سه برابر،کمی بیشتر(6)

قسمت قبلی

پرده ی بیست و دوم : استیکر دخترانه!

بعد از صبحانه به اتاق برگشتم. با تعجب دیدم که تعدادی کودک و نوجوان دست به سینه ، مرتب و منظم کنار دیوار نشسته اند . کنجکاو شدم که این بچه ها -که بعدا فهمیدم بچه ها و نوه های ابواحمد هستند- برای چه به اتاق ما آمده اند؟؟؟ به خودم گفتم : هی! اینجا خانه ی آنهاست و آن کسی که میهمان است تویی نه آنها! ... چند دقیقه ی بعد نادیا و مریم وارد اتاق شدند . لبخندی روی صورت بچه ها آمد . نادیا و مریم با مهربانی با بچه ها خوش و بش و احوالپرسی کردند. داستان از این قرار بود که بعد از آشنایی چندین ساله نادیا و مریم با خانواده ی ابواحمد، هر وقت به نجف و خانه ی ابواحمد می آمدند برای بچه ها کادو می آوردند و در واقع بچه ها بلافاصله بعد از اطلاع از آمدن نادیا و مریم آمده بودند تا هدیه ها و سوغاتی هایشان را بگیرند. مریم و نادیا هدیه ها را بین بچه ها توزیع کردند. ناگهان پسربچه ی 4-5 ساله ای دوان دوان خودش را به اتاق رساند و از مریم و نادیا طلب هدیه کرد! ... مریم به نادیا نگاه کرد و گفت دیگه هدیه ای نداریم ! چیکار کنیم؟! ... پسربچه زل زده بود به مریم و پر بود از انتظار.... مریم گفت : آهان ! یک استیکر دارم ولی دخترانه است! بهش برنخوره؟ ... با همفکری چند ثانیه ای به این نتیجه رسیدیم که استیکر را نشانش داده و اگر خوشش آمد همان را به عنوان هدیه بدهند ، مریم استیکر را از کوله پشتی اش بیرون آورد و هنوز توضیحی نداده بود که پسربچه شادان و خوشحال استیکر را از دست مریم قاپید و همانطور که دوان دوان آمده بود دوان دوان اتاق را ترک کرد! ... مریم پرسید : بنظرتون خوشش اومد؟ خندیدم و گفتم : بعید می دونم بدش اومده باشه!

پرده ی بیست و سوم : لاچادر!

دیشب به محض ورودمان لباسهایم را شسته بودم. با توجه به گرمای هوا حدس زدم که لباس ها خشک شده باشند. رفتم سراغ لباسها، ولی چادرم نبود! از آنجایی که زائران زیادی به خانه ابواحمد رفت و آمد داشتند نگران شدم که نکند یکی از دوستان ایرانی چادرم را برده باشد. رفتم پیش زینب دختر ابواحمد ، و گفتم: چادرم نیست! در سکوت نگاهم کرد! برعکس ما ایرانی‌ها که اگر زبان هم بلد نباشیم شروع میکنیم به حرف زدن و واکنش نشان دادن ،زینب در سکوت نگاهم کرد. ادامه دادم: لا چادر! .... باز هم متوجه منظورم نشد! دستش را گرفتم و بردم کنار رخت آویزها و به چادر رنگی ای که به سر داشتم اشاره کردم و همزمان به فارسی هم برایش توضیح می‌دادم. ناگهان چهره ی زینب تغییر کرد ! مثل کسی که متوجه منظورت شده باشد! رفت سمت یکی از اتاق هایشان، من هم راه افتادم پشت سرش . از کمدی، کشویی یک دسته کلید بیرون آورد، از اتاق آمدیم بیرون و رفت سمت تراس خانه شان، در را باز کرد و اشاره کرد به طناب رخت آویز لباس‌های تراس!.... خنده ام گرفته بود....زینب تصور کرده بود که نیاز به رخت آویز بندی دارم! مریم و خواهرم به دادم رسیدند و با جمله : چادر لا موجود، مفهوم را به زینب منتقل کردند. زینب رفت و با چادرم برگشت. گویا کسی چادرم را اشتباهی برداشته بود.... خیالم که راحت شد تازه فهمیدم چی گفته بودم!"لاچادر" ؟؟؟؟ .... عرب زبانها که چ ندارند! .... این چه جمله ی سمی بود که گفته بودم!!!!

عبارت درست : "عبا لا موجود"
جملات مشابه : "کهربا لاموجود" : برق نیست / برق رفته


پرده ی بیست و چهارم : مادربزرگ ایرانی و درس عبرتی که گرفتیم!

خانواده ای مشهدی تصمیم می گیرند که در پیاده روی اربعین شرکت کنند . مادربزرگ خانواده پایش را در یک کفش کرده که من را هم باید ببرید! توصیه ها افاقه نکره و مادربزرگ راهی می شود. به نجف که می رسند مجددا مادربزرگ پایش را در همان یک لنگه کفش می کند که الا و بلا همین الان باید بروم حرم ! آن هم در گرم ترین نقطه ی روز! ... بیرون رفتن همان و گرمازده شدن همان و مریض احوال شدن همان و گوشه ی خانه افتادن همان! ....

بعد از استراحت و سرحال آمدن ، خواهرم اصرار داشت که برای نماز ظهر به حرم برود. دوستان ایرانی مادربزرگ را نشانش دادند و خواهرم کوتاه آمد و قرار شد که برای نماز مغرب به حرم آقا امیرالمومنین علیه السلام برویم. با توجه به ازدحام جمعیت باید ساعت 3 – 4 عصر از خانه می زدیم بیرون که باز هم، داستان درس عبرت پیش آمد! نتیجه این شد که بعد از شام و برای نماز صبح به حرم برویم. نماز صبح چند رکعت است ؟ دو رکعت! چند دقیقه زمان می برد؟ دو دقیقه ! شما بگو پنج دقیقه ! ... ما ساعت 10 شب از خانه بیرون زدیم و برای خواندن تنها یک نماز دو رکعتی ! به حرم رفتیم و ساعت 6 صبح فردا برگشتیم ! ....

پ . ن : از لحاظ ازدحام جمعیت! همین طور به دلایل امنیتی ، ایستگاههای بازرسی اطراف حرم بیشتر شده بود و همچنین خیابان های اطراف حرم کلا بسته شده بود و اجازه عبور و مرور ماشین ها نبود.

پرده ی بیست و پنجم : پیاده روی اربعین "یکبار برای همیشه" یا "تا همیشه" ؟

با نادیا و مریم باب دوستی و گفتگو باز شد. و نادیا راز عجیبی را برایم گفت :

" وقتی برای اولین بار میای پیاده روی اربعین ، بعد از این همه سختی ، با خودت میگی، خوب یه بار اومدم ، کافیه، ولی همین که پات می رسه ایران دوباره برنامه ریزی میکنی برای پیاده روی بعدی ... دومین بار که میای ، میگی ، خوب دیگه! دو بار اومدم! ولی باز هم پات که رسید به ایران همین داستان تکرار می شه ..... "

فکر می کردم شاید این قضیه درباره ی من صدق نکند! با استرس زیادی و ترس ناشی از مردن ! که در تمام سفر با من بود ، آمده بودم .... ولی حق با نادیا بود .... پایم که رسید به خانه ... به ایران .... همه ی سال به فکر پیاده روی بعدی بودم ....


پرده ی بیست و ششم : مفت خورها!

بخاطر همان مادربزرگ و درس عبرتی که گرفته بودیم از خانه بیرون نمی رفتیم! برای من که حتی در میهمانی ها هم مادرم إصرار دارد که کمک کنم حس بد و معذب کننده ای بود! بخور و بخواب ! رفتم جلوی در آشپزخانه و به همسر ابواحمد گفتم که اگر اجازه بدهد کمک کنم . لبخندی زد و گفت : "نحن کثیر به تعداد!" ... خدا حفظشون کنه ....

در عراق ، متاسفانه با مشکل قطعی برق مواجه هستند و معمولا بیشتر خانوده ها ژنراتور دارند .فقط طبقه ی پایین و سیستم سرمایش آن، به ژنراتور وصل بود برای همین همه ی خانمهای ایرانی در این سالن جمع شده بودند. دراز کشیدم و همزمان در ذهنم بخاطر این عاطل و باطل بودن در چالش بودم. ناگهان یکی از خانمهای مشهدی با لهجه ی شیرین مشهدی حرف دلم رو زد : "احتمالا اینا با خودشان مِگن ، چرا ای مف خورا نِمِرَن؟ صبحانه، شام، ناهار بِهِشان مِدیم! آخه حَرَمَم نِمِرَن!!!" ..... با لهجه مشهدی بخوانید! ..... اینجا بود که کل سالن رفت روی هوا !

پ . ن1 : بعد از بیرون آمدن از خانه ی ابواحمد ماجرای مکالمه ی بالا را برای حسین تعریف کردم . خندید و گفت : تو یک درصد فکر کن که اینجوری فکر کنند!!!
پ .ن 2 : مکالمه ی بالا نقطه ی شروع آشنایی من و خواهرم با فاطمه خانم مشهدی بود!
پ . ن 3 : کمتر از 48 ساعت ، میهمان آقای ابواحمد و خانواده اش بودیم . وقتی می خواستیم خانه شان را ترک کنیم ابراز ناراحتی می کردند و اصرار به بیشتر ماندن . در نهایت ابواحمد پیشنهاد داد که بعد از اتمام پیاده روی، مجددا به نجف برگردیم و چند روز دیگر میهمانشان باشیم ولی ما مرخصی نداشتیم!!!
پ . ن 4 : وقتی از همسر ابواحمد و دخترها و خانمهای خانه به خاطر زحماتشون تشکر می کردیم ، جواب شون این جمله بود : "خدمت لزوار الحسین شرف لنا"

قسمت بعدی