آزمودم دل خود را به هزاران شیوه / هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد...خدایا ! خودت منو بپذیر.
سه برابر،کمی بیشتر(5)
پرده ی بیست و یکم : سید ابواحمد و خانواده اش
ساعت 12 شب به نجف رسیدیم! حسین گفت جایی را هماهنگ کرده برای اقامت مان در نجف. ساعت 13 بود که به آدرس مورنظر رسیدیم . سر خیابان پیاده شدیم . تا محل مورد نظر کمی پیاده روی بود ... کوچه ها خاکی بود و از تابلو و نام و نشان خبری نبود ... بسیار خسته و داغون بودیم ... حسین هم شوخی می کرد و می گفت کوچه شان یادم نیست! ... به هر حال بعد از چند دقیقه پیاده روی به کوچه موردنظر رسیدیم. با این که شب از نیمه گذشته بود همچنان درب خانه باز بود ... خیلی آرام وارد شدیم و حسین "یالله" ای گفت ... آقای جوانی در لباس بلند عربی به استقبالمان آمد . حسین را در آغوش گرفت و به ما و حسین خوشامد گفت . پرده جلوی در وردی را بالا زد ، خانمی را صدا زد و ما را به قسمت داخل خانه راهنمایی کرد. خانه شان به دو قسمت زنانه و مردانه تقسیم شده بود پس من و خواهرم از حسین جدا شدیم. بعدا متوجه شدم که آن آقای جوان احمد آقا پسر صاحب خانه و آن خانم جوان ، "زینب" دختر صاحب خانه بود.
معماری خانه به این شکل بود که از حیاط وارد آشپزخانه و از آشپرخانه وارد راهرو شدیم. خانه دوبلکس بود و زینب اشاره کرد که از پله ها بالا برویم. طبقه ی بالا سالن بزرگی داشت که دور تا دورش اتاق بود . زینب ما را به اتاق انتهای سالن برد.وارد اتاق شدیم، بنظرم چیزی حدود 20 متربود ، در گوشه ی اتاق در دیگری بود ، زینب در را باز کرد تا سرویس بهداشتی را نشان مان بدهد . می شود گفت یک جورهایی اتاق مستر بود. دور تا دور اتاق تشکهایی بود برای نشستن و همینطور در گوشه ی اتاق چندین دست رختخواب. با اینکه خیلی خسته بودم ترجیح دادم به حمام بروم . ولی لازم بود تا لباسهایم را بشویم. داخل سرویس بهداشتی لگنی نبود . برای همین سعی کردم که به زینب بفهمانم برای شستن لباس به ظرف یا لگن لباسشویی نیاز دارم. عربی ام هم که افتضاح بود!!! مرتب از واژه های "غسل" و "البس" استفاده می کردم و زینب هم به سرویس بهداشتی گوشه ی اتاق اشاره می کرد! پانتومیم بازی ام هم جواب نداد! ناگهان در گوشه ی راهرو چشمم به سطل بزرگی افتاد . به سطل اشاره کردم. زینت همان سطل را به دستم داد .
بعدا یکی از دوستان ایرانی بهم گفت که می توانستم از واژه ی "طشت" استفاده کنم.
یکی از چیزهایی که برای خانواده های عراقی جالب و مهم هست این است که در بدو ورود از شما می پرسند که چطور میهمان ما شده اید؟ با چه واسطه ای ؟ و پیدا کردن نقطه ی اشتراک و آشنایی برایشان جالب است.
مهم نبود که زینب تا آن وقت شب بیدار و منتظر ما بود! به محض ورود ، همین سوال را پرسید : اینکه چطور گذرمان رسیده بود به خانه شان؟ اینکه از کدام شهر ایران آمده بودیم؟.... الان که خاطرات آن شب را مرور میکنم حتی خودم هم تعجب می کنم که چطور آن شب با وجود خستگی ، توانستیم ارتباط بگیریم و همان بدو ورود ، نقطه ی اشتراک را یافتیم . بعدها فهمیدم ابواحمد و خانواده ش بارها به ایران و حتی اراک آمده اند و نقطه ی اشتراک ما آقای سلطانی هم هیئتی مان است که ابواحمد و خانواده اش به رسم خودشان ابوعرفان صدایش می زنند.
خواهرم در کسری از ثانیه خوابش برد و چنان به خواب سنگینی فرو رفت که گویی خواب هفت پادشاه را می بیند! از حمام بیرون آمدم. حالا لباسها را کجا آویزان کنم؟ خانه ساکت و آرام بود و تنها چراغی در راهرو روشن بود . از زینب هم خبری نبود. مبلهای سالن پذیرایی از کف تا سقف روی هم چیده شده بودند و به جای مبل ها چندین رخت آویز بود و روی همه ی رخت آویزها لباس بود. با خودم گفتم : لازم است که از زینب برای گذاشتن لباسها بر روی رخت آویز ها اجازه بگیرم؟ ولی خوب آن موقع شب چطور از زینب اجازه می گرفتم؟؟؟ با خودم گفتم : وقتی خانه شان را در اختیاز زائرین قرار داده اند پس احتمالا با این قضیه هم مشکلی ندارند و لباسهایم را بر روی رخت آویزی در گوشه ی سالن انداختم.
به سختی برای نماز صبح بیدار شدیم . نماز خواندیم و مجددا خوابیدم. در واقع بیهوش شدیم. چند ساعت بعد بین خواب و بیداری صدایی شنیدم. چشمهایم را باز کردم. دیدم کسی در اتاق است . به سرعت از جایم بلند شدم . خانم جوانی با لبخند به من نگاه کرد و گفت : بخواب ، بخواب ، مزاحمت نباشم. نشستم .
و این نقطه ی آشنایی من و خواهرم با نادیا و مریم بود. تهرانی بودند . مریم عروس خانواده ی نادیا بود. چندین سال بود که به همراه همسرانشان به پیاده روی اربعین می آمدند و با خانواده ی ابواحمد آشنایی داشتند.
حالا هوا روشن شده بود. و اتاق رو به گرمی می رفت . برای صبحانه صدایمان کردند. حالا در روشنایی روز بهتر می توانستم خانه را ارزیابی کنم ! .... به اتاقی در طبقه ی پایین رفتیم. به غیر از ما دوستان ایرانی دیگری هم بودند.
صبحانه را خورده و برگشتیم به اتاق . اتاقی که نادیا بر حسب تجربه اش می گفت که این اتاق ، اتاق VIP است! عجب! خبر نداشتم که ما میهمان VIP هستیم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه برابر، کمی بیشتر(3)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه برابر،کمی بیشتر(2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه برابر کمی، بیشتر(8)