سه برابر، کمی بیشتر(10)

قسمت قبلی


پرده ی سی و نهم : اراک کجاست؟؟؟

به غیر از من و خواهرم ، مادربزرگ میهمان دیگری هم داشت، خانمی که عراقی بود و به نظر می رسید که از آشنایان مادربزرگ هست. بعد از ناهار خانم میهمان و مادربزرگ شروع به گپ زدن کردند و من با دقت به گفتگویشان گوش می دادم تا بتوانم عربی ام را ارتقا بدهم ! و همینطور با توجه به بادی لنگویج شان حدس برنم در چه موردی صحبت می کنند. عراقی ها عادت دارند در فضای خانه از کولر گازی استفاده کنند آن هم با حداکثر توانش!!! مادربزرگ هم از این قاعده مستثنی نبود! ... اتاق مادربزرگ تبدیل به یخچال شده بود و من و خواهرم در حال قندیل بستن بودیم!!! و مادربزرگ و میهمانش گرم گفتگو! ... تحمل مان که تمام شد سعی کردیم به مادربزرگ بفهمانیم که درجه ی سرمایش را کاهش دهد. ولی مادر بزرگ متوجه حرفمان نمیشد! شاید باورتان نشود ولی همزمان با کولر گازی پنکه سقفی هم روشن بود و از قضا درجه ی تنظیمش جایی بود که من و خواهرم نمی توانستیم ببینیم. خلاصه ما در حال تلاش برای روشن کردن قضیه برای مادربزرگ بودیم که خانم میهمانش که از قضا خانم شیک و آراسته ای بود گوشی همراهمش را از کیفش بیرون آورد و چیزی به عربی گفت و گوشی اش را به من داد! نمی دانستم منظورش چیست ؟! ولی با توجه به اینکه خانم آراسته و به روزی بود تنها گزینه ای که به ذهنم رسید این بود که شاید نرم افزار ترجمه ی گفتاری روی گوشی اش دارد. چون موقع صحبت کردن گوشی را جلوی دهانش گرفت نه کنار گوشش! ... پس رو به نرم افزار ترجمه ی گوشی گفتم : خیلی سرده ! لطفا سرمایش رو کم کنید! ... برخلاف تصور من ، آقایی گفت : سلام! خوبید؟ سردتون شده؟ ... آن خانم شیک با پسرش تماس گرفته بود! آقای کرار که فارسی را خیلی خوب حرف می زد . در صدایش دوستی موج می زد. گفت : الان به مامانم می گم که شما سردتون هست، راستی شما ساکن کدام شهر ایران هستید؟ ... توی دلم گفتم : حالا من بگم اهل کدوم شهرم مگه تو همه ی شهرهای ایران رو می شناسی ؟؟؟ ولی با احترام جواب دادم : اراک ... با کمی هیجان گفت : اراک ؟ همون شهری که نزدیکه همدانه؟ این بار آقای کرار بود که مرا غافلگیر می کرد ! حتی در ایران هم اگر کسی بپرسد اهل کجا هستی و بگویم اراک ، کمتر کسی اراک را می شناسد ! برای توضیح بیشتر ادامه می دهم شهری نزدیک قم و تهران. ولی این آقای کرار ، اراک را با همدان بخاطر داشت! برایم عجیب و جالب بود ! شگفت زده گفتم : خیلی خوب با جغرافیای ایران آشنایی دارید! با صدایی که افتخار در آن موج می زد ، گفت : بله ! بله ! من زیاد به ایران آمده ام ، دوستان ایرانی دارم و با جغرافیای ایران هم آشنایی دارم. آقای کرار حتی با اصطلاحات معمول ایرانی ها و تعارفات موقع احوالپرسی آشنایی داشت! و مکالمه را با "قربون شما" به پایان برد!

خانم میهمان خودش را ام کرار معرفی کرد و در بازه ای که میهمان خانه ی مادربزرگ بودیم مرتب با آقای کرار جهت ترجمه ی حرفهای دو طرف تماس می گرفت ! این بنده خدا ، آقای کرار هم از دست ما زا به راه شده بود!!!! هر چند در تمام مدت با مهربانی به تماس های مادرش پاسخ می داد. و همینطور باب آشنایی من و خواهرم با ام کرار باز شد . شماره همراهش را داد و شماره ی ما را گرفت و هنگام خروج از منزل مادربزرگ پیشنهاد عکس را پذیرفت و با هم عکس گرفتیم و روزهای بعد پیام می داد و تا رسیدن به ایران، جویای احوالمان بود.

این خانم میهان یعنی همان ام کرار خودمان ، فقط یک کیف دستی همراهش داشت! مشخص بود که وسایل زیادی هم در کیف نیست. حالا در کیفش چه داشت؟ عطر ، ادکلن ، مسواک ، نخ دندان ، خلال دندان ، شامپو ، صابون ! از هر کدام چند تا و چند تایی را به عنوان هدیه به مادربزرگ داد و حتی به من و خواهرم هم تعارف کرد.

کیف دستی سبکش حسابی من و خواهرم را شوکه کرده بود! از محتویات کیف که مطلع شدیم بیشتر تعجب کردیم! به قول آقای والی این سبک باری شان واقعا برای ما ایرانی ها عجیب است! آقای والی ! از همین تربیون می خواهم بگویم نه تنها آقایان عراقی بلکه خانمهای عراقی هم سبک بار به پیاده روی می آیند!!!

وقتی برای اولین بار یه پیاده روی اربعین رفتم فقط یه هدف داشتم : خودم را به چالشی بزرگ دعوت کرده باشم! برنامه و قصد قبلی هم برای نوشتن سفرنامه نداشتم . سال قبل تصمیم گرفتم که سفرنامه را نوشتاری کنم تا خاطرات را از ذهن و حافظه ام منتقل کنم به متن. 4 اسفند 1402 شروع کردم به نوشتن و در این مدت فراز و فرودهای زیادی را در زندگی شخصی ام تجربه کرده ام برای همین نوشتن این سفرنامه به دارازا کشید . ابتدا قصد داشتم همه سفرنامه را بنویسم و سپس قسمت قسمت منتشر کنم ولی با توجه به وقفه هایی که افتاد تصمیم گرفتم همزمان با نوشتن، سفرنامه را هم منتشر کنم . و خب، تشویق و همراهی شما دوستان عزیز بسیار انرژی بخش و انگیزه بخش برای به پایان رساندن این سفرنامه بود. فکر می کنم در یک یا دو قسمت دیگر بتوانم سفرنامه را به اتمام برسانم . دوست داشتم قبل از سفر بعدی ام این سفرنامه را به پایان برسانم ولی خب نشد! نوشتن کامل این سفرنامه یکی از کارهایی است که در ابتدای سال 1403 به خودم قول داده ام که انجام بدهم و امروز یکشنبه 28 مرداد 1403 اگر انشاءالله آقا امام حسین علیه السلام من را بپذیرند برای بار سوم و سال سوم عازم پیاده روی هستم و به دعای خیر شما دوستان محتاج. در پناه حق باشید.

پ.ن 1 : صمیمانه از دوستانی که نوشته های من رو دنبال می کنند و انرژی و انگیزه می دهند سپاسگزارم. همچنین از دوستانی که می خواندند و لایک نمی کنند!😅

پ . ن 2 : اگر دوست داشتید در چالش کتابخوانی هم شرکت کنید.

پ.ن 3 : ادامه دارد .....