poet
ارغوان داشت نگاهم میکرد...
گاهی اوقات اجسام بی جان, که در نظر من جان دارند ؛ احساسی ژرف در لحظه های زندگی روزمره ایجاد میکنند. مثل خودنویس پدربزرگ , که نسخه اصلی این متن رو با اون نوشتم , مثل درخت ارغوان استاد ابتهاج که نگاهش میکرد ! , مثل این صندوق پست خیابون ما, که سالهاست سر راه من قرار گرفته... روزهایی که دبیرستان میرفتم , روزهای دانشگاه , الانم که ترم مجازی ه و فقط خیال این صندوق گاهی من رو به یاد روزهایی میندازه که فارغ از هرچیز ,این مسیر رو طی میکردم...بدون اینکه هیچ وقت نامه ای توش بندازم... کاش میشد نامه ای نوشت, برای هرکه... مهم نیست چه کسی... این صندوق رو اون زمان که هر روز میدیدمش خیلی بهش توجهی نداشتم, ولی الان حس میکنم اونم بخشی از خاطرات من ه.. این عکس رو چند روز پیش گرفتم... با شروع فصل بهار, بوته های تمشک اون رو تنگ در اغوش گرفتن...
سینا شمس/فروردین 1400
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزنوشت | یک: بچهغول
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه محیط کاری خود را به آتش بکشید!