"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
از جنگ تا آتش بس و از امید تا تقلا
این پست ادامه نوشتههای به امید چنگ زدیم، پاره شد است که به علت طولانی شدن اینجا منتقل شد. فرق این پست با پست قبلی این است که عکس واقعی ندارد.
30 خرداد
به گمانم در این روز اتفاق خاصی نیافتاد. فقط شب را در بیمارستان ماندم. مردم اینجا بیچاره تر از دنیای بیرونند، تلاش میکنیم بگوییم و بخندیم، چون اگر اینکار را هم نکنیم آن وقت احتمالا میمیریم. درد جسمی مضاف بر درد روحی میشود و اگر بخواهی به آن بها بدهی تو را دستی دستی و در چشم بهم زدنی میبلعد، شایدم هم نه، احتمالا تو را زجرکش میکند. آرام آرام و تکه تکه در دهان میگذارد و هربار با تمسخر نگاهی به توی در حال جان دادن میاندازد و با لذتی بیشتر باقی را به دهان میبرد. در این شب من به خیلی چیزها پی میبرم، از جمله اینکه استیصال در آدمی چطور میتواند او را بکشد و فرد دیگری را متولد کند. این روزها فکر میکنم که فرد دیگری هستم. برای از دست دادن تو گریه نکردم. دیگر نکردم. دیروز و امروز یک قطره اشک هم نریختم، برای آرزوهایم هم همینطور، دیگر یک ثانیه هم به این فکر نکردم که قرار است چه بشود، که چطور میتوانم به سمت آرزوها بروم و یا اینکه اصلا آرزوهایم چه بودند. به این فکر نکردم که با رشتهام میخواهم چه کار کنم و یکبار هم آینده خود را تصور نکردم. صبح امروز آزمون زبان چینی داشتم. وقتی آمدم بالاخره تا نتیجه را به مامان نشان دهم گفتند که برده بستری اش کنند. چرا زودتر نگفته بودی که حالت خوب نیست؟ این همه مقاومت برای چه بود؟ ما که دیگر بیشتر از این نمیتوانستیم ناراحت شویم.
به زودی میفهمیم که عمل مامان خوب پیش نرفته و عفونت در بدنش پخش شده. خیلی یادم نمیآید که دقیقا در این روز چهها کردیم و کجا رفتیم و چه بر سرمان آمد، فقط میدانم که شب من در بیمارستان ماندم. تخت دیگری در اتاق میزبان یکی از اقوام پدری بود (عروسشان کمخونی شدید داشت) به من گفتند که شبیه دایی شهید بابا هستم. و تایید کردند که ما در گیر آوردن گوشه خوب خانواده برای متعلق شدن خیلی درست عمل نکردیم. پیرزن تخت کناری را به آی سی یو بردند و جای او یک پیرزن دیگر آمد که حالا یادم نمیآید مشکلش چه بود. به هر حال، من تمام شب را در خواب و بیداری بودم. مامان نخوابید. نتوانست که بخوابد. راستی من در این شب حرفی که سالها اذیتم کرده بود و به قولی توی گلویم گیر کرده بود را به مامان زدم. شاید موقع خوبی نبود، ولی دیگر نتوانستم نگهش دارم.

31 خرداد
ساعت پنج و نیم صبح بود که دیدم صدای فریاد از بیرون میآید، با خودم گفتم که احتمالا مردیست که از دارد از درد به خودش میپیچد، بیشتر که گوش کردم فهمیدم از تلویزیون میآید، گزارشی طویل و حماسی از نمازجمعه دیروز، مرگ بر! مرگ بر! گفتن های همیشگی و فریاد برآوردن که فلان جا و بهمان جا هیچ غلطی نمیتوانند بکنند در حالی که باز هم معتقدند هر چه بر سر ما آمده نه از بیکفایتی و نالایقی مدیران داخل و بلکه تقصیر همان فلان جا و بهمان جاست. آدم در جنگ نظر سیاسیاش را ابراز نکند و نخندد چکارش کند؟ با خودش به گور ببرد؟ صدا تا حدودهای ساعت 7 قطع نشد. من هم کمی ماندم و بعد اگر اشتباه نکنم با اسنپ برگشتم خانه. شاید هم دایی. فکر کنم دایی با ماشین پدربزرگم آمد دنبالم. اینترنت وصل شده بود. دیدم که تو هرچه در طول یک سال گفته بودیم را به تصمیم خودت و برای دوتایمان پاک کرده بودی. اما من ناراحت نشدم، خم هم به ابرو نیاوردم. باور کن. فقط اول کمی ترسیدم که نکند کار، کار خودم باشد، از تو پرسیدم و تو گفتی که توانستی و کردی و من هم مخالفتی نکردم. البته کمی قبلتر از همه این اتفاقات خوابیدم، شاید هم میانشان. ما حرف زدیم. به تو گفتم که این حق یک طرفه تو نبوده، مثل بسیاری دیگر از چیزها. حرف های دلم را زدم، اما حواسم بود که ناراحت نشوی. چون اگر تو هم ناراحت باشی آنوقت آن منم که قرار است بیشتر رنجور شوم. تصمیم را به تو سپردم. حالا بار کمتری روی دوشم است. تو گفتی که میخواهی به من آزادی بدهی و من گفتم که هیچوقت اسیر نبودهام. گفتم که هیچوقت مجبور نبودهام و نخواهم شد، گفتم که هر تصمیمی بگیرم مال خود خود خودم است و تو از این بابت هیچ نگران نباید باشی. راستش به خودم افتخار میکنم. حس میکنم حالا متمدن ترم. لازم به ذکر است که یک قطره اشک هم نریختم. عصر نوبت روانپزشک گرفته بودم. دیر رسیدم اما دکتر دیرتر آمد. برق رفته بود. دکتر تشخیص داد که مضطربم. من هم مخالفتی نداشتم. یک قرص داد که باید یک چهارمش را هر شب بخورم، اما اندازه دانههای قرص بهسان دانههای عدس میماند. در خانه را که زدم کسی باز نکرد، زنگ که زدم بازهم تلفنها را کسی برنداشت. مادربزرگ پیش مامان بود، به او که زنگ زدم و پرسیدم که کی میآید گفت حالا حالاها نمیآید و علتش را که جویا شدم گفت مامان را دوباره بردهاند تا "اورژانسی" عمل کنند. در یک لحظه دوباره میریزم. خرابه هم میتواند دوباره ریزش کند؟ نمیدانم. اسنپ میگیرم و میروم به بیمارستان. خالههایم را که دیدم دیگر نتوانستم جلوی چشمهایم را بگیرم که نریزند. من را بعد از مدت کوتاهی به خانه برگرداندند. خواستم غذا بپزم. انقدر بی هوش و حواس بودم که به قول خاله کوچیکه "داشتم میپختم اما نه آن غذایی را که در سر داشتم". شب هوس بستنی کردم. به پسرخاله زنگ زدم که اگر میآید در راه یکی دوتایی بخرد. گفت میآید تا باهم برویم. پشت موتورش نشستم. ده سالی میشد که اینکار را نکرده بودم. نه موتور بیمه داشت و نه او گواهینامه، سفر ترسناک اما ارزشمندی بود. تشکر کردم. شب کمی به تو فکر کردم و اینکه امیدوارم هر تصمیمی که میگیری حالت در آن خوب باشد. دارو را خوردم و خوابیدم، خوابهای عجیبی دیدم. ذکر این نکته هم لازم است که از بیرون صدای چیزی میآمد که معلوم نبود چیست اما معلوم بود که دارد آسمان را میشکافد و حرکت میکند.

1 تیر
و بهار ما رسما تمام شد، 3 هواپيمای آمریکایی دیشب وارد خاک ایران شدند، هرچه خواستند زدند و خارج شدند. بازی دارد یا تمام و با وحشتناکتر میشود. امروز قرار بود امتحان حسابداری 2 داشته باشم که ندارم. مادربزرگ بیدارم کرد و گفت بروم پیش مامان که تنهاست، پدربزرگم اصلا از لباسهایم خوشش نیامد ولی همین یک دست را داشتم. اتو نشده و کثیف، دعا کردم که مامان نبیند و ناراحت نشود. حالا که مینویسم در بیمارستان نشستهام. برای خودم چیپس خریدهام و قصد دارم بعد از نوشتن این نوشته تا اینجای کار بروم کتاب بخوانم. مامان خیلی خوب نیست، اما من خیلی بد نیستم. برق بیمارستان همین الان وصل شد. ساعت حدود های 2 مامان خوابش برد. تخت جدیدی که آمدند بازم هم از اقوام و آشنایانند. زن تخت آن یکی گوشه را از اتاق عمل آوردهاند.بیچاره حتما خیلی درد دارد، فریاد میکشد و گاهی هم جیغ میزند. امیدوارم مامان را بیدار نکند. دارم فکر میکنم در ادامه روز بعد از اینکه شیفت را به مادربزرگ تحویل دادم چه اتفاقی افتاد؟ اما هر چه که بیشتر فکر میکنم کمتر به یاد میآورم. آیا در این روز بود که امتحات به شهریور افتاد یا فردا؟ نمیدانم، فقط میدانم که بسیار خوابیدم. الان به یاد میآورم. ما باز هم صحبت کردیم. من تمام تلاشم را کردم که خودم را در لباس یک آدم متمدن فهیم آرام بزنم. مانند یک وکیل صحبت کردم؟ یا یک مدیرعامل در مجمع عمومی سالانه در حال دفاع از عملکر خود. نمیدانم اثرات دارو بود یا سکوت و ماه تابان نیمه شب، شاید هم آن ناامیدی و بیخیالی توامانی که مردم عمدتا بعد از اینکه تمام داشتههایشان تبدیل به هیچ شد به آن دچار میشوند، هر چه که بود بسیار آرام بودم، گویی قلبم ضربان نداشت و نفسهایم کد نویسی کرده بوده باشند، آرامتر از هر آنچه که تا کنون بودهام، حداقل در مقابل تو. اما تو به من گفتی که نقاب را بشکنم و از آنجایی که حرف تو برو دارد من هم شکستم؛ همهاش را گفتم. بازهم عجز و عجز و عجز، اما از خود بابت آن خجالت نمیکشم چرا که عجز جزیی جدایی ناپذیر از وجود هر انسان کوچک، ضعیف و فانی است. در نهایت تو عذر خواستی، یا من دوست دارم اینطور فکر کنم. گمان نمیکنم که صمیمیت به این سادگیها میانمان بازگردد اما میدانم که حالا حال جفتمان بهتر است.

2 تیر
مامان امروز مرخص شد، حالش بهتر نشده اما الان حداقل در خانه است و دیگر لازم نیست به این فکر کنیم که امشب چه کسی باید پیش او بماند. به گمانم در این روز اتفاق خاصی نیافتاد. فکر کنم با دوستی بیرون رفتم. الان که فکر میکنم حتی یادم نمی- آهان! رفتم دنبال کار بگردم، جدای از بحث مالی و کسب تجربه و اینجور چیزها باید بگویم که از داشتم از در خانه ماندن دیوانه میشدم. البته نه به آن شکل مرسوم، خانه کوچک و نفسگیر میشد و من مثل تکهای جسم بیجان صرفا به دلیل اینکه جا و دلیلی برای بیرون رفتن نمییافتم در گوشهای دور خود جمع شده و به اصطلاحی شاید بتوان گفت داشتم کپک میبستم. اگرچه مهارتهای من در این دوران جنگی خیلی کاربردی نیستند، مثلا در این روزها آدمی مشاور کنکور میخواهد چه کار؟ یا در زیر موشک و پهباد و بمب چرا باید کسی یکهو دلش بخواهد کرهای یاد بگیرد؟ هر چه که بود به محل کار قبلیام رفتم، حسی که باید را نمیداد، مدیر عوض شده بود و مدیریت هم (از یک موسسه آزاد تبدیل شده بود به موسسهای زیر نظر اداره فرهنگ و ارشاد!) دانشآموزها بسیار کمتر و مدرسها برایم ناآشنا شده بودند. بعد از این به یک موسسه دیگر هم سر زدم و در نهایت رفتم دفتر گاج (جایی که آزمون میدادم و به این واسطه دیگر همه کادر و.. را شناخته بودم) و مرا به صحبت گرفتند و چند ساعتی آنجا ماندم. صاحب موسسه دختری ورزشکار دارد که قرار بود برای مسابقه جهانی اسکیت برود کره جنوبی و حالا با این وضع ممنوعیت پروازها زندگیاش بسیار بهم ریخته بود. دیگر صاحب موسسه (شاید هم صاحب اصلی! من فرق این دو را متوجه نمیشوم) داشت میگفت که جنگ نهایتا تا آخر هفته ادامه داشته باشد و دیگر دارد نفسهای آخرش را میکشد. ساعت نزدیک به نه شب بود که دیگر خداحافظی کردم و آمدم که بیایم برای خانه، در راه وارد لوازم تحریر فروشی پدر صاحب دیگر موسسه! شدم و مداد و پاککنی خریدم. دختری نوجوان میخواست از هاروکی موراکامی کتابی بخرد و آقای فروشنده نمیتوانست برایش پیدا کند. من "من یک گربه هستم" از ناتسومه سوسهکی را در میان کتابها دیدم و به او گفتم که اگر برایش سبک و قلم مهم است تقریبا همه نویسندههای ژاپنی در یک مایه مینویسند و میتواند برایش تجربه جدیدی باشد، خصوصا اینکه آثار این نویسنده از انقلاب فرهنگی نیز غنیاند. اینجا بود که دوباره به یاد آوردم که چقدر علاقهام به ادبیات این کشور و زبانش از اعماق قلبم شعله میکشد و چقدر دوست دارم روزی بتوانم بگویم "فلان کتاب هم خیلی خوبه، من مترجمش بودم" و اینجا بود که دوباره خوره تغییر رشته به سرم افتاد. در راه بازگشت به خانه و زیر نور سفید چراغ خیابان مداد را محکم در دست گرفتم، به آن نگاه کردم و با خودم فکر کردم که "حالا قدرتمندترین سلاح بشر در دست من است"

3 تیر
آتش بس شد. ترامپ گفت و آتش بس شد. دوست دارم خلاصهتر بنویسم چون فردا و پسفردا حرف زیاد دارم. آتش بس شد؛ صلح نه. ما جشن پیروزی گرفتیم در حالی که حداقل من یکی در آنچه که به سرمان آمد کوچکترین نشانی از پیروزی نیافتم. بهتر بود بگوییم جنگ تمام شد و حالا همان امینت که به قیمت تمام از دست رفتهها به دست آورده بودیم هم سایهاش از سرمان برداشته شد. شبکه خبر زیرنویس میکند که "فهمیدیم که صلح جز با قدرت به دست نمیآید" و من میگویم "جنگ هم جز با قدرت شروع نمیشود". پیچی را اشتباه پیچیدم و موسسهای پیدا کردم که لیست کلاسش تکمیل بود اما مدرس زیر بار مبلغی که میخواستند به او بپردازند نرفته بود. تازه همکار قدیمم هم آنجا بود. امیدوارم اگر تجربه خوبیست نصیبم شود. وقتی صاحب موسسه از من پرسید که دانشجوی کدام رشته هستم عمیقا دلم خواست بگویم زبان ژاپنی.
4 تیر (04/04/1404)
صبح ساعت چهار و نیم از خواب بیدار شدم. میخواستم با خالهام بروم مرکز استان و ریزنمراتم را ترجمه کنم. خیلی خوابم میآمد، یک لحظه آمدم پشیمان شوم و مادرم را هم ناراحت نکنم (شایان ذکر است که هنوز هم حالش بهتر نشده و با این کار من هم اصلا موافق نیست) اما بعد گفتم که آن وقت هی به خودم میگویم که برای چند لحظه بیشتر خوابیدن آیندهات را ریسک کردی. هر طور که شد و با هر حالی که داشتم سوار ماشین شدم، سه چهار ساعتی در اداره ماندم و پیاده رفتم که بروم برای دارالترجمه، در راه هم کمی رپ ژاپنی گوش دادم و دوباره همان فکر تکراری اعصاب خوردکن. وقتی قیمتها را پرسیدم یکمی ته دلم خالی شد، تقریبا 4 برابر آن چیزی بود که پیش خودم حساب کرده بودم. برگشتم، چیزی را برای ترجمه ندادم. دیگر باید بسپارمش دست خدا چون با تلاش و فکر خودم دیگر از پس این همه بر نخواهم آمد. آب آلبالو خوردم. شهر خودمان در کانون زبان تعیین سطح داشتم؛ ساعتش را یک ساعت دیر فهمیده بودم و مجبور شدم حمام نکرده و با لباسی که اصلا به دلم نمینشست و خوابآلود بروم برای امتحان. کلش 5 دقیقه هم طول نکشید. آزمون گیرنده معلم 6 سال پیشم بود که دیدنش دلم را گرم کرد. پرسید که چرا برگشتم؟ و گفتم برای مدرک. گفت مدرک را میخواهم چه کار و گفتم دلم میخواهد حرفهای درس بدهم. پرسید چرا چنین تصمیمی گرفتم و گفتم به عنوان کار پاره وقت از نظر ساعت کاری و علایق به من میخورد. گفت اگر بخواهم با تمام کردن این سطح میتوانم مدرس خود کانون شهرمان شوم و گفتم تا 20 سالگی هنوز کلی مانده. برگشتم خانه، مسیر کوتاه بود اما هوا بسیار گرم و اسنپ گرفتم، راننده اسنپ گفت که زنی که قبل از من سوار شده بود نوزادش را در ماشین جا گذاشته و تا راننده به او زنگ نزده حتی متوجه چنین اتفاقی هم نشده است. کمی خوابیدم و با دوستم رفتیم کتابخانه، اعصاب مسئول خیلی به راه نبود و سیستم هم قطع، تازه برق هم رفته بود. کمی مطالعه کردم، به کنکوریها نگاه کردم که چقدر سخت تلاش میکنند و برایشان آرزوهای خوب کردم. شب عروسی دعوت بودیم که من برای ماندن پیش مادرم شرکت نکردم.

5 تیر
آمدن خاله اینها خیلی طول کشید، تا 2 بامداد. وقتی آمدند گفتند که تصادف شده. پسردایی مادرم که شوهرعمه او هم میشد در یک درگیری که برای حفظ آبروی خودم هم که شده شرح جزئیاتش را نمیدهم با ماشین برخورد کرده و سریع به بیمارستان منتقل شده. عروس هم غش کرده بود. چند ساعت پیش خبر فوتش را دادند و ما هم مستقیم از مراسم عروسی رفتیم مراسم عزا. راستش من هنوز باورم نشده. احتمالا حالا حالاها هم باورم نشود. نمیخواهم فکر کنم. اصلا دوست ندارم که به این فکر کنم که غم از دست دادن پدربزرگ با کت و شلوار نو نوارش و آن هم بعد از عروسی برای نوههای کوچکش چطور میتواند باشد. عروسش هم امشب زایمان دارد. سه روز پیش خانهمان بودند که من رفته بودم بگردم دنبال کار. راستش از بابت خودخواهیست یا هر چه خوشحالم که اینجا نبودم. خوشحالم که دقیق و با چهرهاش به یاد نمیآورم که کدام فامیلمان بود هرچند که حدسهایی میزنم که امیدوارم همهاش اشتباه باشد. آزمون جی ال پی تی در ایران لغو شد. لیوان از دستم افتاد و شکست. امشب مهمان داریم (مهمانهایی که آمده بودند بعد از عروسی بروند و حالا ماندگار شدهاند) و من ناچار به اول مرتب کردن و بعدا ترک اتاق (طبقه) خودم هستم. هر چقدر فکر میکنم حکمت این اتفاقات را نمیفهمم. شاید در نهایت و در 40 سالگی از ما نویسندههای خوبی بسازد؛ اگر تا آن سن زنده بمانیم و رغبتی برای دست بردن به قلم داشته باشیم. پدربزرگ احتمالا امشب هم نخوابد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
روایت کابوس ناتمام| ۱۲۰ساعت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
بماند به یادگار برای فرزندم
مطلبی دیگر از این انتشارات
کسی سراغِ آن تخت نرود