آزمودم دل خود را به هزاران شیوه / هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد...خدایا ! خودت منو بپذیر.
سه برابر، کمی بیشتر(4)
پرده ی نوزدهم : حرکت به سمت نجف
نمی دانم چند خان را پشت سر گذاشته ایم! حالا ساعت 15 در پایانه ی زمینی عراق هستیم در جستجوی ونی مناسب تا ما را به نجف ببرد. راننده ها در سراسر پایانه به شکلِ نامنظمی (کاش این پایانه سروسامانی بگیرد!) مقصد موردنظرشان را فریاد می زنند تا مشتری شان را بیابند : نجف ، کربلا ، سامرا ، کاظمین .... حسین به راننده های مختلفی سر می زند، ون ها را بررسی می کند که تا حد امکان جهت سفر چندین ساعته مان مناسب باشند ، از قیمت می پرسد و اینکه آیا پول ایرانی قبول می کنند یا نه؟ در نهایت راننده ای را پیدا می کند که مقصدش نجف است و پول ایرانی هم می پذیرد و سر مبلغ هم به نتیجه می رسند. چند نفری داخل ون نشسته اند و بعد ما سه نفر اضافه می شویم و حسین مشتری جذب می کند برای اینکه زودتر ون پر شود و حرکت کنیم. حسین عربی می داند ولی راننده ی ما که مردی عراقی در لباس بلند سفید عربی است و صورتی گرد و تپلی دارد، عربی نمی داند، در عوض دوست و همکارش که احمد صدایش می زند فارسی می داند. راننده ی بامزه ی ما شرط می گذارد که باید با دوستش احمد با هم راهی شوند. پس تا پُر شدن هر دو ون صبر می کنیم. خیلی طولی نمی کشد که هر دو ون از مسافران ایرانی پر شده و به سمت نجف راهی می شویم. همسفرانمان که حالا می دانند که برادرم می تواند به عربی صحبت کند و حتی اسمش را هم یاد گرفته اند درخواست هایشان را به حسین می گویند : حسین آقا! میشه به راننده بگی یه جا نگه داره آب خنک بگیریم؟ ... حسین آقا! میشه به راننده بگی یه جا نگه داره نماز بخونم ؟..... حسین درخواستها را منتقل می کند.... راننده در آیینه به حسین نگاه می کند و با دستش علامتOKمی دهد. نمیدانم شهر است یا روستا.... از جلوی چند موکب رد می شویم ولی راننده توقف نمی کند..... یکی از همسفران مشهدی می خندد و می گوید احتمالا این آقای راننده ی عراقی هم مثل راننده های ما می خواهد جایی که آشناست نگه دارد! .... خاطرم نیست که چقدر می گذرد که راننده جلوی ساختمانی نگه می دارد.... آب خنک هست و آب برای شست وشوی صورت و البته ناهار! بله ! اینجا ساعت 4 عصر هم ناهار دارند. غذایشان چیزی است شبیه قیمه سیب زمینی ایرانی به شکل میکس شده که یک ملاقه روی پلو کشیده اند. سفره انداخته اند سراسر موکبشان و چند تایی غذا هم چیده اند دور تادور سفره. احتمالا از این جهت که غذاها سرد نشود. حسین اصرار دارد که چیزی بخورم ولی من فقط تشنه ام و به خوردن آب کفایت می کنم. خواهرم وحسین جهت جلوگیری از اسراف یک پرس غذا گرفته و با هم می خورند. استرس دارم که راننده برود و ما را جا بگذارد! مرتبا به بیرون موکب سر می زنم. راننده آرام بیرون نشسته و با دیگر عراقیها گپ می زند. برخلاف رانندگان ایرانی ،رانندگان عراقی عجله ای برای رسیدن به مقصد ندارند حداقل راننده ی ما که عجله ای نداشت!!!! حالا همه ی مسافران هر دو ون ، غذا خورده اند و آب نوشیده اند و بطری یا قمقه هایشان را پر کرده اند و حتی کسی که نماز نخوانده بود ، نمازش را خوانده و سوار ون شده ایم و منتظر راننده هستیم!!! .... در نهایت از حسین و دیگر آقایان می خواهم که راننده را صدا بزنند. باز هم راننده اصرار دارد که عجله ای نیست و اگر بخواهیم می تواند بیشتر توقف کند. همه ی مسافران هم نظر هستند که زودتر به نجف برسیم پس راننده به راه می افتاد.
پ . ن : هر چند که شاید در شهرها یا روستاهایی از کشورمان جاده ها مناسب نباشند یا دست اندازهای نامناسب داشته باشند ولی متاسفانه در عراق جاده ها بسیار بدتر از ایران هستند! چه اینکه بعد از سفر به عراق، تا مدتها همه ی آن خیابانهای غیراستاندارد به نظرتان خوب ومناسب می آید!!!! تقریبا می شد گفت که راننده دست اندازها را می پرید! شانه ی جاده درست درمان نبود با این حال گاهی ماشینها از شانه ی خاکی حرکت می کردند.
راننده ی عراقی همه ی سعی ش را می کرد تا بهترین پذیرایی را از ما داشته باشد. در کنار موکبها با خوراکیها و نوشیدنی های مختلف می ایستاد . در بیشتر موکب ها و ایستگاه ها ما از ماشین ون پیاده نمی شدیم فقط شیشه های ون را باز کرده و خوراکی ها و نوشیدنی ها به داخل ون سرازیر می شد . علاوه بر موکب ها خانواده هایی همراه با ماشین ها یا حتی بدون ماشین در کنار جاده ایستاده بودند و در حد وسع خودشان خوراکی و نوشیدنی آماده کرده بودند. راننده حتی در کنار ماشین آنها هم می ایستاد. گویا نمی خواست هیچ نوشیدنی و خوراکی نخورده ای برایمان باقی بگذارد!!
هوا تاریک شده بود و ساعتی از اذان مغرب هم گذشته بود . تصورمان این بود که می توانیم برای اذان مغرب در نجف باشیم ولی زهی خیال باطل ! با توجه به شلوغی جاده ها و نامناسب بودن شان متوجه شدیم که نباید به نماز خواندن در نجف امیدوار باشیم چه اینکه تا به نجف برسیم نمازمان قضا می شد . پس مجددا از راننده خواستیم برای نماز و شام در جایی توقف کند.
راننده توقف کرد. قبل از توقف در دلم گفتم : خدا کنه در یک موکب ایرانی توقف کنه! ... ولی در جاده ی مرز به نجف موکب ایرانی کجا بود؟ .... پیاده شدیم ... یک موکب روستایی در جاده ی نجف !
وارد موکب شدیم و برخلاف انتظارم سرویس بهداشتی قابل قبولی داشت. وقتی خواستیم دست ها را شسته و وضو بگیریم آب بسیار گرم بود ... نه ،گرم نبود ، بهتر بگم..... داغ بود! هر دو شیرآب را امتحان کردیم! خواهرم گفت : چرا آب اینقدر داغ است ؟ یکی از خانمهای ایرانی که در وضوخانه بود به منبع بالای پشت بام اشاره کرد و گفت : اینجا از آبگرمکن خبری نیست و صرفا بخاطر اینکه منبع آب بر روی پشت بام هست آب گرم می شود. با اینکه چندین ساعت از ساعات اوج گرما گذشته بود همچنان آب داغ بود. وضو گرفتیم و وارد جایی شدیم که به عنوان نمازخانه خانمها بود ... جایی در انتهای حیاط ... اتاق بزرگی بود . از کف اتاق تا سقف پتو ، متکا و تشک چیده شده بود و یک کولر گازی و یک پنکه هم جهت خنک شدن اتاق موجود بود. قبل از ما هم چند ون از مسافران ایرانی در موکب پیاده شده بودند. با ورود ما یک از نفر از کسانی که موکب را اداره می کردند با شتاب خودش را به نمازخانه خانمها رساند . متوجه شدم که یک پنکه ی اضافی با خودش به نماز خانه آورد و بلافاصله آن را روشن کرد. نماز خواندم و کمی پاهایم را دراز کردم . حس خوبی بود . بعد از چندین ساعت مچاله در ماشین نشستن.
چند دقیقه بیشتر استراحت نکردم و بلافاصله خودم را به حسین رساندم . تصورم این بود که حالا که هوا تاریک شده حتما راننده برای رسیدن به مقصد عجله داشته باشد ولی باز هم اشتباه می کردم! راننده اصلا عجله ای نداشت! ... شام را میهمان موکب بودیم . شام چه بود؟ کباب عراقی... با کباب های ایرانی تفاوت داشت . تعداد خانمها خیلی کمتر از آقایان بود و موکب دار، خانمها را در اولویت قرار می داد برای همین با اینکه صف آقایان خیلی شلوغ بود خیلی راحت و سریع کباب درتکه نانی به دستمان داده شد . حسین توصیه کرد که غذایمان را خوب بجویم . چون معمولا عراقی ها گوشت را به اندازه ای که ما ایرانیها می پزیم تا نرم شود ، نمی پزند.
پرده ی بیستم : بعد از شام چی می چسبه؟
بله چای ! قسمت دیگری در موکب مخصوص نوشیدنی بود ، یک قسمت شربت و آب خنک و قسمت دیگر نوشیدنی های گرم ... همین که رفتم جلو ، آقایی که پشت دخل ایستاده بود گفت شای ایرانی ، شای عراقی، شای لیمو! ... کمی متعجب شدم و همینطور خوشحال .... "چای لیمو" را به سلیقه ی ما ایرانیها به منوی موکب اضافه کرده بودند ! حس خوبی داشت که سلیقه ی میهمانان ایرانی اینقدر مهم بود ... من ، چه گرفتم ؟شای عراقی ....
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه برابر ،کمی بیشتر(1)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه برابر،کمی بیشتر(5)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه برابر، کمی بیشتر(3)