پس از هر سقوط، پروازِ نفسگیری در راه است... P.A
آن سوی دیگرِ ماجرا
همونقدر که باورم نمیشد، ناگهانی وسط کابوس جنگ گیر افتاده باشیم، همونقدر هم باورم نمیشه که تموم شده. نمیتونم اندازهی خوشحالیم رو با واژهای وصف کنم؛ اما میخوام از تغییرات درونی مثبتی که بعد از این اتفاقِ به ظاهر خیلی تاریک که ازش تو پست قبلی نوشتم بگم.
روزهای اول جنگ بود که وقتی فکر کردم اگه این موشکهایی که سمت ایران میفرستن رو آمریکا به اسرائیل داده باشه و اون موشکها رو نخبههای ایرانی که مهاجرت کردن ساخته باشن چی؟ البته جرقهی این فکر رو اگه اشتباه نکنم بابام تو ذهنم زد. به هر حال بعدش دیدم چه موقعیت مزخرفی میتونه باشه که از چیزی که ساختی بر علیه وطنت استفاده کنن. به اضافهی اینکه واقعا قبل این جنگ نمیدونستم چقدر قلبم برای ایران میلرزه و روی خاکش غیرت دارم. من از نوجوونی رویای مهاجرت رو توی سرم پرورش داده بودم. حتی تا قبل انتخاب رشتهام و دیدن نتایج، مطمئن بودم که بعد خوندن فیزیک پیوسته، هر طور شده از اینجا میرم.
اما وقتی نتایج، متفاوت از تصورم رقم خورد و رفتم دانشگاه، یکم نقشهی ذهنیم رو تغییر دادم. گفتم شاید واسه ارشد، اپلای کردم که خب با رشتهی من سخت هم هست. به هر حال، هر چقدر که گذشت این نقشه داشت عوض میشد و اون تصویر ذهنیم، رنگ دیگهای میگرفت. تا اینکه جنگ، اون تحولی که فکرشم نمیکردم در درونم رقم زد. یه جورایی به جای اینکه برای فرار از این شرایط که هر روز سختتر میشه، مصمم بشم، منصرف شدم و به کل این موضوع رو از ذهنم بیرون کردم! حداقل تا اطلاع ثانوی یعنی حدود ۱۰ سال بعد.
با خودم فکر کردم. به دلایلم برای این کار. دیدم بیشترشون بخاطر فرارم از مسائل درونیم بوده. بخاطر فرار از آدمهایی که گاهی اذیتهاشون صبرم رو سر آورده یا به اصطلاح، کارد رو به استخونم رسونده؛ اما جنگ باعث شد بفهمم توانایی موندن و جنگیدن دارم. از کجا؟ از همون وقتی که اون اضطرابهای شدید، قرنطینه شدن به واسطهی قطعی اینترنت و توی خونه موندن، تمام تروماهایی که ازشون فرار میکردم یا ترسهایی که داشتم رو بالا آورد و من با اون روحیهی نچندان جالب، باهاشون روبرو شدم. اون مواجهه اصلا آسون نبود چون به میزان افسردگی و نگرانیم اضافه میکرد و ثانیههای نفسگیری بود.
و من وادار شدم گوش دادن به دورههایی که عقب مینداختم رو شروع کنم تا فقط از دردی که درونم برداشته کم کنم!
اضطرابِ جنگ باعث شد بعد مدتها دوباره مدیتیشن رو شروع کنم. باعث شد آدمهای واقعی اطرافم رو بشناسم و یک بار برای همیشه، اونایی که اشتباه بودن رو کنار بذارم و واقعا از اینکه دورم خلوت شد راضیم. از طرفی اونایی که باید بیشتر قدرشون رو بدونم شناختم و رابطهام باهاشون عمیقتر شد.
جنگ به معنای واقعی، داشتههام رو به چشمم آورد؛ چون مدام نگران از دست دادنشون بودم. حتی فهمیدم خیلی از دغدغههایی که قبلش داشتم چقدر بیارزش و بیهوده بودن و چیزهای مهمتر از اونا وجود داره؛ مثل وجود خانوادم و لذت بردن از زندگی. متوجه شدم به طرز احمقانهای، اجازهی تجربهی این حس رو به خودم نمیدادم. چرا؟ چون عادت کرده بودم به سپردن همه چیز به فردا. انگار که مدام منتظر روزهای بهتر بودم که هرگز نمیاد. همیشه این کار رو احمقانه میدونستم؛ اما متوجه نبودم که خودم دارم انجامش میدم!
روزهای اول انقدر نگران دوستام بودم که تو شهرهای مختلف و مهمی بودن که وقتی به وسط هفته (روز چهارم یا پنجم جنگ) رسید، هیچ انرژیای برای ادامه دادن به زندگیم نداشتم.
پس تغییر رویه رو شروع کردم. شبها سعی کردم به جای پیگیری اخبار، زودتر بخوابم، بعدِ بیداری بلافاصله گوشیم رو چک نکنم، وقتی اضطراب و وحشت بهم حمله کرد، زود دفتر دعام رو باز کنم و از خدا کمک بخوام یا با مدیتیشن بدنم رو ریلکس کنم تا فقط یکم تمرکز برای خوندن کتاب داشته باشم.
یه جورایی جنگ باعث شد بیزاریام از استفادهی زیاد از گوشی به نهایتش برسه و با فرض اینکه معلوم نیست فردا زنده باشم یا نه، ترجیح میدادم به چیزهای بهتری بپردازم.
یمدت فکر میکردم بدون گوش دادن به آهنگ، میمیرم. انقدر عادت کرده بودم بهش که متوجه نبودم معتادش شدم و اون احساس نیاز از اینجا میاد. نزدیک به یک هفته هیچ آهنگی نمیتونستم گوش بدم، چون حالت تهوع میگرفتم. تا اینکه وقتی میخواستم تو دفترم، احوال اون لحظات رو ثبت کنم، آهنگ بیکلام گوش میدادم تا یکم آروم باشم.
اون قطعیِ نت، یه معجزه بود برام. چون تا قبل اون، بخاطر اعتیادم مدام فضای مجازی رو چک میکردم و بعدش از شدت پیگیری برای بقیه. پس واقعا اون قرنطینه به مذاقم شیرین شد و استراحتِ اجتماعی کردم.
با اینکه بلاگر خاصی رو دنبال نمیکردم، فهمیدم چقدر ندونستن اینکه بقیه دارن چیکار میکنن، آرومم میکنه. چون اون اضطرابِ ناشی از حس کافی نبودن، داشت به صفر میرسید و تو اوج اون روزهای پرآشوب، آرامش خاصی داشتم. البته نزدیک به هشتاد درصد از اون آرامش رو به لطف خالقم داشتم که فقط کافی بود صداش بزنم و راز و نیاز کنم تا آرومم کنه.
جنگ با اینکه ویرانیهای زیادی توی بیرون به جا گذاشت و من بابت همشون ناراحت و متاسف بودم، مسیر جدیدی از شناختن خودم و لذت بردن از زندگی رو برام باز کرد. بینشی رو بهم بخشید که تا قبل از این، هرگز نتونسته بودم بدست بیارم.
با اینکه هنوز نگرانی از پیشبینی ناپذیر بودن آینده، وجود داره و بنظرم طبیعیه (البته برای خاورمیانه و کشور ما بیشتره) اما یاد گرفتم تو لحظه باشم. چون واقعا فردا نامعلومه و هرگز نباید دلم رو بهش خوش کنم و مادامی که میتونم از این لحظه لذت ببرم، چرا بسپرمش به روز بعد؟!
نمیدونم برای گذر از اون دو هفته جنگ، به اون بخش از وجودم چنگ زدم که همیشه تو تاریکی دنبال روشنی میگرده، یا اون اتفاق به تنهایی، انقدر منو تغییر داد. شاید هم پتانسیلش وجود داشت و همچین زلزله و آشوب بیرونیای میتونست منو به خودم بیاره.
به خودم قول داده بودم، وقتی اونقدر از واقعیت، سیاه و تلخ نوشتم، از بخش روشن ماجرا حداقل از زندگی خودم بنویسم تا شاید بتونم به یک نفر کمک کنم که اون هم متفاوت ببینه.
امیدوارم تونسته باشم هر چیزی که تو ذهنم بود رو بنویسم و از ویرگول ممنونم که توی روزهای سختمون هم، پناهگاهی بود برای ابراز وجودهامون که رنگ اضطراب و وحشت گرفته بود.
بخاطر آتش بس خوشحالم. هر چند به دوستم میگفتم "دو حالت خیلی قوی دارم. امید به زندگی خودم و قدردان روزمرگیم بودن؛ ناامیدی شدید به آینده ایران."
فعلا تصمیم گرفتم مشغول زندگی خودم بشم و برای آیندهی هممون دعا کنم و توکل به خدا.
یکی از آوردههای این دو هفته هم، ایمانِ به خالقم بود که بیشتر از گذشته شد:) برای همین هم، حسابی روی حمایت و آرامش و عشقش، حساب باز کردم. حسابی که توش بینهایت از این ثروتها داره.
۱۴۰۴/۴/۶





حس میکنم این اتفاق همهمون رو (به نوعی تو زندگیهای خودمون) به خودمون آورد. نه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
از جنگ تا آتش بس و از امید تا تقلا
مطلبی دیگر از این انتشارات
روایت کابوس ناتمام| ۱۲۰ساعت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
کسی سراغِ آن تخت نرود