آزمودم دل خود را به هزاران شیوه / هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد...خدایا ! خودت منو بپذیر.
سه برابر کمی، بیشتر(8)
پرده ی بیست و هشتم : توقف در حیدریه
کمی قبل از عمود 700 ، از مسیر پیاده روی خارج شده و وارد شهر "حیدریه" شدیم. "حیدریه" شهری است بین نجف و کربلا . وارد خیابان اصلی شدیم . حسین به آدرس پین شده روی نقشه ی گوشی اش نگاه کرد و به پیاده روی در خیابان اصلی ادامه دادیم.
«نجف-حیدریه-کربلا» کوتاهترین، پرترددترین، امنترین و مشهورترین مسیر دسترسی از نجف به کربلا و محور اصلی پیادهروی زائران اربعین است که امتداد آن از سمت جنوب به شمال است.
برخلاف ایران، در عراق کوچه ها ، خیابان ها و خانه ها ، مشابه آنچه در ایران می بینیم تابلو ، نام و نشان، شماره و پلاک ندارند! در حیدریه فقط خیابان اصلی آسفالت بود و کوچه ها خاکی بودند.
به نزدیکی آدرس موردنظر که رسیدیم حسین اشاره کرد که در ابتدای کوچه توقف کنیم تا خودش برود و خانه ی موردنظر را پیدا کند. حسین رفت و چند دقیقه ی بعد به سراغمان آمد. چند کوچه ای رفتیم و به خانه ی مورنظر رسیدیم. ساعت تقریبا 7 صبح بود و هوا کاملا روشن شده بود. آقای مسنی در لباس بلند و سفید عربی در کوچه و بیرون از خانه ایستاده بود. به گرمی سلام داد و به ما خوشامد گفت. به داخل حیاط رفتیم . خانم صاحب خانه جلوی در آشپزخانه ایستاده بود . مشابه آنچه که در منزل ابواحمد (که در نجف میهمان شان بودیم) حسین به قسمت مردانه راهنمایی شد و ما به سمت آشپرخانه . از آشپزخانه وارد سالن پذیرایی شدیم . خانه ی بزرگی بود. سالن تاریک بود. گویا همه ی اهالی خانه خواب بودند. حاجیه خانم با صدایی آرام پرسید : “هل تريد أن تأخذ حماما؟ أو هل تريد النوم؟ ”: به حمام می روید یا می خوابید؟ .... ترکیب خستگی ، آرام بودن صدای حاجیه و تاریکی خانه ، نتیجه اش شد اینکه بگویم : چی ؟! ... حاجیه خانم با پانتومیم منظورش را رساند! از خدا خواسته گفتیم : نوم! حاجیه ما را به اتاقی راهنمایی کرد . دو رختخواب آماده بود . و بقیه ی افراد داخل اتاق خواب بودند. چه سالن پذیرایی و چه اتاق خواب بخاطر داشتن کولر گازی از شدت سرما دقیقا مثل یخچال بود. می دانستم با این سرمای داخل خانه یک پتو برایم کافی نیست ولی توان توضیح دادن نداشتم آن هم با عربی افتضاحم! پس در آن هوای سرد دلپذیر خزیدم زیر پتو. پتو، بوی شوینده خوبی داشت . چی از این بهتر! بعد از یک پیاده روی 12 ساعته ، خیلی سریع خوابم برد.
چند ساعت خواب ما را سرحال کرد. از خواب که بیدار شدیم ، من و خواهرم به سالن پذیرایی که همه در آنجا جمع بودند رفتیم. برایمان چای آورند. "شای عراقی" ... یکی از خانمهای داخل سالن پذیرایی به عربی چیزی گفت ... دختر صاحبخانه بلافاصله به آشپرخانه رفت و یک لیوان آبجوش و کمی شکر آورد... این که به سلیقه ی میهمان ایرانی احترام می گذاشتند خیلی برایم جالب و دلنشین بود.
پرده ی بیست و نهم : Can you speak English?
تنها میهمان ایرانی آنجا من و خواهرم بودیم . اهالی خانه فارسی نمی دانستند و ما عربی! برای همین ارتباط گرفتن سخت بود. می خواستم گوشی همراهم را شارژ کنم ولی از آنجایی که در عراق پریزها شاخه سه تایی هستند کمی به مشکل خوردم . از یکی از دخترهای نوجوان کمک گرفتم . ناخودآگاه گفت : It yours?. جواب دخترک را به انگلیسی دادم. چشمهایم برقی زد! ما راهی برای ارتباط وگفتگو داشتیم! می توانستیم انگلیسی صحبت کنیم! ... دختر نوجوان که بعد متوجه شدم خانم صاحبخانه عمه اش هست و برای کمک در این ایام به خانه ی عمه اش می آید ، گفت : Can you speak English? ، با خوشحالی گفتم : Yes! دختر نوجوان جمله ای به عربی گفت و همه خندیدند! پرسیدم چرا می خندید؟ دختر نوجوان جواب داد : آخه فقط همین یه جمله رو بلدیم! اینجا بود که من و خواهرم هم زدیم زیر خنده! ... رمز وای فای را گرفتیم و هر جا که نمی توانستیم گفتگو را پیش ببریم از علامه گوگل! کمک می گرفتیم! البته ایشان هم ما را اذیت می کردند! ما هم تحریم ها را دور زده و جمله ها از عربی به انگلیسی و بعد فارسی می بردیم و بالعکس! آنها دوست داشتند بدانند چطور آنها را پیدا کرده ایم ؟ گفتم آدرسشان را آقایی به اسم ابواحمد که در نجف میهمانشان بودیم داده است. خندیدند و گفتند : چه جالب! اسم پدر ما هم ابواحمد است! ... پرسیدند که شاغل هستیم یا دانشجو؟ تحصیلات دانشگاهی داریم یا نه ؟ و اگر تحصیلات دانشگاهی داریم چه رشته ای درس خوانده ایم؟... گپ زدیم و در اینستاگرام(در تابستان 1400 اینستاگرام فیلتر نبود) یکدیگر را فالو کردیم و شماره تلفن ها رد و بدل شد! خانواده شان یک پسر داشت به اسم احمد و 4 دختر به اسم های : شَیما ، حورا ، زهرا و زنیب . من و خواهرم بیشتر با حورا رفیق شدیم. زهرا شاغل بود و آن روز خانه نبود. حورا با پسرعمویش ازدواج کرده بود و ساکن بصره بود. از بصره تعریف کرد که شهر زیبایی ست و ما را دعوت کرد که حتما یک بار برای سفر و تفریح به بصره برویم . نکته ای که برایم جالب بود اینکه حورا "مادر" بود و سه بچه داشت ولی بسیار سرزنده و شاد و پرانرژی بود. چیزی که من در اطرافم کم دیده ام ... مادری که با وجود داشتن چندین بچه شاد و سرزنده باشد!!! .... سرزنده بودن و خندان بودنشان برایم خیلی جالب بود! خانواده ای بزرگ ، پرجمعیت و البته شاد و گرم!
متاسفانه ما در ایران اینطوری نیستیم. اگر هم کسی به هر دلیلی چند بچه داشته باشد طوری با آنها برخورد می شود که انگار گناهی کبیره مرتکب شده اند!!!
خانواده ای که می دیدم با چیزهایی که داشتند شاد بودند و این خیلی مهم بود ....
پرده ی سی ام : عشق چه شکلیه ؟
خانه ی پدری حورا یک خانه ی حیاط دارِ بزرگ و دوبلکس بود همراه با درخت نخلی در حیاط خانه . برخلاف کوچه و خیابانها که خیلی زیبا و طبق اصول شهری نبودند ، خانه ی ابواحمد معماری بیرونی زیبایی داشت و قسمت درونی هم بزرگ و دلباز بود. دلم می خواست از راه پله ی داخلی بروم بالا و طبقه ی بالا را هم ببینم.مطابق برنامه مان باید ساعت 7 غروب خانه ی ابواحمد را ترک می کردیم. علی رغم اینکه در آن زمان گوشی ام قدیمی بود و کیفیت دوربینش به شدت پایین بود و در کوچه هم روشنایی شهری ای وجود نداشت ، دلم نیامد این فرصت را از دست بدهم : فرصت عکس و فیلم گرفتن از آن خانه ی زیبا! قبل از آنکه خانه ی ابواحمد را ترک کنیم تصمیم گرفتم که کمی عکس و فیلم بگیرم. به آشپزخانه رفتم . برای رفتن به حیاط خانه باید از آشپزخانه عبور می کردم و همینطور باید از صاحب خانه اجازه می گرفتم . خانواده ی حورا ، پدرش و اقوامشان که برای کمک و میهمان داری در خانه شان بودند ، همگی در آشپزخانه جمع بودند. تصمیمم را به حورا گفتم و پرسیدم که آیا اجازه دارم از خانه شان فیلم و عکس بگیرم؟ ابواحمد بلافاصله از حورا خواست که حرفهایم را برایش ترجمه کند. بعد از ترجمه حورا ، ابواحمد شروع کرد به عربی جملاتی را گفتن! از آنجایی که عربی در لهجه ی عراقی تند و تیز است اگر میهمانشان نبودم تصور می کردم ابواحمد دارد دعوا می کند! ... بعد از آنکه صبحتهای ابواحمد تمام شد همه ی افراد حاضر در آشپزخانه شروع کردند به خندیدن! با آنکه نمی دانستم چه گفته اند خنده ام گرفت. پرسیدم : حورا پدرت چه گفت ؟ حورا پاسخ داد : پدرم می گوید به جای اینکه از در و دیوار عکس بگیری از همسرم عکس بگیر! .... تنها کلمه ای که از جملات ابواحمد پدر حورا را متوجه شدم کلمه ی "حاجیه" بود که اشاره به همسرش داشت.
راستش بعد از ترجمه ی حورا حسابی شوکه شدم ولی بی درنگ گفتم : حتما! لبخند رضایتی بر روی صورت ابواحمد نشست . حاجیه خانم خوش قلب ، مهربان و مهمان نوازی بود و در عین حال رسمی و جدی. بعد از به زبان آوردن کلمه ی "حتما" احساس کردم آن گارد جدی بودن حاجیه شکست . ابتدا قبول نمی کرد و مرتب می گفت : لا ... لا ... لا ... اصرار کردم .. لبخندی زد و پذیرفت .... در چهره ی اقوام حاضر در خانه ی ابواحمد می دیدم که چقدر دوست دارند در این عکس دسته جمعی حضور داشته باشند پس با گفتن "تعال ... تعال" از همه شان دعوت کردم . همه با خوشحالی و لبخند به عکس دسته جمعی اضافه شدند .... حاجیه سعی داشت از حضور نوه هایش در عکس دسته جمعی جلوگیری کند .... ادایشان را درآورد. می خواست به من بفهماند که بچه ها میایند توی عکس و شکلک در می آورند و عکس را خراب می کنند. لبخندی زدم و گفتم : لامشکل ! بچه ها آمدند توی عکس و شکلک درآورند ولی عکسها را زیبا کردند.
پ . ن : در خانه ی ابواحمد در سالن پذیرایی فقط سه قاب عکس بر روی دیوار بود ، هر سه عکس تصویر ابواحمد و همسرش بود در سه لوکیشن مکه ، مشهد و سوریه.
خیلی دوست دارم برخی از عکسها را منتشر کنم ولی متاسفانه هم عکسها در دسترس نیست و همینطور بخاطر رعایت حریم خصوصی نمی توانم عکسها را منتشر کنم.
پرده ی سی و یکم : ده ماه بعد ، یک روز معمولی در خانه .....
یک روز معمولی آخر هفته ای که خواهرم در حال وبگردی بود گوشی اش را به سمتم گرفت و گفت : ببین ! حورا استوری هایم را دنبال می کند و احوالمان را پرسیده .... لبخندی زدم ... حسین-برخلاف عادت همیشگی اش که عادت ندارد از دوستانمان بپرسد- پرسید : حورا؟ دوست جدیدتان هست؟ ... شروع کردم به توضیح دادن ... حورا ... دختر ابواحمد ... همان خانواده ای که در حیدریه میهمانشان بودیم... حسین سری تکان داد و گفت : آهان! پس دوست شده اید! گفتم : بله! حسین ادامه داد : قسمت شما بود که میهمان آنها باشیم. از شانس شما میهمان خانواده های پولدار عراقی بودیم.... حسم می گفت جمله ی حسین معنی خاصی دارد! ... پرسیدم : منظورت چیه؟.... حسین شروع کرد به خندیدن!!! و ادامه داد : بچه ها ! اون روز ما قرار نبود بریم خونه ی ابواحمد!!! ... متعجب پرسیدم : یعنی چی ؟ دقیقا یادمه که زمانی که خانه ی ابواحمد(نجف) را می خواستیم ترک کنیم پسرش احمد آقا به شما آدرسی داد و روی نقشه ی گوشی ات آدرسی را پین کرد! ... حسین گفت: بله درست است! .. احمد، آدرس خانه ی عمویش ابوعباس که ساکن حیدریه هستند را به من داد و سفارش کردکه برای اقامت به خانه ی عمویش برویم. آن روز به آدرس پین شده روی نقشه رفتم ... ولی هر چقدر در زدم ، زنگ زدم،کسی در را باز نکرد! .... البته اینکه ساعت 6:30 صبح بود هم بی تاثیر نبود! ... مانده بودم که چه کنم که همین آقای ابواحمد در کوچه بود... پرسیدم خانه ی ابوعباس همینجاست؟ گفت: نمی دانم این همان ابوعباسی است که شما دنبالش هستید یا نه ، ولی بله صاحبخانه ابوعباس است ... حسین گفت: به در زدن ادامه دادم ولی خبری نشد.. همین آقای ابواحمد آمد جلو و پرسید : با خود ِ ابوعباس کار دارید یا دنبال جای اقامت هستید؟ ... حسین گفت : من هم خدا خواسته و برای اینکه شماها را بیشتر از این منتظر نگذارم گفتم : دنبال جای اقامت ! ... ابواحمد هم ما را به خانه شان دعوت کرد!!!!.... شوکه شده بودم ! درست مثل فیلم ها ، ماه ها ، هفته ها و روزهای گذشته را روی دور تند زدم عقب! برگشتم به لحظه ی ورودمان به خانه ی ابواحمد .... آن چهره ی خندان ، آن سلام و احوالپرسی و خوشامدگویی گرم را بخاطر آوردم ... حاجیه که به گرمی از ما استقبال کرد ... ما را به اتاقی برد که دو دست رختخواب آماده در اتاق بود!..... با چشمانی گرد شده گفتم : حسین! ...نگووووووو ..... که .... ما ...آن روز .... میهمانِ ایرانی ِ ندیده نشناخته ی سرزده بودیم!!!!! .... حسین جواب داد : بله ! دقیقا!!!! .... باورش واقعا برایم سخت بود! هنوز از شوک این حقیقت بیرون نیامده بودم که حسین شوک دوم را وارد کرد : فکر می کنی ، اگر جایمان عوض می شد، در شرایط مشابه ، ما چه برخورد و واکنشی نشان می دادیم؟؟؟؟؟
پرده ی سی و دوم : میهمان سرنزده!
یک ماه قبل از پیاده روی اربعین ، حورا به خواهرم پیام داد که امسال به پیاده روی می آیید؟ خواهرم گفته بود : اگر انشاءالله آقا بطلبد می آییم. حورا به نمایندگی از خانواده اش و با تاکید و اصرار زیاد ما را به خانه ی پدری اش در حیدریه دعوت کرد. ما هم برای اینکه از میهمان سرزده به میهمان سرنزده تغییر موضع دهیم دعوتشان را قبول کردیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه برابر،کمی بیشتر(6)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه برابر، کمی بیشتر(4)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه برابر، کمی بیشتر(9)