آقای (سابقاً) راوی
آه و اَمان از چشمانت
باد که میوزد، موهای تو را میبینم که فرو میپاشند در سیاهیِ شب. بیمحابا به هم میزنند نظمِ مولکولهایِ هوا را. آشوبی به پا میکنند برای خودشان. تو اما نمیبینی که چه جنگی به راه انداخته ای. پشت سرت را ببین! این خونهای نجس را که با ریخته شدنْ از شراب گواراتر کرده ای! اینها همه قرار بود روزگاری غلامِ تو باشند؛ اما اکنون، قربانیانِ بیجانی هستند که به قربانِ جانِ تو رفته اند.
نمیدانم میدانی یا نه؛ اما کارِ تو از اول آزار دادنِ خلق بود. نه اینکه از قصد به آزارِ مردمان بپردازی و از آن لذت ببری؛ نه. که اگر چنین بود، خودم را فدای سادیسمِ مقدسِ تو میکردم و شبانهروز، اذیتت میشدم؛ بلکه این آزار دادن و در عین حال بیخبر و بیتوجه بودن، در طبیعت تو ست. میخرامی و آزار میدهی. و این وظیفۀ خطیرِ آزارگری ات را، کمی بر گُردۀ گلکردۀ گونههایت؛ اندکی بر تیغِ زهرآگینِ ابروانت؛ ذرهای بر کشیدگیِ موجوارِ بینی ات، و بسیاری هم بر دوشِ دریای ابدیِ چشمانت گذاشته ای.
آه و امان از چشمانت. که گردِ قهوهایرنگی است، غرقه در سفیدهای شبناک. که خالی است از هرگونه کَژی. بَری است از ذرهای مویرگِ مزاحم. و سفید است و سفید. با گردالیِ نرمِ قهوهای رنگ. اما ترسِ من از لحظههایی است که با بیپروایی شروع میکنی به گرداندنِ چشمانت؛ همان لحظههایی که گَردشِ نظاممندِ سیارات و گردالیهای آسمانی را مختل میسازی. دست بردار از این آنارشیسمِ خام و آخرالزمانی ات! آنقدر با چشمانت قیامت نکن!
حال در این وا نفسا پلکهایت را دیگر چه کنم!؟ دیگر جانی برایم نمانده است که صرفِ آنها بکنم. دستِ کم آنقدر سریع و کُشنده، تکانشان نده! بگذار تیغهای تیرِ مژگانت آرام بگیرند! آن پلکها، پردههای عرشِ الهی اند؛ نمیتوانم در آنها ننگرم؛ چرا که بر علتِ وجودیِ چشمان و بینایی ام خیانت کرده ام. اگر هم که بنگرم، طلسمِ بیپایان و کوریِ اسارتِ کوی تو را چه کنم؟
دربارۀ پیوندِ عذابآورِ بازوانت با بالهای مَلَکهای آسمانی گفته ام؟ یا شاید هم خودت بدانی. اما بُروز نمیدهی. همان بازوانی که هر روز صبح بعد از بیداری، با بیخیالی میکَشیشان و یمین و یسارِ عالم را در هم میکوبی. و بعد هم فوجفوج فرشته و مَلَک مامور میشوند تا قبل از بیداری و آگاهیِ خلق، آن خرابی را از نو بسازند و جهان را نظم و سامانی دوباره ببخشند.
جرئت نمیکنم تو را از روبهرو و از نزدیکِ نزدیک ببینم. همان یک نمای قدسیِ سهرخِ صورتِ استخوانی ات مرا بس. صورتی که اجزایش از خرده الماسهای قصرهای آسمان، و با نظارتِ شخصِ هوهوخان و با ظرافتِ هر چه تمامتر ساخته شده است. هوهوخان گماشته شده بود تا با بادِ ملایمِ جانِ خود، خردههای تیز و یاغیِ الماس را به نرمی، بر پیکرِ شیشهای ات سوار کند. و چه شاهکاری بر جای گذاشت!
و خدا حفظ کند سفیدبرفی را! که هر چه در جنگل گشت، نتوانست بلوطی در خورِ چشمانِ تو بیابد و ناگزیر، به سراغِ سنجابِ طمّاعِ عصر یخبندان رفت و آن بلوطِ تاریخی را از چنگش در آورد و با قشونی از کوتولههای جادویی، آن را تا محلِ چشمانت مشایعت کرد. و اینچنین شد که سرنوشتِ زمین را در اختیارِ چشمان تو قرار داد. و نمیدانم این بار، می خواهی با آن بلوطی که سابقۀ تشکیل قارهها را با ایجادِ یک شکافِ کوچک در کوهها داشت، ترکیب قارهها را چگونه صورت بدهی و چه عصرِ غریبی را برای زمین به ارمغان آوری!
دهانم خشک شد. اندکی از آن شیرۀ شهدِ لبهایت که سالیانی خضر در جستوجویش بود، به من بنوشان تا جانی بگیرم!
گرسنه شدم...
می دانم که قصۀ تبدیل شدنِ چغندر به لبو را میدانی. برایم تعریف نمیکنی؟ شاکی نشو؛ چون میدانستم لب از لب وا نمیکنی، خودم رفتم و از جنابخان پرسیدم. همو که عمری است در کوچهپسکوچههای جهان لبو میفروشد. او پرده از رازِ لبو برداشت و گذشتۀ آن را بر من فاش کرد. لبو اولش چغندر بود. خشک و بیطعم و بیخاصیت. و طرفداری هم نداشت. اما روزی که گذرِ گاریِ فرسودۀ جنابخان به کوچۀ تو افتاد، قضیه فرق کرد. همان موقعی که صدای خستۀ این موجودِ بنفش را شنیدی و برای خریدنِ چغندر به سمتش رفتی و در همان آن، تکهای از آنها را بر لبانت گذاشتی. لبانت. و مسیرِ تاریخ را عوض کردی و لبو، از بوسۀ سخاوتمندانۀ تو بر چغندر، زاده شد. و سرخیِ خونآلودِ لبهایت بر پیکرِ چغندر رخنه کرد. همان یک بوسه بس بود تا خاندانِ چغندر، اسم و رسمِ خود را رها کند و لبو شود. و بیچاره جنابخان که با آن بوسه، هم خوشبختاش کردی و هم بدبخت. او هنوز و هر روز بر سر همان کوچه منتظرِ رسیدنِ توست تا وساطت کند و بوسهای دیگر برای لبوهای ناقصالخلقه اش بگیرد و فرایندِ تکامل آنها را سرعت بخشد. اما دریغا که او نمیداند من، تو را تصاحب کرده ام. و حتی اجازه نمیدهم از پشتِ دیوارهها و مویرگهای خونینِ ذهنم اندکی جُم بخوری. تو نگهبانِ کیهانیِ ذهنِ من هستی! به هیچ وجه نباید پُستت را ترک کنی!
تشنگی از یادم رفت... گرسنه شدم.
یعنی نمیشود لحظهای از سفرۀ رنگینِ لبهایت تناول کنم!؟
«پایان»
به تاریخِ 1400/09/21
مطلبی دیگر از این انتشارات
صد سال تنهایی؛ جادو در خدمت واقعیت
مطلبی دیگر از این انتشارات
درست کردن لینک دانلود یکبار مصرف + همراه محدودیت IP + و زمان داخل جنگو
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو رو واسه نفس میخوام!