولین، حالا که مکانی برای خوابِ جوانان در حرم تدارک دیدهاند، مکانی هم برای همخوابگیِ آنان در اطراف حرم تدارک ببینند. که بیشک ثوابِ این دومی فزونتر از اولی است!
2 | شهر
سوال: کدام خری ساعت 7 صبح میآید نمایشگاه کتاب؟ حالا گیریم 7 صبح هم به نمایشگاه رفتی؛ کدام پخمهای آن موقع کتاب میخرد؟
جواب: ما 7 صبح به نمایشگاه رفتیم. البته کسی را راه نمیدادند و فقط غرفهدارها و مسئولان رفتوآمد داشتند. اما من و چندتا از دوستانم به شکلی اتفاقی وارد شدیم و کسی هم گیر نداد. ولی بعدش دیگر کسی را راه نمیدادند و گیر هم میدادند. اتوبوسهایی که دانشگاه برای این گردشِ یک روزه در نظر گرفته بود، بدیهی است که ویآیپی نبودند. از آن اتوبوسهایی بودند که به اسم "اسکانیا" شناخته میشوند. و این یعنی همان ایرانپیماهای متجدد. بنابراین خبری از خوابِ راحت و استراحت در این مسیری که از شب تا صبح طی شد، نبود که نبود. بهخصوص که از نمیدانم بد یا خوبِ روزگار، من و وثیق دقیقاً در صندلیهای پشتِ شوفر نشسته بودیم و صدای آهنگ مجالِ خوابیدن را نهتنها میگرفت که آزار میداد. این شد که تا وارد نمایشگاه شدیم، که آن هم از قضا مربوط به امام خمینی، و این بار مصلای او بود، در یکی از فضاهای سبزِ آن لَش کردیم و ترجیح دادیم که بخوابیم. هرچند اندک و هرچند سخت.
از آنجایی که من قصد خریدِ کتاب نداشتم، ترجیح دادیم که قبل از دیدنِ نمایشگاه، اندکی تهران را ببینیم. این شد که حدود ساعت 9ونیم از چمنهای نیمهخیس دل کَندیم و راه افتادیم. وثیق میخواست سری به لانۀ جاسوسی بزند. این لانه را امروزه گروهها، نهادها و سازمانهای مختلفی تسخیر کردهاند. یکی از آنها خبرگزاری دانشجو یا SNN است. وثیق میخواست با یکی از دوستانش که مسئولیتی در SNN داشت، دیدار کند. با او در اینستاگرام آشنا شده بود. وثیق تا ترم سه در دانشگاه اهواز جامعهشناسی می خوانْد و بعد مهمانِ دانشگاه اصفهان شد و افتاد در دامانِ من. البته ما بعد از این که دانشگاه حضوری شد یکدیگر را دیدیم و دوست شدیم و فهمیدیم که نقاط، علایق و دوستانِ مشترکِ بسیاری داریم. «وثیق» فقط یک کلمه از چهار کلمهای است که هویتِ شناسنامهایِ او را تشکیل میدهد و من آن را بهسبب تازگیاش برگزیدم.
خب من تهرانبازِ قهاری نیستم. کمتر از انگشتان دو دست به تهران رفتهام و هربار هم سفرهای کوتاه و عجلهای. مثل این بار. اما این بار وثیق را در کنارم داشتم که میتوان گفت در تهرانباز نبودن، رتبۀ بهتری از من دارد و درنتیجه، تهرانبازتر از من است. از مصلای امام بیرون زدیم و بعد از یک مسافتِ نفسگیرِ سربالایی که سربالاییهای دانشگاهِ ما در محضرش هیچ بود، سوراخِ مترو را یافتیم و در آن دخول کردیم. سوراخهای مترو سراسر این شهر را پر کردهاند. سوراخهایی تاریک که آدمها از آنها بیرون میریزند یا در آنها فرو میروند. و بعد مترو... و مترو... و مترو. که این متروی تهران دوباره شهربودنِ آن را وحشیانه به آدم گوشزد میکند و به طرز مضحکی، نیویورک و لندن و پاریس را برای رویاپردازانِ احمقی مثل من تداعی میکند.
یکی از مصراعهای ترانۀ یکی از آهنگهای یکی از رپرها، در تهران که بودم خیلی در ذهنم رژه میرفت. هرچند خود آهنگش را از بس که گوش کردهام دیگر برایم بی روح و رنگ شده است، اما این بخش از آهنگ گاهی از اوقات در ذهنم پخش میشود. منظورم آن جایی از آهنگِ «لَمس» است که بهرام بعد از این که گفت آهنگش در واقع حالتِ روحیِ آن موقعِ اوست و خوشگل و زشت نیست، میگوید:«...خاکستریه یعنی رنگ واقعیت، واقعیتی که میگه زندگی یه بازیه...»
و من این خاکستریبودنِ محض را به محض ورود به تهران حس کردم. و تبلورِ تامِ آن البته در مترو است. شاید هم اصلاً خاکستری نیست، سیاه و سفید است. یک سکوتِ زنندهای حاکم است در راهروهای این قطارها و یک سردیِ سوزاننده. همه در لاکِ خود فرو رفتهاند. و این قضیه بهخصوص برای برخی خطهایی که قدیمیتر هستند و قطارهایی که فرسودهتر هستند، بیشتر صدق میکند. انگار هر قطاری که سفرِ طولانیتری در دل زمان داشته است و آدمهای بیشتری را دیده است، ریلها را سنگینتر و غمگینتر میپیماید. و درهایش با غساوت و غضب سختتری باز و بسته میشوند. و نورهایش بیروحتر از دیگر قطارها هستند. این قطارها، مارهایی هستند که نه از دوشِ یک پادشاه ستمکار، که از دلِ این شهر عجیب بیرون میآیند و مسافری میزنند و دوباره در لایههای پنهانِ آن فرو میروند.
به وثیق این خاکستریبودن را گفتم. و قبول داشت. وارفتگی مردم را هم قبول داشت. و این که همه فقط میخواهند بیایند که بروند برسند به جایی. از خانه به کار. از کار به خانه. از دانشگاه به پارک و دیگر موارد. و مقایسه کردیم متروهای تهران را با متروهای اصفهان. میتوانم اطمنیان بدهم که متروهای اصفهان هنوز کاملاً رنگی و شفاف هستند. هنوز نورهایش روح دارند و مردماش کمتر مفلوکاند. و شاید حالاحالا هم رنگی بماند. هرچه باشد اصفهان از نظر من چندان شهر نیست. هنوز مثل یک باغ است که کمکم دارد اَخته میشود و البته این فرایند اختهسازی شاید بیش از اینها طول بکشد.
در ایران یک شهر تمام عیار داریم و آن هم تهران است. شهر باید سیاه و سفید باشد. باید شلوغ و پرازدحام و بیاعصاب باشد. بهگمانم هر مکانی که آدمهای بیشتری را در دل خود جای داده است، غم و اندوهِ آن مکان و مردماناش بیشتر میشود. و تهران از این نظر خیلی ترسناک است. این همه آدم. نزدیک دَه میلیون؟ میفهمید یعنی چه؟ ده میلیون کالبدِ زندۀ هشیار. عجیب است. این شهرِ کوچکی که مدام با وصله_پینه بزرگش کردهاند، نمیدانم چگونه تا به حال توانسته است این همه رد پا را و جای کفش را تاب بیاورد. فشارِ ریزشِ این همه دستمال کاغذیِ خیس از اشکِ بغضآلودِ آدمها سرسامآور است. نیست؟ این همه دستمال کاغذیِ غمزده را چه کسی میخواهد بشمرد و در گنجینۀ خاکخوردۀ زیرزمینِ خانهاش جای دهد؟ من دلم بیش از تهراننشینها، برای خود تهران میسوزد. که میزبانِ این همه واقعه و پدیده و بینوایی و آدم بوده است در این سالها.
نقشۀ متروی تهران گویای خیلی چیزهاست. آن را دیدهاید؟ مثل صفحۀ بازیِ مار و پله است. در هم پیچیده و رنگارنگ. و کافی است یک خط را اشتباه سوار شوی تا بفهمی که باید مسیرِ رفته را برگردی و از نردبانها پایین بیایی و سوارِ مارِ دیگری بشوی. و بعد سفرت را در دل دنیای مارها و مارگَزیدهها، از نو شروع کنی. و اگر حواست پرت شود، دوباره و بهراحتی گزیده میشوی. متروی تهران مسافرانی دارد که صبحِ روشن وارد سوراخِ تاریک میشوند و شبِ تاریک از آن خارج. اینها کسانیاند که مارسواری را خوب یاد گرفتهاند. در قطار که ایستادهای، چند لحظه یکبار یکی از آنها رد میشود و هر کدامشان نیز یک متاعِ جذابی برای روکردن دارد. لوازم جانبی موبایل، سیم و اسکاج ظرفشویی، سازههای کوچکِ چوبی (که من یکیشان را برای پسرِ خواهرم خریدم)، آدامس، جوراب، گل، ماسک و بسا چیزهای دیگر. یکییکی واگنها را چرخ میزنند و در هر واگن ایست کوتاهی دارند و در هر ایست، بساطِ خود را روی زمین میگذارند و خطابۀ تکراریِ خود را سر میدهند و سپس جلو میروند.
نمیخواهم دل بسوزانم و اشک بریزم و بهقول پیرزنهای اصفهانی با لحنِ شُل و کشیدهای بگویم "وای ننه". آخر این اصطلاح منتهای ابرازِ دلسوزیِ برخی پیرزنهای اصفهانی است؛ وقتی که مثلاً با مصیبتِ فردِ دیگری مواجه میشوند. اینها را دارم میگویم که زیست و معیشت برخی از آدمهای کفِ این شهر را توصیف کرده باشم. مثل همۀ آدمهای دیگری که در تهران زندگی میکنند. وگرنه پیدا بود برخی از این دستفروشها، چندان هم بینوا نیستند و برخیهاشان که اصلاً انگار مغازهدار بودند و برای افزایش میزان فروش یا سودِ بیشتر، بخشی از متاع خود را در مترو ارائه میکردند.
بیش از همه، اگر هم نیاز باشد دلسوزی کنیم و قدمی بیش از "وای ننه" بر داریم، باید به این بچههای دستفروش فکر کنیم. و دخترانِ کوچکی که شاید در آستانۀ بلوغ یا حتی در فرایند آن باشند و صبح تا شب در این قطارهای شهر و خودِ شهر میگردند و معلوم هم نیست که چه چیزهایی را از سر میگذرانند. من نمیدانم باید با این بچهها چه کرد. هیچ ایدهای ندارم. همین که بعضی وقتها با آنها حرف بزنم و از کار و حال و روز و زندگیشان سر در بیاورم شاید کافی باشد. اینجور مواقع رئالیستِ درونم ندا میدهد که خب شاید کاری نتوان برای اینها کرد. قضیه همین است که هست. باید آن را پذیرفت. این، بخشی از دنیای جدید است. همۀ بچهها حقِ زندگیِ عادی ندارند. اما در همین نقطه، نسبیگرایِ رنجورِ درونم با طلبکاری عربده میزند اصلاً زندگی عادی را چه کسی تعیین میکند؟ اصلا عادی و غیرعادی را چه کسی مشخص میکند؟ عُرف؟ دین؟ قانون؟ خب اینها را چه کسی و از کجایش در آورده است؟ چه کسی این سازههای مفهومی را شکل میدهد؟ اصلاً شاید آن کودکی که صبح تا شب کار میکند و این ور آن ور میرود حالش از آن بچه ننۀ تیتیش مامانی که صبح با آب پرتقال بیدار میشود بهتر باشد و شادتر باشد. شادبودن و حال خوب داشتن را تو چگونه میخواهی تعیین کنی؟
در همین حوالی است که ایدئالیستِ درون کمکم شِنِلِ براق و سرخ خود را که نشانی از داس و چکشِ متقاطع بر آن حک شده تکان میدهد و دستش را مثل افلاطون در نقاشی مکتب آتن بالا میآورد و به دیگر خودهای درونی میگوید همگی بروید و درهایتان را بگذارید. همۀ این بچهها باید از این وضع در بیایند. همه باید درس بخوانند، شادی کنند، بخندند و به برابری با دیگر همنوعانِ خود دست پیدا کنند. و این مهم مگر با یک تغییر بنیادین، اساسی و طولانیمدت به دست نمیآید. و اینجاست که من پردههای صحنۀ نمایشِ مبتذلِ ذهنیام را میکشم و شعلۀ آن را خاموش میکنم و بر میگردم پیش وثیق و مردم سر در گریبانِ داخلِ مترو. و دیگر همین حوالی باید پیاده شویم و از سوراخِ سیاهِ پای در بند خارج شویم و بعد هم وارد لانه شویم.
3 | لانه
دیوارش یک پا دیوار چین است. هرچه نگاه میکنی تَه ندارد. رویش هم پُر است از شعارها و پوسترها و دستنوشتههای ضدامپریالیستی. این بنای فربه، جلوی دستوپای مفتح و طالقانی را گرفته است. فکر کنم محمدرضا، مِلکی بهتر از این نیافته بود که به این آمریکاییها بدهد. یا اصلاً چه میدانم شاید آن روزها بیابان و متروک بوده است. و تازه این فضای بیرونی بود. رفتیم دم در و وارد شدیم و چندتا مسئول دم در ایستاده بودند که آدم را یاد لباسشخصیها و بر و بچههای انصارِ حزبالله میانداختند. وثیق اسم و فامیل دوستش را و قراری را که با او داشت را مطرح کرد اما آنها گفتند برای این که امروز پنجشنبه است، نمیتوانیم بگذاریم شما داخل شوید و خود آقای فلان باید بیاید تا با هم بروید داخل. لذا ما را با کمال احترام به بیرون هدایت کردند و ما باید مینشستیم تا آقای فلان بیاید و بعد با هم داخل شویم.
باز هم خدای را شُکر که نیمکتهایی در پیادهرو گذاشته بودند. با وثیق نشستیم و اندکی حرف زدیم و به ساختمانهای آن طرف خیابان نگاه کردیم. چندتا آپارتمان آنجا بودند که حداقل متعلق به دهۀ 50 بودند. و تخلیه هم شده بودند. اما قوزِ کار آنجا بود که این بناهای پیر، که آدم را یاد دفترهای روزنامهها و مجلههای قبل از انقلاب میانداختند، یکی در میانْ بین ساختمانهای جدیدتر قرار داشتند. و آنقدر به هم چسبیده بودند که کسی جرئت نکرده بود آنها را خراب کند. چه بسا با تخریبِ یکی از اینها، مثل دومینو یکییکی بقیۀ ساختمانها نیز، به فنا بروند. نگاهشان که میکردی حس خفگیِ آزاردهندهای گلویت را میفشرد. این خفگی از عذابی ناشی میشد که ساختمانهای پیرتر متحمل میشدند. این پیرمردها بعد از این همه سال نمیتوانستند برای خودشان و در یک گوشۀ امن، خراب شوند و گَرد و خاکهای این سالهای پرالتهاب را سرفه کنند. بد است که دلت بخواهد خراب شوی، و تمام شوی، اما کسی و دستی مانع این کار شود.
دست آخر آقای فلانی آمد و وارد شدیم. نشستیم تَرکِ موتورِ وی و راه افتادیم و این دژِ سبزِ را راززُدایی کردیم. کف آن را کَنده بودند و حدوداً تا یک متر ریخته بودند بالا. همین دوستِ وثیق درحالی که تَرکِ موتورش نشسته بودیم، گفت بعد از این همه سال بالاخره میخواهند سیستم برق و آبی را که آمریکاییها ساخته بودند، تعمیر و تصحیح و تجدید کنند. گویا مشکلاتی داشته است. در حین گشت و گذار، چندین و چند ساختمان و مجموعه را دیدیم و رد شدیم و نهایتاً رسیدیم به ساختمان خبرگزاری دانشجو که بهراستی هم چشمنواز و شیک بود و تازهساز.
دیگر بحث خاصی دربارۀ لانه و دیدارم از آن ندارم. باید سریع برویم سراغ موضوعات بعدی. ولی از فضای درونیِ خبرگزاری همین را بگویم که تابهحال یک اتاق خبری از نزدیک ندیده بودم. پُر بود از میز و مانیتور و کِیس و صندلیهای چرمی و وسایل و چیزمیزهایی که روی میزها پراکنده بود. و با وجود سکوتی که در آن حاکم بود و ورودِ ما اندکی آن را شکست، سروصدا و هیاهویی که در طول هفته بر آن حاکم است را میشد حس کرد. و ردِ استکانهای چایی را روی میزها میشد دید. چاییهایی که با هیجان و با بیسکوئیتهایی که خاکههاشان روی میزها ریخته بود، نوشیده میشدند. یاد فیلم پُست و لینکلنِ اسپیلبرگ افتادم و زودیاکِ لینچ و دیگر فیلمهایی که فضاهای خبری و روزنامهای را بهتصویر کشیدهاند. و البته گزارش فرانسویِ اندرسن؛ هرچند اینها کجا و آن کجا. بریم جلو.
4 | لاله
یک سری هم به پارک لالۀ تهران زدیم. بعد از عوضکردنِ یکی دو خط در مترو، ایستگاه ولیعصر پیاده شدیم و اندکی راه رفتیم تا رسیدیم به پارک. ولیعصر مثل چهارباغ بالا و شریعتیِ خودمان است. از معدود خیابانهایی در تهران بود که با آن حس غریبگی نداشتم و برایم آشنا مینمود. و چندان شلوغ هم نبود. یکی از دوستانِ دورۀ راهنماییِ وثیق، در خوارزمیِ تهران جامعهشناسی می خوانْد و ساکن تهران شده بود. من هم او را، که صفریان میخواندیمش، از طریق یک دوست مشترک میشناختم و دربارهاش شنیده بودم. بوستان لاله وعده کردیم تا هم را ببینیم. چه پارک خوبی است این پارک لاله. تمیز و بزرگ و قشنگ و مجهز.
با وثیق که وارد پارک شدیم، ابتدا اندکی راه رفتیم و بعد روی یکی از نیمکتها نشستیم. صفریان خواب بود و تازه میخواست از خانهاش راه بیفتد بیاید سمت ما. جوی آبی از همان ورودی پارک شروع میشد و شُرشُر میکرد و همان اوایل پارک میپیچید و توی یک حوضچه میریخت. جلوتر از همین حوضچه، یک آلاچیق بود برای نشستن؛ که من و وثیق به سمتش نرفتیم. بلکه فقط دختری که در آن نشسته بود و پشتش را به پارک کرده بود توجهمان را و مشخصاً و عمیقاً توجه من را جلب کرد. 30 سال را نداشت ولی گمانم کمتر از 23 هم نبود. در روز روشن و عادیِ پارک، به جایی خیره شده بود و دستاش زیرِ چانهاش بود و آرامآرام اشک میریخت. زیبا بود و صورتِ سفیدش از اشک و برافروختگیِ احساسی، گل انداخته بود و چشمهایش هم قرمز شده بود. به مدل یا فیگوری میمانست که یک نقاشِ زبردستِ اروپایی در اواسط قرن 19، میخواهد پرترهاش را بکشد. اصلاً برای همین بیحرکت نشسته بود و در آن هوای بهاری که با پسزمینۀ صدای گنجشککان و آبِ روان و بادِ وزان تزئین شده بود، به جایی نگاه میکرد. سوای از این که زیباییاش ممکن بود توجه هر پسر و دختری را جلب کند، حالت نشستن و موقعیتاش جالبتر و کنجکاوانگیزانهتر بود. تک و تنها و بدون حرکتِ قابل توجهی به آنجاها زُل زده بود. بیتوجه به پارک، درختها، گربهها و آدمها. و حتی صدای آب.
حدس و گمانههایی میشود دربارۀ وضعیت او زد. شاید هر روز صبح، در یک بازۀ زمانیِ مثلا 98 دقیقهای به آن آلاچیق میآید و خاطرات خودش را و مثلاً "دامون" را مرور میکند و اشکی هم میریزد و بعد هم میرود. چرا 98 دقیقه؟ چون دامون در سال 97 برای ادامۀ تحصیل در آمریکا پذیرش میگیرد و کارهای رفتنش را هم میکند و قرار می شود که در سال 99، "ساره" هم به او بپیوندد. اما دامون از بختِ بد، یک سال بعد، یعنی در سال 98 و با شروع اپیدمی، جزو اولین قربانیان کرونا میشود و در آمریکا از دنیا میرود. ساره هم بعد از این که از این قضیه مطلع میشود، نهتنها قید رفتن را میزند که در اوج رتبۀ تحصیلی خود و جایگاه ممتازی که در دانشگاه داشته، درس و دانشگاه را رها میکند و به هم میریزد و چندوقتی در آسایشگاه بستری میشود و الان هم کار چندان خاصی نمیکند به جز اینکه خاطرات مشترک خودش و دامون را مرور کند. و باز هم خدا را شکر که ساره و خانواده اش موقعیتِ مالیِ خوبی دارند و او احتمالاً می تواند تا 60 سال آینده بدون دغدغه برای بقا و معیشت، هر مدت زمانی که دوست دارد در آن آلاچیق بنشیند و یا به کافههایی برود که با دامون میرفتهاند یا فیلمهایی را ببیند که با هم دیدهاند و یا با موسیقیهایی برقصد که با هم گوش داده و رقصیدهاند.
در چند دقیقهای که آنجا نشسته بودیم و در خلال صحبتهامان با وثیق، من اندکی هم ساره را زیر نظر داشتم. یک پسری که میتوان او را متصف به صفت ریقو نمود، دور و بر آلاچیق میپلکید و پیدا بود میخواهد کِرمی بریزد. عاقبت آمد و دستش را روی لبۀ آلاچیق گذاشت و چیزکی به ساره گفت و بعد که ساره او را به کفِ پایش هم نگرفت، راهش را کشید و رفت. به هر حال ساره باید مراقب باشد. چون امکان بر هم خوردن آرامشش در آن موقعیت و با آن جلوهای که دارد، بسیار است. دوست داشتم بنشینم و ببینم ساره عاقبت چه میکند و چه زمانی ابرهای بهاریاش دست از باریدن برمیدارند. اما دیگر باید میرفتیم به آن سوی پارک و صفریان را میدیدیم.
آن طرف پارک راه داشت به خیابان کارگر و یک حوض بزرگ با آبنماهای بسیاری هم برایش ساخته بودند. صفریان را دیدیم در حالی که داشت سیگارکِشان به سمتمان میآمد. او نمونۀ جالبِ فردی است که زندگی را آسان و خوب و خوش میگذرانَد. بهگمانم مدیر تولید یکی از برنامههای شبکۀ مستند بود و در ایام کرونا که دانشگاه مجازی بود، به همین علت در تهران مانده بود. موهایش بلند بود و با کفشهایی کتانی و شلوار لیِ ساده و تاحدی کهنه و کولۀ شُل و ولی آمده بود پیشمان.
اندکی نشستیم و حرف زدیم و بعد راه افتادیم و از روی کارگر رد شدیم و رسیدیم به انقلاب و در آنجا توقفی کردیم تا غذایی بخوریم. من اصرار داشتم که ساندویچ کثیف و ارزانِ پرولتری بخوریم. همان چیزی که قوت غالب کارگرهاست و بد نیست ناهارمان با اسم این خیابانی که زیرِ پا گذاشتیمش نسبتی داشته باشد. البته وثیق و صفریان میگفتند میتوانیم از انقلاب رد شویم و بهسراغ یکی دو تا پیتزایی لاکچری و شیک و خوب که آن طرف هستند برویم. دست آخر من برنده شدم و جلوی خرجهای اضافی را گرفتم. در انتهای کارگر که به یکی از اضلاع انقلاب منتهی میشد، یک فلافل کثیف و سرپایی خوردیم و رفتیم رد کارمان. صفریان جدا شد و ما هم برگشتیم نمایشگاه.
5 | نمایشگاه
و اما نمایشگاه. این نمایشگاهی که همۀ کسانی که اندکْ حس و ارتباط و ادعایی نسبت به کتاب دارند، خودشان را جِر میدهند برایش. شروع میکنند به تبلیغ و تعریف از آن. یا میخواهند بروند، یا رفتهاند و گزارش میدهند، یا لیست میدهند که چه بخرید، یا از ناشرانی که هستند و نیستند صحبت میکنند، یا از فاضل نظری که یک کتابْ شعرِ عروسکیِ گوگولی با جلد بنفش و "فانتزی" تولید کرده است و مبلغِ خونِ اجدادش را برای آن طلب میکند امضا میگیرند، و یا کارهای فرهیختهطورِ دیگر میکنند.
بدتان نیاید؛ اما هیچگاه تا این حد از قرار گرفتن در میانِ این همه آدمِ کتابخوان حالم به هم نخورده بود. در میان غرفهها و ناشرها که گشت میزدیم و کتابها را میدیدیم و آدمها را به حال خود رها میکردیم، انگار که دلم زیرِ بار بود. حس خفگی داشتم و میخواستم زود بزنم بیرون. اما این وثیق نمیآمد که. اگر جمعش نکرده بودم، میخواست کل نمایشگاه را جارو کند و با خود بیاورد اصفهان. شهوتِ خریدِ کتاب جلوی چشمهایش را گرفته بود و سر از پا نمیشناخت. با این حال چهار_پنج جلد کتاب خرید که از حق نگذریم یکی_دوتایش کتابهای خوبی هم بودند و منم دلم خواست که آنها را میداشتم. ولی مطمئن بودم و هستم که وثیق آنها را به این زودیها نمیتواند بخواند.
زندگیاش از آن زندگیهایی است که بدجوری شلوغ است. آنقدر شلوغ که هفتهای چند تا دیدار و جلسه در فلان کانون و مرکز و خبرگزاری و غیره میرود و به داخل اصفهان هم بسنده نمیکند. و من نمیدانم آن همه کتابی که خواندنِ درست و حسابیشان وقت و دقت و تمرکز بسیاری را میطلبد، به چه کارِ او میآیند. خودش هم عمیقاً میدانست که نمیرسد آنها را بخواند. با این حال میخریدشان. و من از این تهاجم اطلاعات و تجاوزِ تنوعِ کتابها بیزار بودم. و اعصابام را به هم میریخت. و شدیداً افسرده و ناامیدم میساخت. چون بیشک خواندنِ همین کتابهایی هم که الان در خانه دارم، خودش یک گام بزرگ و مهم است، اگر محقق شود. دیگر خواندن این کتابهای رنگارنگ و جدید و متنوعی که در نمایشگاه ردیف شده بودند، مگر در دنیای دیگر، ممکن نیست.
آنقدر تجربۀ نمایشگاه کتاب برایم تلخ بود که تصمیم دارم تا میتوانم دیگر پایم را آنجا نگذارم. نمیدانم این چه بیماریِ مسخرهای است که دارم. اما ولعِ مردم را که میدیدم حالم بد میشد. و این همه کتابها و آثار مهمی که هنوز نخواندهام. و غافلهای که از آن جا ماندهام. و این که من مگر شانسی دارم در میان این همه نویسندۀ گُنده و باتجربه و کاربلد راه به جایی ببرم؟ اصلاً این سودای نوشتن را چه کسی در سرِ من انداخت؟ بیماری مذکور احتمالاً از حسادت و حسرت و خستگی و ناامیدی و مواردِ نهفتۀ دیگری که خبری ازشان ندارم ساخته میشود.
به نظرم آدمی باید راهِ خود را خیلی آرام و بیصدا از کنارِ این هیاهوها و «بهروزبودگیها» و «بهزوربودگیها» باز کند. باید مسیری و مجرایی به گذشتۀ خاموش و مطرود بیابد و چندان به این تقلاهای زمانه کاری نداشته باشد. دنیای خود را باید از دنیای مشترکی که همه دارند در آن دست و پا و ولع میزنند جدا ساخت. ژیژک دربارۀ فوریتهای دروغینی که رسانهها و قدرتها پیرامون خشونت القا میکنند حرف زده است. و بازیِ رهزنی که ما در آن حضور داریم و موضعهای سریعی که علیه خشونتهای کنشگرانۀ علنی و مشهود میگیریم و آنها را محکوم میکنیم و دل خوش داریم به Donationهایی که در راه رفع مظاهر خشونت بذل میکنیم. او میگوید باید اندکی کنار کشید و دنده را کم کرد و با یک دیدگاه انتقادی_تحلیلیِ درست، از ریشههای این خشونتهای ظاهری و سطحی حرف زد. باید از حالت فورسماژور خارج شد. باید محرکهای این خشونتها را شناخت و دربارهشان بحث کرد.
وگرنه استیو جابز هم نگران گرسنگان است و آنجلینا جولی هم با جنگزدگان و فقرزدهها رفتوآمد و دیدار میکند و کسانِ بسیارِ دیگری بهسرعت علیه جنگها و گرسنگیها و خشونتها در توئیتر یا از راههای دیگر، موضع میگیرند و البته گامهایی هم بر میدارند. و اینها همان کمونیستهای لیبرال هستند که نه سرمایهدار بهمعنای کلاسیکش هستند، و نه سرمایهدار نیستند. استثمار و بهرهکشیِ خود در کشورهای جهان سوم را و حتی کشورهای خودشان دارند و از آن طرف دغدغهمندی و عملگرایی برای از بین بردن فقر و گرسنگیِ جهان را نیز در دستور کار قرار میدهند. ژیژک شرکت استارباکس را مثال میزند که بخشی از درآمدش را به مردمان و گرسنگانِ گواتمالا اختصاص میدهد؛ کشوری که قهوۀ استارباکس از همانجا تامین میشود و خدا میداند وضع دستمزد و نیروی کار و غیره در آن چگونه است. اما مهم این است که استارباکس میتواند با پروپاگاندای خود کاری کند که شمای مشتری به هنگام نوشیدنِ یک لیوان قهوه، گمان کنی که داری جان یک بچۀ گرسنه را یا یک بیمار رو به احتضارِ آفریقایی را نجات میدهی.
حال این را بهنظرم میتوان به دیگر عرصهها هم تعمیم داد. هرچند نمیتوان از سرعتِ پیشرَویِ جهان کاست، اما میتوان بهعنوان یک فرد، انتخاب کرد و در شانۀ بزرگراه ایستاد و در این هوای هرچند آلوده و دوداندود، نفسی گرفت. با هضمشدن در نظمِ موجود نمیتوان کاری کرد و تفاوتی ایجاد کرد.
من شخصاً ضعیفم و نمیتوانم خودم را با این جهانِ سریع و پُراتفاق همراه کنم. انسان مگر چند سر و چند سودا دارد و میتواند داشته باشد؟ ولی وثیق دقیقاً هضمِ در این موج است. و خوب هم موجسواری میکند. ولی من میخواهم فعلاً آرام باشم و آرامآرام بخوانم و بنویسم و بیایم جلو. و اصلاً نیایم جلو. همان عقبها هم بمانم. آن پشت و پَسَلها هم میشود زندگی کرد. دوست ندارم به این زودی وارد کارزارِ جامعه شوم. پس پشتوانۀ نظری و پیشینۀ علمی و ادبی چه میشود؟ چرا آن قدر بعضیها عجله دارند پا به "میدان" گذارند؟
بحثمان از نمایشگاه دور شد. آخر من در خود نمایشگاه هم که بودم اصلاً احساس نزدیکیای با آن نداشتم. البته خودم هم کتابهایی خریدم. ولی از طریق سایت نمایشگاه. و بدین خاطر از طریق سایت، که یارانۀ دانشجویی نیز در هزینۀ آن محاسبه شود. 150 هزار تومان با این که چیزی نیست، چیز زیادی است. کتابهایی خریدم که احتمالِ نخواندنشان چندان بالا نیست. ولی متاسفانه دارد به حجم کتابهایی که دارمشان ولی نخواندمشان، اضافه میشود. باید دیگر به این عهدِ خودم پایبند بمانم و لااقل به صورت اختیاری و با تصمیمِ خودم کتابی خریداری نکنم.
هر چه پیش میرود گمان میکنم کتابخواندن در این دنیای جدید سختتر میشود. و این احتمالاً برای خیلی از آدمها صدق کند و نه فقط من. تابآوریِ ذهنی و تمرکز و دقتِ ما کم شده است. پرش ذهنی داریم و حس و حوصلهمان زود سر میرود. کتابخریدن در نمایشگاه نیز، بیشتر حالت یک مناسک را پیدا کرده است. یک مناسک مصرفی در کنار دیگر اشکالِ آن. در کنار خرید آکسسواریِ منزل. خرید لباس. گشتوگذار در هایپرها و مالها و خریدِ چیزهای نهچندان ضروری. کتابخریدن یک نوع تفریح و تجربه است. یعنی خود کتاب چندان موضوعیتی ندارد. بلکه رفتن به نمایشگاه و بازدید از آن اولویت دارد. حالا در این بین کتابی هم میخریم. این را در میان جمعهای خانوادگی یا دوستانهای که پیدا بود بیشتر در حال تفریح در محوطۀ بزرگ و رنگارنگ نمایشگاه هستند، میشد دید.
همچنین این مجموعۀ عظیم دیگر فقط نمایشگاه کتاب نیست. غرفهها و بخشهای بسیاری به آن اضافه شده است و تمرکز و محوریت را از کتاب گرفته است. کالاهایی مثل لوازمالتحریر هم حضور پررنگی داشتند. چادرهایی هم برای تفریح و سرگرمی کودکان و نوجوانان بر پا شده بود. گویا قرار بود سرود سلام فرمانده هم در آنجا اجرا شود. بنر و تبلیغات آن سرتاسر نمایشگاه را پر کرده بود. به هر حال وقتی یک حکومت ایدئولوژیکِ تحمیلگر روی کار باشد، تمامی عرصههای زندگی فردی و اجتماعی شهروندان را انگولک میکند و حتی به موضوعاتی مثل کتاب و مشتقاتش که باید وارسته و مستقل و پیشرو باشند هم رحم نمیکند و میخواهد رنگ و بوی مد نظر خود را به آن ببخشد.
نمیتوانم بفهمم که چه نسبتی میان نمایشگاه کتاب و این سرود فاخر وجود دارد. اصلاً کدام مسئولِ خوکمغزی به ذهنش خطور کرده است که ایدۀ اجرای این برنامه در نمایشگاه کتاب را مطرح کند. من نمیدانم مگر اینها چیزی از ایجاد شکاف در جامعه نمیدانند. چیزی از دامنزدن به گسلهای فکری و عقیدتی سرشان نمیشود. یک چرخی در پژوهشها و یا کفِ جامعه نزدهاند تا ببینند سرمایۀ اجتماعی در تمام سطوحش به چه قهقرایی رفته است. چرا یکجا و بستری که میتواند افراد مختلفی را با اندیشهها و خاستگاههای متفاوت میزبانی کند، باید تبدیل شود به مکانی برای تحمیل خواستها و ارادههای طبقۀ مسلط. خدا شاهد است که نمیدانم چرا.
6 | بازگشت
بیش از این کش ندهم. دیگر باید میرفتیم که برویم. وارد ایستگاه مترو شدیم و چه قیامتی بود. همهجا پر بود از آدم. سوار قطار شدیم و باید ایستگاه حرم مطهر پیاده میشدیم. مسافت بسیاری بود از مصلی تا مرقد. و در راه هم قطار اندکی توقف و خرابی داشت. ولی خب رسیدیم. بعد هم سوار اتوبوسِ اسکانیای کذایی شدیم که برگردیم. بچهها داخل اتوبوس خیلی شاد بودند. مشخصاً آن گروهی که انتهای اتوبوس را تسخیر کرده بودند. یکی از آنها گوشیاش را وصل کرده بود به سیستم صوتی اتوبوس و صدای زیبا و دلنشین برادر مانکن در فضای اتوبوس طنینانداز شده بود. تا به حال آنقدر از نزدیک با ساسی مانکن و محتوای غنیِ آثارش مواجه نشده بودم.
اینها که آن تَه میرقصیدند و عشق و حال میکردند فکر کنم بچههای فنی و ریاضی و مشتقاتش بودند. همیشه دوست داشتم حس و حال این افراد را درک کنم و تا حدی هم به آنها غبطه میخورم. راحت و آسوده و بیخیال میزدند و می رقصیدند و قهقههای بلند سر میدادند. یک اکیپِ "باحال" و خوشگذران بودند و با هم خوش. بعد هم که دیگر خیلی با ساسی مانکن احساس نزدیکی کردم، رفتم و گوشی این اکیپِ باحال را درآوردم و پسشان دادم. و با این کار، محبوب و قهرمانِ دو سوم از جمعیت اتوبوس شدم که در سکوت و خفقان کامل داشتند حرص میخوردند و جلز و ولز میکردند و هیچکاری هم برای خفهکردنِ این حنجرۀ قهوهای انجام نمیدادند.
تمام شد.
از اواخر اردیبهشت تا اواسط خرداد 1401؛
پایانیافته در حوالی ساعاتِ پایانیِ (مثلاً 3ونیم) شبِ 13 خرداد؛ یک نیمهشبِ برفیِ تابستانی
پینوشتها:
اول: سپاس از وقتی که گذاشتید و تا انتها مطالعه کردید و نکردید و در میان این همه انتخاب، این کلمات را برای خواندن برگزیدید. بحث و نقد و حرفی بود، دریغ نکنید.
دوم: بعد از خداقوت به شما، جا دارد که به خودم و لپتاپِ بینوایم نیز خداقوتی بگویم که در مسیرِ ویرایش این دوسیه، اندکی و بیش از آن خسته شدیم. نوشتن یک بحث است، ولی ویرایشکردن دو بحث است. یا به عبارتی دیگر: نوشتن به چیزهای زیادی نیاز دارد؛ ویرایش اما به یک چیزِ خیلی مهم نیاز دارد! یک ضربالمثل قدیمی هم هست که میگه هر چقدر بیشتر ویرایش کنی، بیشتر ویرایش خواهی کرد! فلذا از یه جایی به بعد که هیژده دور متن رو خوندم، دیگه رها کردم. خسته شدم میفهمی؟ خسته!
سوم: هیچ برنامه و قصدی برای نوشتن چنین متنی نداشتم. برای همین عکسِ چندانی از جاهایی که رفتم، برنداشتم. جذابیتِ اندکِ بصریِ این پست را بر من ببخشید. امیدوارم خیلی خستهتان نکرده باشد.
چهارم: عنوان متن از آهنگ «تهران ماله منه» گرفته شده است؛ همینطوری و بیخود و بیجهت.
متنهای دیگری که ریشهشان در سفر دوانیده شد:
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک تکه سفر
مطلبی دیگر از این انتشارات
این داستان: صعود به قله «سبلان»
مطلبی دیگر از این انتشارات
اولین سفر دخترونه