آزمودم دل خود را به هزاران شیوه / هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد...خدایا ! خودت منو بپذیر.
سه برابر، کمی بیشتر(9)
پرده ی سی و سوم : نگهبان کوله پشتی!
ساعت 7 عصر وارد مسیر پیاده روی شده و تا عمود 1022 پیش رفتیم. حسین پیشنهاد داد با توجه به اینکه نیمی از مسیر و اصل کار انجام شده بقیه ی مسیر را کندتر پیش رویم. در عمود 1022 در ساختمانی که تحت نظر آستان رضوی ساخته شده بود و اداره می شد توقف کردیم. ساختمان هنوز کامل نشده بود ولی قابل استفاده بود. بزرگ بود ولی هنوز سیستم سرمایش راه اندازی نشده بود. با توجه به خستگی ناشی از پیاده روی ، خدام مرتب در خصوص مراقبت از گوشی های همراه و مدارک شخصی گوشزد می کردند. حسین گفت : من خسته ام ، بی زحمت کوله م پیش شما باشه. وقتی وارد قسمت زنانه شدیم خواهریم در حالی که متکایش را مرتب می کرد گفت : ببین ! من خسته ام و وقتی بیهوش می شم متوجه چیزی نمیشم ! پس مواظب کوله ها باش ! و در کسری از ثانیه به خواب عمیقی فرو رفت! و این شد که من به عنوان خواهر بزرگتر به درجه ی "نگهبان کوله پشتی" ها نائل شدم!
پرده ی سی و چهارم: قیمه ی صبحانه
بعد از نماز صبح از خواهرم خواستم که بیدار بماند تا من هم بتوانم استراحتی کنم. ساعت 11 از خواب بیدار شدم. دیشب شام نخورده بودم و خیلی گرسنه بودم . (دلیل شام نخوردن این بود که ترجیح می دادم آب و مایعات بخورم)
موکب امکانات اقامتی و سرویس بهداشتی خوبی داشت ولی آشپزخانه و طبخ غذا نداشت . از موکب بیرون زدم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم. چند ده متری جلو رفتم . با توجه به شدت گرما بیشتر موکب ها آب ، شربت و نوشیدنی های سرد داشتند. حتی از "شای عراقی" هم خبری نبود! تنها یک موکب پیدا کردم که از ساعت 11 مشغول توزیع ناهار بود. خب چاره ای نبود. خواستم جلو بروم که دیدم فقط آقایان در صف هستند و چه صف شلوغی! ... در واقع باید مدتها کنار می ایستادم تا آن ازدحام خلوت می شد ولی معلوم نبود که تا اون موقع که نوبتم می شود غذایی باقی مانده باشد یا نه! ... همینطور که کنار ایستاده بودم و در حال حساب کتاب با خودم بودم ، آقایی از قسمت پشتی موکب که بخش آشپزخانه بود ، با سینی غذایی در دست بیرون آمد و چشمش افتاد به من . اشاره کرد که غذا می خواهی و با بعد با دست اشاره کرد که دو تا؟ سه تا؟ .... خوشحال شدم که در آن شلوغی مرا دیده . با دست گفتم : یکی. و منتظر ماندم تا برایم غذا بیاورد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که آقایی دیگری که در موکب غذا توزیع می کرد اشاره کرد که برایم غذا بیاورد! در عرض کمتر از سه دقیقه ! سهم من آمده بود. اشاره کردم به دوستش که غذا به دست داشت به سمت من می آمد . آقای دومی لبخندی زد ، سری تکان داد و مشغول توزیع بقیه ی غذاها شد. غذا چه بود ؟ قیمه....
پرده ی سی و پنجم : چطور هوا خنک تر شد؟؟؟
حسین پیام داد که ساعت 4 عصر پیاده روی را ادامه دهیم . هوا به شدت گرم بود. من و خواهرم با ساعت حرکت مان موافق نبودیم! برای همین سعی کردیم وقت کشی کنیم و تنها یک ساعت توانستیم ساعت حرکت را عقب بیندازیم. همین که حرکت کردیم شروع کردم به غرغر کردن ! .... حسین نمی شد : کمی دیرتر حرکت کنیم؟! خیلی گرمه! همینطور که داشتم غر می زدم و از گرمی هوا شکایت می کردم ، حسین گفت : می خوای یه راه حل بهت بگم خنک بشی؟! ... با خوشحالی و بدون اینکه فکر کنم ، گفتم : بله ! حسین گفت : به کنار دستت نگاه کن! ... این دیگر چه راه حلی بود؟! .... نگاهی به کنارم انداختم . خانمی بچه اش را در کالسکه گذاشته و به کالسکه را هل می داد . حسین ادامه داد : هر وقت گرمت شد به بچه ها نگاه کن ! به پیرمردها! به پیرزنها ! ... به همه ی این آدمهایی که در این گرما به پیاده روی اربعین آمده اند .... هر چند هوا خنک نشد ولی تحملش خیلی آسانتر شد!!!!
پرده ی سی و ششم: حوالی بین الحرمین ....
در اثر پیاده روی زیاد ، پاهایم تاول زده بود. فقط تاول ها نبودند. در تاریکی در چاله ای افتادم و مچ پایم هم پیچ خورد! به کربلا رسیدیم. ولی من دیگر پایی برای راه رفتن نداشتم. بخاطر نزدیکی به اربعین و با توجه به نکات امنیتی و همینطور ازدحام جمعیت خیابانهای اصلی منتهی به حرم بسته شده بود و امکان تردد خودرو نبود. من از درد به خودم می پیچیدم و فرصت چشیدن حال و هوای معنوی ورود به کربلا در اولین پیاده روی اربعین را از دست دادم . خواهرم اصرار داشت که در ورودمان به کربلا در ابتدا حتما به بین الحرمین برویم. به بین الحرمین رفتیم . من با درد و خواهرم با ناراحتی . چون فقط سلامی دادیم و داخل حرم نرفتیم.
ساعت یک نیمه شب به خانه ی ابوجابر رسیدیم. ابوجابر چندین سال پذیرای زوار ایرانی بود و حالا در قید حیات نبود. خدا رحمتش کند و روحش قرین رحمت باشد. همسر و فرزندانش ، راه او را ادامه داده بودند و حالا ما میهمان خانواده ی ابوجابر بودیم.
از خستگی و درد بیهوش شدم و صبح با صدای در زدن ، بیدار شدم. هاشم ، پسر ابوجابر ، گفت که برایشان میهان دیگری آمده و از من و خواهرم خواست تا به قمست داخلی خانه برویم و این اتاق ، قسمت استراحت مردانه شود.
هزاران مرکز درمانی و هلال احمر در ایران و عراق مستقر هستند و اگر در سفر دچار تاول زدگی شدید با مراجعه به مراکز درمانی می توانید برای تخلیه تاول ها کمک بگیرید. همچنین استفاده از کفش مناسب پیاده روی کمک بسیاری در کاهش و جلوگیری از تاول خواهد داشت.
پرده ی سی و هفتم : مادر بزرگ
دیشب که آمدیم فقط هاشم آقا را دیده بودیم که منتظر ما مانده بود تا برسیم و ما را به اتاق میهمان راهنمایی کرده بود. صبح با باقی اعضای خانواده آشنا شدیم. حاجیه همسر ابوجابر خدا بیامرز. اگر بخواهم توصیف و تصویر دقیقی از او برایتان بدهم دقیقا کپی یک مادربزرگ مهربان و خوش قلب ایرانی بود. مادربزرگ به همراه پسرها و عروس و نوه هایش در این خانه زندگی می کرد. او ما را به اتاق شخصی خودش برد. قاب عکسی از جوانی هایش بر روی دیوار بود . پرسیدم : خودتان هستید ؟ جواب داد : بله! .... قاب عکس روی دیوار نشان می داد که مادربزرگ در جوانی زن بسیار زیبایی بوده است. مادربزرگ چند کلمه ای هم فارسی بلد بود.
پرده سی و هشتم : فحش نده!
بعد از اینکه در اتاق مادربزرگ مستقر شدیم ، مادربزرگ گفت که در صورت تمایل می توانیم لباسهایمان را بشوییم. لباسهایمان را تحویل گرفت و برد تا در ماشین لباسشویی بیندازد. با توجه به اقامت چند ساعته مان در خانه ی ابوجابر باید لوکیشن سرویس بهداشتی را شناسایی می کردم! چطور باید از مادربزرگ در مورد سرویس بهداشتی می پرسیدم؟ یادم افتاد که یکی از دوستان ایرانی که در طول سفر باهاش آشنا شده بودم فایلی از جملات پرکاربرد برایم فرستاده بود. گوشی ام را چک کردم و عبارت "دستشویی کجاست؟" را به عربی به مادربزرگ گفتم. برخورد مادربزرگ شوکه ام کرد! اگر بخواهم میمیک صورت مادربزرگ را توصیف کنم ، اینطوری بود که بعد از شنیدن جمله ی من ، مادربزرگ چهره در هم کشید و چیزی به عربی گفت ! چیزی شبیه به "برو بابا!" ی خودمان ! ...
خواهرم شروع کرد ریز ریز خندیدن ... حالا برای دستشویی چکار کنیم؟! ... من هم خنده ام گرفته بود! به خواهرم گفتم : صبر کن ببینیم چی میشه!!..... فکر کنم یه نیم ساعت بعد ، مادربزرگ مرا صدا زد و به راهرو برد. راهرویی بزرگ و طولانی با درهای زیاد که همه شبیه به هم بودند. یکی از درها را باز کرد. پشت در، راهرو دیگری بود و به دو قسمت حمام و دستشویی تقسیم می شد و یک روشویی هم در راهرو بود. مادربزرگ به حمام اشاره کرد و تاکید کرد که می توانیم حمام کنیم . تشکر کردم و به اتاق مادربزرگ برگشتم و خبر خوب پیدا شدن سرویس بهداشتی را به خواهرم دادم! ... مادربزرگ در اشاره به دستشویی از عبارتی متفاوت با آنچه من استفاده کرده بودم استفاده کرد. خواهرم که متوجه تفاوت جمله ها شد شروع کرد به خندیدن و گفت : خدا رو شکر جمله ای که تو گفتی فحش نبود!!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه برابر، کمی بیشتر(4)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه برابر،کمی بیشتر(5)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه برابر کمی، بیشتر(8)