عاشق نواختن کلاویههای کلمات برای تبدیل کردنشون به موسیقیِ جذابِ نوشتن🎼
روایت کابوس ناتمام| ۱۲۰ساعت اول

از روز اول جنگ، میخوام بنویسم.
میخوام تخلیه کنم این حجم بغض و خشم سرکوب شده رو، اما تنهایی از پس این حجم خونریزی برنمیام.
گمونم جنگ بیرونی، یک هیچ جلوتر از تخریب جنگ درونیه.
بیاید اینجا برون ریزی کنیم کنار هم، چرا که طبق آیین ما، عزای دست جمعی، عروسیه... .
روز اول

بامداد است، مادر برای اولین بار بدون من قصد سفر دارد.
هنوز نرفته بیتابش هستم و خودم را با دیدن ویدیوهای خوراکی فانتزی یوتوب همراه جوجههایم سرگرم میکنم.
به او میگویم، بهمن عضو کانالم شده است و از شوق در کالبد خود نمیگنجم که در جواب میگوید:
صدای ممتد انفجار را میشنوی؟
متوجه منظورش نمیشوم و سرک میکشم در کانالهای خبری تلگرام و صدا و سیما.
مردم در گروههای مختلف خبر از انفجار در شهرشان میدهند و من با دهان باز خیره به شبکه خبر نگاه میکنم که در ساعات پر التهاب اولیه، خبر تکراری انفجار صرفا تهران را منتشر میکند.
خواب از چشمانم میپرد، تا دم ظهر از وحشت میگریم.
عصر با او تماس میگیرم و میگویم نمیخواهم مرگ جوجههایم را نظارهگر باشم.
میگویم کل شب داشتم حساب کتاب میکردم کدام درد کمتری دارد؟
آنها به سوگ من بنشینند و من جوان مرگ شوم ولی داغدار نه و یا برای اینکه داغ مرا نبینند، تا ابد به سوگشان .. دچار شوم؟
در ادامهی روز، شیشهها را چسب میزنم و کیف اضطراری فرار از مرگ میچینم و مادر هنوز باور نکرده که جنگ است، میگوید مضطربی.
دلم لک میزند برای روز قبل که در این ساعات مشغول هرس کردن برگ گلهایم بودم.
روز دوم
باز هم شب هنگام خواب نداشتهام، تا دم ظهر که خیالم از شب را به صبح رساندن عزیزانم راحت نشد، به آغوش خواب نرفتم.
میخواستم بروم او را بببینم.
ببلعم هوایی که در آن با هم نفس میکشیم ولی طبق معمول ترسیدم و نرفتم.
زندگی هیچگاه برای آدمهای ترسو مناسب نیست.
ظهر مادر و جوجهها از منزل خارج شدند و من را با افکارم تنها گذاشتند.
یک اپیزود از سریال محبوبم دیدم، غذای خوشمزه خوردم و برای لحظاتی چند، زندگی عادی را لمس کردم.
امتحانم لغو نشده بود و با تمرکز دست و پا شکسته، شروع کردم به درسخواندن در پارتهای ۱۵ دقیقهای.
خبر آمد که امتحان لغو شده و برای آرامش موقت رفتم قدم بزنم که صداها محصورم کردند... .
روز سوم
همچنان شبها خواب ندارم و گودی زیر چشمانم گویای حال نزارم هستند.
شبها از اعضای خانوادهام در خواب، عکس میگیرم مبادا آخرین عکسهایی باشد که میتوانم از آنها داشته باشم.
کمی پول نقد سیو میکنم برای روز مبادا و آتشینم از خشم اینکه پدر و مادر جدی نمیگیرند وضع اصفناکمان را.
شیرینی میخوریم دور هم و در حال تایپ کردن جمله: این روزها عمیقا لحظاتم را زندگی میکنم مبادا آخرین لحظاتم باشند، انفجار در نزدیکترین نقطه به خانهام رخ میدهد.
خرد و خراب، جوجهها را میسپارم که مادرم فراری دهد و خود کوله به دست، با زانوهای لرزان و کمری که از شدت شوک، همان لحظه به درد پریود دچار شد، ۴طبقه را از وحشت گیر کردن در آسانسور حین انفجار، با پاهایم طی میکنم.
هر چه میگذرد نمیآیند بیرون و با ترس به خانه میروم و میبینم دارند لباس مهمانی میپوشند برای فرار و من همچنان زیر فشارها تنها هستم... .
تا نیمه شب از وحشت انفجارهای احتمالی به منزل نمیرویم.
کتاب صوتی میگذارم برای جوجههایم و برایشان بستنی میخرم و همچنان زیر فشار تنها خرد میشوم.
روز چهارم
او میگوید بیا ببینمت، شاید دیدار بعدیمان موکول شود به ماههای بعد و میگویم نمیتوانم خانوادهای را تنها بگذارم که حین انفجار، لباس پلوخوری تن میزنند.
پناه میبرم به کارهای خانه.
لباس ضروری بر میدارم و کابینتها رو فرو میریزم و خود را از زیر آوار وسایلش درونشان، پیدا میکنم.
خود خموده و رنجورمرا، خودی که چند روز است خواب ندارد و تنش رعشههای مداوم دارد... .
روز پنجم
او در ایستگاه منتظرم ماند و نرفتم، قرار بود از من قول همیشگی بودن بخواهد و من حتی زنده ماندنم هم دست خودم نیست، چه رسد به عهد دائم.
وطن را تهدید کردهاند، گفتهاند آخر هفته رَب و رُبّمان را به هم میدوزند و ما ترسیدهتر از آنیم که جدی نگیریم.
کیف مسافرت میبندم.
موقع بستن کولهام مردد بودم کدام وسیله را بردارم.
حجم وسایل ضروری، فضایی برای یادگاریهایم نگه نداشته بود.
گلهایی که پشت هر کدام کلی داستان نهفته، کتابهایی که جایزه انجام کارهای چالشبرانگیز زندگیم بودند، شیشههای رنگی که درونشان گلهای خشک نگه میداشتم، ماژیکهایی که جوجه برایم خرید و... جا ماندند.
فقط توانستم نامههایی که او و دوستانم برایم نوشته بودند و ماگم را بردارم.
راست میگفتند، نامه همه چیز است... .
ما رفتیم، بدون آنکه او را ببینم... .
در کوپهی قطار، بعد از چندین شب به خوابی آسوده فرو رفتم، با صدای جیغ از خواب پریدم و از وحشت انفجار لرزیدم.
انفجار نبود، تن بیجان من ترسیده شده بود و صرفا صدای کودک یک خانواده بیادب بود که رهایش کرده بودند نیمه شب خواب را بر مسافران حرام کند.
با مامور قطار در میان گذاشتم و با تذکری آرامش نمود. آنها توانستند آرامش کنند، صرفا نخواسته بودند.
مادر بیدار شد و مرا که بین در بودم ندید در کوپه را محکم کوبید و کوبیدن همانا و سوت کشیدن سرم، همانا.
عصبی شدم و جیغ کشیدم و پناه بردم به او.
اسرائیل یک موشک به بخش ادب مغز من پرتاپ کرده و تا دیروقت کنار او، فحش زشت دادم به زمین و زمان،چشمان گردش را آنطرف صفحه موبایلش تصور کردم و ریز خندیدم.
ادامه دارد... .
مطلبی دیگر از این انتشارات
از جنگ تا آتش بس و از امید تا تقلا
مطلبی دیگر از این انتشارات
اینجا از تاریخ که ما هستیم، آسمان سرخ است
مطلبی دیگر از این انتشارات
کسی سراغِ آن تخت نرود