عاشق رسانه و تئاتر و آشپزی
صدای متفاوت من چطور به نقطه قوت تبدیل شد !
اسم من وفا هست. 21 سالمه, پسر هستم و صدای زنانه ای دارم. من توی یک خانواده سنتی از طایفه عشایر بختیاری بزرگ شدم. جایی که مفاهیم جنسیت زده نسبت به کلمات مرد و زن خیلی پررنگه. مرد و زن باید از تمام مفاهیم سنتی پیروی کنن تا مورد تایید طایفه قرار بگیرن. این ماجرا سالیان سال ادامه داشت تا این که سال 1378 من بدنیا اومدم و رشد کردم; حالا بابام منو توی شغل خودش تصور میکنه, توی تصورات اون وفای جوان: رشید, زرنگ و بی عیب و نقصه, کسی که میتونه به مردای فامیل پزشو بده و بگه این موجود عضله ای و عصبی و مرد سالار پسر منه !. سال 1384 مدرسه امیر کبیر: من گریون برمیگردم خونه و به مامان میگم: چرا صدای من عین دختراس؟ چرا منو اینجوری بدنیا آوردی؟.
هر چقدر که من بزرگ تر میشم عزت نفس و اعتماد بنفسم کمتر رشد میکنه ولی تصورات پدرم هنوز پابرجاس ! خب من فقط 9 سالمه, ممکنه همه چیز تغییر کنه! ممکنه من از یک پسر لوس و لطیف با صدای دخترونه, تبدیل بشم به اون موجود رشیدی که بابا میخواد. سال ها میگذره و بابا نا امید تر از قبل میشه; تو حساس ترین دوران زندگیم حین بلوغ, از راهنمایی تا دبیرستان زندگیم بهم میریزه. همه مسخرم میکنن! دخترا بهم توجه نمیکنن! بابام آرزو میکنه که کاش پسرش اینجوری نبود! معلما هورمون درمانی رو توصیه میکنن! نمیتونم درس بخونم! نمیتونم نمره بیارم! همه چیز بهم ریخته و همش بخاطر اینه که صدای من زندگی منو از حالت طبیعی خارج کرده! همه چیز به بدترین شکل خودش پیش میره, تا حالا چند بار به خود کشی فکر کردم! نمیتونم تحمل کنم که انگار یه موجود ناقص الخلقه اضافی تو خونه ام! البته هنوز هم دوستم دارن!خیلی زیاد. ولی براشون سخت هم هست این قضیه. موقعیت پیچیده ایه, دوستای غریبه بابا از من تعریف میکنن و بابا پیش اونا از من راضیه ! ولی بین اعضای فامیل قضیه کاملا برعکسه و رفتارای بابا کاملا متفاوته!
تابستون نمیدونم دقیقا چه سالی ولی قبل از شروع دوم دبیرستان با حرفه دوبله آشنا شدم. اون روزا یک مصاحبه از پسری منتشر شد که توی فیلم ها و سریال ها جای خانم ها صحبت میکنه و اتفاقا صدای عابر بانک هم برای اونه! مهراد مزرعه. کسی که نشون دادن مصاحبش به بابا و فامیلامون فقط طی چند دقیقه تمام داستانو عوض کرد. بهش پیام دادم و گفتم که صدام مثل شماس و فکر میکنم خیلی جدی نگرفت. اما راستشو بخواین دیگه زیاد مسخرم نمیکردن. میگفتن لعنتی صدات خیلی قشنگه! و بازخورد هایی که با انتشار صدام توی شبکه های مجازی گرفته بودم باعث شد که مصمم شم که یک دوبلور بشم! هیچ اطلاعاتی از کلاسای دوبله و گویندگی نداشتم, با کلی جستجو شماره تلفن آقای صلاحی رو پیدا کردم و تصمیم گرفتم که کلاسای تئاترشونو شرکت کنم. راضی کردن بابا خیلی سخت بود که کلاسای تئاتر و فن بیانو شروع کنم اما انگار بابا از این عزم جدی من خوشش اومد! با خودش گفت باریکلا! برو ببینم چه میکنی.از محیط سنتی خانواده و بی رحم مدرسه زدم بیرون و وارد دنیای هنر شدم :)
چه دنیای قشنگی! وای صدای شما چقدر قشنگه! وفا جان صدات عالیه! عالی هستی! وفا بهترینه! همه میخوان با وفا دوست بشن! استادا همه وفا رو دوست دارن! وفا آينده خیلی خوبی پیش رو داری! ناگهان من از یک محیط بقول خودشون با اصالت و میتونم بگم فرانسوی طور و شیک! وارد یک دنیای جدید شدم. آدمایی که بدون قضاوت کردن هم دیگه کنار هم مینشستن و تمام حرفاشون پر از انرژی مثبت و حرفای تازه بود! این محیط باعث شد مدرسه رو بپیچونم ... بیخیال کنکور تجربی بشم و بمونم پیش کسایی که برام احترام قائلن و دوستم دارن و تشویقم میکنن و توانایی هام براشون مهمه. اما همه این ها یک هفته بیشتر طول نکشید و بابا برای بررسی محیط پلاتو اومد به ساختمونی که کلاس برگذار میشد. دخترایی که جنب و جوش میکردن و سیگار میکشیدن ... و استادی که موهای بلند داشت و بنظر بابا عجیب میومد! تموم شد. من دیگه حق نداشتم کلاسو ادامه بدم, با صورت گریون زنگ زدم به استاد و گفتم که با بابا صحبت کنه, به بابا گفت من درکتون میکنم و یک جایی رو به وفا معرفی میکنم که فضای رسمی تر و کنترل شده تری داشته باشه: دانشکده خبر تهران :) ثبت نام کردم و برای روز تست آماده شدم. آقای محمود احمدی افزادی ازم تست گرفتن و گفتن که: گمون میکنم تو آینده خوبی داری !
شروع شد; دوره های مختلفی مثل: نویسندگی, فن بیان, زبان بدن, گویندگی رادیو و ... کلاس هایی بودن که با جون و دل توشون شرکت میکردم. روز اول کلاسا وقتی از آزادی برای چهار راه وصال تاکسی گرفتم راننده تاکسی یک مرد دوجنسیتی بود و داشت از سخت بودن زندگیش میگفت و این که چقدر هر روز از خانوادش دور تر میشه, خیلی عجیب بود که هر چقدر سعی میکنم از این برخورد ها دور بشم بهشون نزدیک تر میشم. ولی بهش گفتم که مطمئنم همه چیز بهتر میشه. بعد پیاده شدم و وارد ساختمون دانشکده خبر شدم. اواسط دوره ها همه بچه ها به ساختمون مدرسه عالی رسانه منتقل شدن تا فضای استودیویی رو تجربه کنن. حالا ما خودمون ایده میدادیم و تیم تشکیل میدادیم و برای وبسایت موسسه پادکست تولید میکردیم و همه به صدای من و به کل من ... به همه چیز من احترام میزاشتن :) بهترین دوران زندگیم بود . حالا من به خودم میرسیدم. لباسای شیک میپوشیدم و میزدم بیرون برای کسب تجربه و بودن در کنار دوستای واقعیم. یادمه یک وقت هایی برای رادیو جوان آیتم های سفارشی میساختیم ولی کارای من چون سبک فانتزی و به گفته استاد نویی داشتن هیچوقت پخش نمیشدن. سیروس رجبی تهیه کننده رادیو جوان توی گروه مدرسه موضوعات رو اعلام میکرد و بچه ها مشغول ساخت میشدن. اما من با آیتم های سفارشی میونه خوبی نداشتم و دلم میخواست هر اون چه که از عمق قلب و ذهنم میاد رو بسازم; یادمه برای تولید یک نمایشنامه صوتی به سبک ایران باستان توی گروه تولید محتوای دانشکده خبر فراخوان دادم و اینجا بود که به یاد موندنی ترین آدم توی زندگیم بهم پیام داد و برای پروژه اعلام آمادگی کرد. هیراد خاتمی, اون بهترین آدمی بود که در کل زندگیم ملاقات کردم. گفتنش از این لحاظ مهمه که آشنا شدن با هیراد و تمام چیزهایی که ازش یاد گرفتم تاثیر مهمی روی قوی بودن الانم داره.
من هر روز پیشرفت کردم, کار کردم و رزومه ساختم! من با یک میکروفون ساده و تو خونه کار مستقلانمو شروع کردم, تیم جمع کردم, صدابردار مجموعه لنز اسپورت ایرانسل شدم, با نشنال جئوگرافیک فارسی کار کردم, یکی از مدیر دوبلاژای مجموعه فیلیمو شدم, و برای مجموعه لنز ایرانسل مدیریت سریال انجام دادم. در عرض 3 سال تمام کسایی که بیش از 10 سال بود کار میکردن منو تشویق کردن و کارمو تایید کردن. و پدرم: وقتی کارم از تلویزیون پخش میشه ذوق میکنه و با اون لبخند خاصش صورتش قرمز میشه :) من حالا با اعتماد بنفس تر از قبل و با حمایت علنی پدر و مادرم تابو شکنی میکنم. من تو تئاتر ها زن پوش میشم و سینه بند و کلاه گیس میزارم و از نشون دادن نمایشم به اعضای فامیل هیچ خجالتی ندارم
من توی فیلم ها جای خانم ها صحبت میکنم و بخش زنانم رو با تمام وجود توی نقش میریزم. این برای مدیر دوبلاژ ها و موسسه ها جالبه! اما با همه اینا عقده ی گذشتمو ندارم .... مغرور نیستم و میدونم که هنوز پر از ایرادم و واقفم به این که راه طولانیه ... هنوز کلاس های دوبلاژمو میرم و از نظر روانی خودمو برای خورد شدن و از نو ساخته شدن آماده میکنم. وفای امسال: موفقه, قویه و وقتی میگه قویه میدونه چه چیز هایی رو گذرونده و نمیخواد توی این وبلاگ بنویسه. اعتماد بنفس داره, و همون چیزیه که تمام بچگیش آرزوش رو داشت که باشه هر روز نزدیک تر و هر روز عمیق تر و شکر گذار تر نسبت به زندگی :) من وفا باقری هستم. 21 سالمه, و شما اولین نوشته من رو در ویرگول خوندین.
مطلبی دیگر در همین موضوع
همه رفتند اما من آنجا ماندم...
مطلبی دیگر در همین موضوع
لگد بزن و منو از دایره ی حماقتم به بیرون پرت کن !
مطلبی دیگر در همین موضوع
جای ادوارد هاپر خالی