I move along Something's wrong I guess a part of me is gone Skies are grey Start to fade I guess I threw it all away
احساس مشابه، قفس ذهن یا Just like you
توی اهنگ Just like you از NF یه تیکه هست که میگه
It's interestin' that nobody can walk in your shoes
جالبه که هیچکس نمیتونه با کفش های تو راه بره
But still relate and feel the same
اما هنوز هم بهم مربوطیم و احساس مشابهی داریم
و
I want you to know when you're alone and you feel afraid
میخوام بدونی که وقتی احساس تنهایی میکنی و ترسیدی
You're not the only person in the world that isn't okay
تو تنها کسی نیستی که حالش خوب نیست
و همین... مهم نیست چقدر سخته و دردناک... همین که احساس کنی تنها و عجیب غریب نیستی همه چیز رو آسون تر میکنه. یادمه یه زمانی یه مشکلی داشتم (که البته هنوز هم درگیرشم) و چیزی که اون زمان همه چی رو بدتر میکرد این بود که هیچکسی دور و برم این مشکل رو نداشت. احساس میکردم تو یه جزیره، تک و تنها گیر افتادم. کسی رو ندارم که کمکم کنه، کسی مثل من نیست، کسی قرار نیست درکم کنه و ...
و توی همون دوران که تو اوج خشم و ناامیدی بودم، یه اپیزود پادکست پیدا کردم که توش کسایی که این مشکل رو داشتند حرف میزدند و از تجربه هاشون و جنگیدنشون میگفتند. و یه جمله رو خیلی تکرار میکردند. اینکه این موضوع سخت تر از چیزیه که از دور به نظر میرسه! و بعد از گوش دادنش تازه احساس سبکی کردم. انگار بعد از مدت ها خالی بودن دوباره شارژ شدم تا بتونم ادامه بدم.
اگه مشکلی دارید و حالتون بده، بگردید کسایی که مثل خودتونن و مشکل شما رو دارند رو پیدا کنید و حرف هاشون رو بشنوید. هیچکس بجز کسایی که چیزی رو تجربه کردند از عمق رنج اون مشکل خبر ندارند. و این همیشه کمک میکنه...
که بدونی کاملا حق داری که حالت بد باشه!!
You ever think about what it would be like
تا حالا فکر کردی قراره چطوری باشه
If the clouds were gone and you could see light?
اگه ابرا برن کنار و تو بتونی نور رو ببینی؟
If the door was open, would you take flight
اگه در باز باشه، تو پرواز میکنی؟
Or just close the curtains up and stay inside?
یا فقط پرده ها رو میکشی و همونجا میمونی؟
این تیکه همیشه یه حسی بهم منتقل میکنه. اینکه مهم نیست شرایط چطوریه و تو چقدر محدودیت، ترس و مشکل داری. بزرگترین چیزی که دورت حصار میکشه و نمیگذاره تو نور رو ببینی و پرواز کنی ذهنته.
از یه جایی به بعد قفسی که توشی میله هایی نیستن که احاطه ات کردن و جلوی پیشروی ات رو میگیرن. قفس جلوتر میاد و ذهن و روحت رو هم دربر میگیره. و اینجاست که حتی اگر میله ها رو هم بردارند، زندانبان به هدفش رسیده. چون میدونه با وجود آزادیت قرار نیست پرواز کنی...
نکته همینه!! اینکه هرچقدر هم سختی بکشی نباید اجازه بدی مغزت زندانی بشه!! چون اون موقع است که دیکه هیچوقت نمیتونی پیش بری؛ نه وقتی محدودی و سختی میکشی.
پ.ن: دوباره نوشته هام نصیحتی شدن?♀️??دست خودم نیست...
مطلبی دیگر از این انتشارات
رسیدیم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات تلخِ بی جواب
مطلبی دیگر از این انتشارات
روشهای اعتراض به طرح صیانت